بیگناه و بیپناه
خدایا تو شاهد باش، در دنیایی که بیرحمی آن را فرا گرفته و خوردن حق دیگران افتخار محسوب میشود، نوزاد من گرسنه به دنیا آمد، گرسنه زندگی کرد و گرسنه مرد...
بیگناه و بیپناه|سیدرضا اورنگ|سرزمین هنر|ادبیات
خورشید به شدت میتابید، گرما بیداد میکرد. هیچکس یارای بیرون آمدن از آلونک خود را نداشت. گرسنگی سایه سنگین خود را همه جا پهن کرده بود. تنابندهای توان حرکت نداشت.
مادر نوجوان نوزاد از حال رفته خود را در آغوش گرفته و آرام تکان میداد. چشمه سینه اش خشکیده بود، نوزاد چیزی برای مکیدن نداشت. مادر، سعی داشت سینه بی شیر خود را در دهان کودک بگذارد، اما کودک توان آن را نداشت تا سینه بیرمق و بیرگ مادر را در دهان بگیرد، چه رسد به آنکه بمکد.
نوزاد پوست و استخوانی بیش نبود، آنقدر تکیده بود که در مشت چروکیده مادر جای گرفته بود. مادر بیتجربه به عادت دیرین آرام کودک را در دست خود تاب میداد. فکر میکرد با این تاب دادن کودک دوباره به تب و تاب خواهد آمد، اما کودک برای همیشه از تاب افتاده بود و مادر نمیدانست.
مادر بیتجربه با انگشت باریک خود سر دلبندش را آرام بالا میآورد، اما سر، روی گردن سنگینی کرده و میافتاد. سعی میکرد به نوزاد چند روزهاش نفس بدهد، ولی کودک دقایقی بود که از نفس افتاده بود.
مادر نوجوان نمیخواست باور کند نوزاد نگونبختش مرده است. سعی داشت با تکان دادن به او حیات دوباره دهد، اما نوزاد مرگ را به ماندن ترجیح داده بود.
نگاهی به اطراف کرد، هیچکس را ندید تا دردش را به او بگوید. بغضش در گلو شکست، اما صدایش به بیرون راه نیافت.
میخواست فریاد بکشد، اما توانی برای فریاد کشیدن نداشت. نوزاد را بر دامن پاره پارهاش نهاد و بر زمین نشست.
دلش میخواست بر مرگ دلبندش اشک بریزد، اما چشمه چشمش چون سینهاش خشک خشک بود. دستی به صورت چروکیده نوزاد کشید و بوسهای بر استخوان گونهاش نشاند.
با تکه چوبی که یافت، به زحمت گودالی حفر کرد تا خانه آخرت دلبندش باشد.
قبل از آنکه نوزاد را در گودال بنهد، او را بر سر دست به سوی آسمان بلند کرد و در دل فریاد کشید: خداوندا، این نتیجه بیرحمی آدمیانی است که به دروغ نام انسان بر خود نهادهاند…
این سند خیانت کسانی است که در امانت تو خیانت کردند…
تو روزی ما را به آنان امانت دادی تا به دست ما برسانند، اما آنان خرج عیش و نوش خود کرده، کاخها ساخته، ماشینهای گرانقیمت خریده و خرج همه چیز کردند، غیر از ما که حقمان بود…
خدایا نمیبخشم، تو هم نبخش آنانی را که چنین بلایی بر سر نوزاد بیگناه و من بیپناه آوردند…
حق الناس من و این طفل چروکیده همواره بر گردن آنان که حق ما را خوردند و بردند باقی خواهد ماند…
خدایا تو شاهد باش، در دنیایی که بیرحمی آن را فرا گرفته و خوردن حق دیگران افتخار محسوب میشود، نوزاد من گرسنه به دنیا آمد، گرسنه زندگی کرد و گرسنه مرد…
سپس چون دخترکانی که جوجه خود را به خاک میسپارند، دلبندش را در گودال نهاد، رویش خاک ریخت و دامن کشان رفت!