حسرتی که بر دلم ماند و خواهد ماند!

شاید باورتان نشود،اما هرگز آرزویی در سر نداشته ام که آرزو به دل بمانم.هرکس که مرا نمی شناسد این ادعا برایش خنده دار می نماید،اما کسانی که شناختی،حتی نسبی از من دارند باورشان شده و می شود.

حسرتی که بر دلم ماند و خواهد ماند!|سیدرضا اورنگ|سرزمین هنر|ادبیات

چرخ روزگار هیچ گاه بر مدار دلخواه من نچرخیده و نخواهد چرخید. خر مراد را نیز هرگز به چشم ندیده ام،اما تا دل تان بخواهد،انواع شتر با بارهای مختلف بر در خانه ام خوابیده و احتمالا خواهد خوابید!

همواره دغدغه زندگی و مالی داشته و دارم،اما هرگز حسرت زندگی یا جایگاه کسی را نخورده و انشاءالله نخواهم خورد.هیچ گاه،حتی از ذهنم نیز خطور نکرده که ای کاش جای آن ثروتمند،هنرمند یا سیاستمدار باشم!

می توانستم در طول زندگی ثروت کلانی را به دست آورده و از کوخ به کاخ نقل مکان کنم،اما نه خواستم و نه می توانم،زیرا برای رسیدن به مکنت بی زحمت،باید خودفروشی،وطن فروشی،آدم فروشی،قلم فروشی،مال مردم خوری،اختلاس،دم جنبانی،مجیزگویی،بی وجدانی و…را پیشه کرد که چنین نکردم.

می توانستم با چرخش قلم بسیار بیش از آنانی که قلم فروشی می کنند به کف آورم.توان آن را داشتم که از گرده این و آن بالا رفته و برای خویش جایگاهی مناسب پیدا کنم.کلاهبردار شدن برایم مثل آب خوردن بود.می شد با کمی مجیز گویی از این مدیر و آن مدیر،مرا بر سر گذاشته،حلوا حلوا کنند و نانم حسابی در روغن باشد،اما چنین نکردم . امیدوارم خدا کمک کند تا این چند قدم آخر را نیز به سلامت بردارم و بروم.

شاید باورتان نشود،اما هرگز آرزویی در سر نداشته ام که آرزو به دل بمانم.هرکس که مرا نمی شناسد این ادعا برایش خنده دار می نماید،اما کسانی که شناختی،حتی نسبی از من دارند باورشان شده و می شود.

در تمام طول عمرم،تنها دو حسرت بر دلم مانده که تا محشر کبری خواهد ماند.

حسرت اول زمانی بر دلم وارد شد که فیلم مستندی را به تماشا نشسته بودم به نام «مش اسماعیل» که درباره یک پیرمردی سخت کوش و نابینا بود،ابرمردی که با وجود محرومیت از داشتن چشم،هم با کار پرزحمت کشاورزی خرج زندگی را به دست آورده و هم به خانواده اش رسیدگی می کرد.

در بخشی از این مستند.این پیرمرد دوست داشتنی،بعد از فراغت از کار سخت در شالیزار،به آلونک خویش بازگشت.

نماز مغرب و اعشا را خواند.سپس نان و گوجه ای خورد و استکانی چای نوشید.بعد رو به قبله دراز کشید و از ته دل با لبخندی ملیح گفت:من تنها،عزرائیل هم تنها،چه کیفی می دهد الان جان مرا بگیرد!

تنها کسی می تواند چنین سخنی بر لب آورد که هرگز گناهی مرتکب نشده و نامه اعمالش پاک پاک بوده و با  کرام الکاتبین نیز حسابی نداشته باشد.

این اولین حسرتی است که بر دلم مانده و تا ابد خواهد ماند!هرچند مال مردم را نخورده و انشاءالله حق الناسی بر گردنم نیست،اما خطاهایی در زندگی مرتکب شده ام که هرگز نتوانسته و نمی توانم به جایگاه آن بزرگمرد برسم.

حسرت دوم چند ماه پیش بر دلم سایه افکند.پیش از عید برای کاری تحقیقاتی همراه دوستم به سرزمین گیلان و شهر تاریخی گوراب زرنیخ رفته بودیم.او درباره درختان کهنسالی که مردم به آن دخیل یا پارچه سبز می بستند تحقیق می کرد و عکس می گرفت.

مدام از اهالی پرس و جو می کردیم تا چنین درختانی را بیابیم.در قهوه خانه ای روستایی که پاتوق پیرمردان بود،به ما گفتند در همین حوالی و در کنار جاده چنین درخت کهنسال و تنومندی وجود دارد.

خود را به آن درخت شکوهمند رساندیم که سر به فلک نهاده بود.شاخه ای نداشت که در دسترس باشد و به آن پارچه سبزی نبسته باشند.چشمم به قبری افتاد که با فاصله کمی از درخت قرار داشت . روی آن را با پارچه ای سبز پوشانده و دورش سنگ چیده بودند.پارچه را با کمک دوستم برداشتیم.بر خلاف تصورم گوری کهن نبود و چند سال بیشتر قدمت نداشت.درخت و این قبر کنار جاده بودند و پایین آن شالیزاری با چشم اندازی رویایی به چشم می آمد.

ناخواسته دلم خواست که در چنین مکانی و چنین گوری بخوابم و به ابدیت بپیوندم. دومین حسرت نیز بی شک بر دلم خواهد ماند و حسرت به دل دنیا را ترک خواهم کرد.

تنها خواسته ام از زندگی همین است و درخواستم از قادر متعال،اما خواسته ای بس بزرگ است که خداوند هرگز آنها را برآورده نکرده و نخواهد کرد.

اگر بر فرض محال،روزی درک و فهم کنم خواسته ام محقق می شود،لحظه ای در این جهان آرام و قرار نخواهم داشت.

 

 

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

24 − = 21