قایق سوراخ
پيرمرد عاشق بود، اما به رمز و راز عشق آگاه نبود.
قایق سوراخ|سیدرضا اورنگ|سرزمین هنر|ادبیات
وقتی سوار قایق شد، می دانست قایق سوراخ او را به مقصد مقصود نخواهد رساند، اما دل به دریا زد چون نمی خواست و نمی توانست دل به مرداب خوش کند،مردابی که زنبق های سپیدش روبه زردی نهاده و نیزارش به نفس نفس افتاده.
هنوزچند پارو بیشتر نزده بود که مرکب موج او را از ساحل نجات دور کرد.
پیرمرد عاشق بود، اما به رمز و راز عشق آگاه نبود.بیچاره نمی دانست که عاشقی در ماندن است، نه رفتن!
دو روزی بیشتر از رفتنش نگذشته بود که آسمان، دریای روحش را با عطش خورشید بالا کشید و با تابوت موج جسم خسته اش را به ساحل آرام پس داد!