وصیت نامه یک خطی

چند روزی در راه بود،بدن اش تکیده و صورت اش چروکیده و آفتاب سوخته شده بود.

وصیت نامه یک خطی|سیدرضا اورنگ|سرزمین هنر|ادبیات

آدم معتقدی بود،اما هیچ گاه اعتقاد خود را فریاد نکشید.هرگز برای ریا نماز نخواند و روزه نگرفت.

نویسنده ای بود قهار که دستی هم بر آتش هنر داشت،ولی هیچ گاه خود را تافته ای جدابافته از مردم ندانست.هر کاری که می کرد،برای خلق خدا بود،نه مخلوقی مانند خودش.

سیاست را خوب می شناخت،اما اهل سیاست بازی و شلتاق انداختن سیاسی نبود.غرور در نهادش جایی نداشت،ولی با هرکسی پالوده نمی خورد.

مدتی می شد که روزگار و تنگدستی،بیش از پیش به او فشار آورده و طاقتش را طاق کرده بود.به هر دری زد تا گشایی در کار و زندگی اش پیدا شود،نشد،شاید خدا نخواست.

از افرادی بود که برای رسیدن به هدفی که داشت تا آخرین نفس می جنگید،اما وقتی به این حقیقت می رسد که تقدیر چیز دیگری برایش رقم زده،تسلیم می شد.اعتقاد داشت:هرچه خدا خواست همان می شود.

سحرگاهی مستاصل و ناامید از هر کس و ناکسی،نماز خود را خواند و چند آیه قرآن نیز قرائت کرد.

هنگام دعا با تضرعی که تاکنون از وی دیده نشده بود، گفت؟خدایا خسته شده ام…دیگر تاب ماندن و نای رفتن ندارم…آنچه باید در دنیا انجام می دادم،دادم…حق کسی را نخوردم و حق الناسی بر گردنم نیست…دلم را بارها شکستند،اما دلی را،حتی برای یک بار نشکستم…دیگر توانی ندارم تا دوباره از زمین برخیزم…یا دستم را بگیر و بلند کن یا مرحمتی عنایت فرما که تا صبح محشر از جای برنخیزم…

خواب چشمانش را ربود و استغاثه اش را ناتمام گذاشت.ساعتی در عالم رویا بود. سرآسیمه از خواب برخاست و بر بستر قالی رنگ و رو رفته اش نشست.

هر وسیله ای که در منزل داشت فروخت،حتی کتابهایی که به جانش بسته بودند و با خون دل آنها را تهیه کرده بود. برای خرید هر کتاب گرسنگی کشیده و لذت ها را بر خود حرام داشته بود.

هنوز سه ماه تا سررسید اجاره خانه اش مانده بود،اما اجاره سه ماه را کامل داد و از صاحبخانه که گاهی او را خیلی به تنگ آورده و مقابل در و همسایه آبرویش را به خاطر نداری برده بود،حلالیت طلبید.

وقتی از خانه بیرون زد،غیر از شلوار و پیراهن مشکی کهنه ای که بر تن داشت،از مال دنیا چیزی برایش باقی نمانده بود.پول اندکی در جیب داشت تا به جاده زده و هر طور که هست،همگام یا جدا از راهپیمایان اربعین حسینی، خود را به نجف اشرف و کربلای معلا برساند.

وقتی به مرز رسید،پولی برایش نماند.قبل از ایست بازرسی،کمی دودل شد و مکث کرد.این اولین بار بود که می خواست خاک مهین خویش را ترک کند.وابستگی به تربت وطن باعث این تعلل بود،نه پشیمانی.

از مرز که گذشت و وارد خاک عراق شد،تمام اوراق شناسایی اش را گوشه ای مدفون کرد.سپس به دل جاده زد تا به وعده گاه برسد.

آهی در بساط نداشت،اما به هر موکبی که می رسید،علی رغم دعوت های بیشمار،نمی ایستاد.در طول روز،فقط یک بطری آب می ستاند و یک وعده مختصر غذا می خورد.

چند روزی در راه بود،بدن اش تکیده و صورت اش چروکیده و آفتاب سوخته شده بود.

سر انجام به ورودی شهر نجف رسید.با اینکه تاب و توانی برایش باقی نمانده بود،هروله کنان به سمت بارگاه امام علی(ع) شتافت.نفس نفس زنان به آستان حرم رسید.زانو بر زمین زد و پیشانی بر خاک نهاد،اما دیگر سر از زمین برنداشت.

ماموران اورژانس جمعیت را شکافتند و خود را بالای سرش رساندند. هنوز قلب خسته و شکسته اش مختصر ضربانی داشت.

با سرعت او را به بیمارستان رساندند .عملیات احیا آغاز شد،اما کار از کار گذشته بود.شوک های متوالی نیز کارگر نیفتادند.

دکترها و پرستاران با اینکه او را نمی شناختند،آه حسرتی از ته دل کشیدند و سری از روی تاسف تکان دادند. پرستاری ناخواسته اشک از گوشه چشمانش جاری شد.

جنازه روی تخت بود،اما گویی کسی دلش نمی آمد ملحفه ای روی او کشیده یا برای سردخانه آماده اش کند.

ماموری دل به دریا زد و جیب هایش را گشت،اما مدرکی برای شناسایی نیافت. یک تکه کاغذ از جیب پیراهن مشکی اش بیرون کشید.

آن را باز کرد. روی آن به زبان عربی نوشته بود:مرا در وادی السلام به خاک بسپارید!

 

 

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

95 − 88 =