سیزده بدر
پیرزن برخاست و نگاهی به همه فرزندان و نوهها انداخت. دستی به چشمهای خیس خود کشید و از اتاق بیرون شد.
سیزده بدر|سرزمین هنر|سید رضا اورنگ|ادبیات
سرآسیمه از خواب برخواست، صورتش عرق باران بود. سرش را میان دستانش گرفت و مدام دعایی را زیر لب تکرار میکرد.
پیرزن به سختی از روی بستر برخاست، وضو گرفت و به نماز ایستاد. بعد از خواندن نماز صبح هر چقدر با خودش کلنجار رفت، خوابش نبرد که نبرد.
به تنهایی عادت کرده بود، نه، عادت نکرده بود، عادتش داده بودند، هیچکس نمیتواند به تنهایی خو کند، تنهایی کوه را به خاک مینشاند، چه رسد به انسان ضعیف.
زمانی که همسرش فوت کرد، هر کدام از فرزندان به بهانهای از او جدا شده و سرشان را به کار خودشان گرم کردند، تنها گاهی با وساطت تلفن از حال او با خبر میشدند.
تنهایی ،پیرزن را کابوس خواب کرده بود، هر شب بارها و بارها کابوس او را دربند میکرد، اما کابوس آخری با بقیه فرق داشت، اصلا کابوس نبود رویای صادق بود.
با چشمان بیسویش به تقویم نگاهی انداخت، ۱۳ فروردین بود. چادر به سر کرد و تن رنجور را به خیابان کشاند. پس از خرید به خانه بازگشت.
چادر را از پشت روی زمین انداخت. گوشی را برداشت و شماره گرفت. یک یک پسران و دختران را برای ناهار دعوت کرد. هر کدام بهانهای میآوردند، اما سوز خاص صدای مادر دلشان را به رحم آورد و دعوت را علیرغم میل باطنی قبول کردند، شاید میخواستند که عاق والدین نشوند!
پیرزن تمام توان خود را به کار بست تا کاری کند کارستان. او میدانست هر کدام از فرزندان و نوههایش به کدام غذا علاقهمندند، با زحمت و نیروی اراده توانست تمام غذاهایی که در نظر داشت را طبخ کند.
فرزندان و نوهها، رسیدند و خوردند و غیبت آغاز کردند. کسی به مادر توجهی نداشت، هر فرزند حرف خودش را میزد و هر نوه سرش به کاری سرگرم.
پیرزن برخاست و نگاهی به همه فرزندان و نوهها انداخت. دستی به چشمهای خیس خود کشید و از اتاق بیرون شد.
سرش را بر بالین نهاد و به خواب رفت. ساعتی بعد فرزندان برای خداحافظی به اتاق مادر رفتند، مادر لبخند بر لب آرام خفته بود. فرزندان هر چه کردند مادر از خواب برنخاست که برنخاست!