تلخنامهای برای رامین فرزاد ؛ نابغهی گویندگی و دوبله (در ۱۷ پرده)
محمدباقر رضایی
تلخنامهای برای رامین فرزاد؛ نابغهی گویندگی و دوبله (در ۱۷ پرده) | محمدباقر رضایی* | سرزمین هنر | رادیو |رامین فرزاد صدای خاطره انگیز و نوستالژیک رادیو، سالهاست آسمانی شده و امروزه کمتر کسی از او یاد میکند. محمدباقررضایی که سلسله مطالب طنز و آهنگینی درباره شرح حال مشاهیر رادیو مینویسد، این بار شرح حالی متفاوت و غمگنانه درباره زنده یاد رامین فرزاد نوشته است. چرا که به قول خودش، درباره ماجراهای تاسف بارِ زندگی رامین فرزاد، به هیچ وجه نمی توان شوخی کرد.
تلخنامهای برای رامین فرزاد
پرده اول:
آن اسطوره گویندگی.
آن اوجِ آقایی و برازندگی.
آن صداپیشه مهربان و والا.
آن دانشی مردِ عمیق و بلندبالا.
آن که به طرز عجیبی مُبادیِ آداب بود
و گاهی غمگین گاهی شاداب بود.
فروغ فرخزاد عاشقش شده بود
و بهترین موقعیتها نصیبش شده بود.
در رادیو هم به حدّ کافی سعادت داشت
و طبعی سرشار از مناعت داشت.
اما قدر خود را نشِناخت
و عظمتش را به شکلی تأسف بار، باخت.
مردی بود باوقار
و با هنرمندان واقعی، یارِ غار.
بر دیگران سیادت داشت
و در سخن گفتن صراحت داشت.
به طرز شگفت آوری محبت داشت
و در ابراز نظر متانت داشت.
در اوج هیبت و مَهابَت بود
و راستی که نماد نجابت بود.
اما سرنوشتش مصیبت بود
و زندگی برایش سراسر جراحت بود.
پرده دوم:
سرنوشتش نتیجهی کودتای ۲۸ مرداد بود.
کودتای سیاهی که آغاز نا امیدیِ نویسندگان و شاعران و هنرمندان بود.
دوره ای که ” زمستانِ ” فکر و اندیشه از راه رسید و ” هوا بس ناجوانمردانه سرد ” شد.
چه آرمانها و آرزوهایی که یخ نزد!
و چه امیدها و عشقهایی که بر باد نرفت!
” سرها در گریبان ” فرو رفت
و بسیاری کسان از داغِ آن فاجعه، در خلوت خود به اندیشهی چاره نشستند.
یکی از آنها ” غلامرضا لبخندی ” بود.
روشنفکری که آرزوهای فراوان برای رهایی از جور و ستم داشت.
اما شاهد بر باد رفتن همه ی آنها بود.
ستمی که کودتاچیان بر آنها وارد کردند
و سرنوشتی که آنها خود برای خود از سر نوشتند،
یأسی فلسفی بود که هیچ گاه نتوانستند از آن رهایی یابند.
او برای فرار از خوره ی نا امیدی به تهران کوچ کرد.
می خواست خود را در فعالیتهای هنری غرق کند.
سیاست را هم بوسید و کنار گذاشت.
نام فامیلش را هم که لبخندی بود، عوض کرد و شد: غلامرضا فرزاد نیا.
یک نام مستعار هم برای خودش انتخاب کرد و از آن پس همه به او گفتند: رامین فرزاد.
نه کسی علّت تغییر نام فامیلش را فهمید
و نه کسی دانست که وجهِ تسمیهی رامین فرزاد چیست!
خیلی زود در کارهای هنری شهرت یافت، اما هنوز جوان و خام بود و با پیچیدگیهای روابط هنرمندان آشنا نبود.
قرار بود جایِ خیلیها را تنگ کند.
پرده سوم:
با چند دوست در خیابانی که کاباره ی معروفی داشت قدم میزدند.
جلوی کاباره ایستادند و به زرق و برق نئونها خیره شدند.
ناگهان کسی تلوتلوخوران به آنها رسید.
آشنایی داد و دعوتشان کرد به تهِ کوچهای برای پرواز بر فراز آشیانهی فاخته!
این سادهدلان هم وسوسه شدند و با او رفتند به تهِ آن کوچه که آخر دنیا بود.
جنسی آنجا رد و بَدَل شد و اختیاری از کف رفت.
به آسمانها پرواز کردند و دیدند چه زیباست هیچ غمی را احساس نکردن!
سقوط تدریجی از همانجا و همان لحظه شروع شد.
آن جوان رعنای نابغه که میباید خیلی زود سکوهای بلندِ ادبیات و هنر را فتح میکرد، قراردادِ ویرانیِ خودش را امضا کرد.
خویشاوندی به نام حاج محمد جوهری، ماجرای هرز رفتنش را فهمید.
او در اصفهان مجسّمه سازی و زرکوبی داشت و خبرهای ناخوشایندی از تهران برایش میآوردند.
با تمام امکاناتش تلاش کرد رامینِ جوان را به راه بیاوَرَد،
اما موفق نشد.
پرده چهارم:
عبدالکریم اصفهانی نابغه ای بود که صدای همه را تقلید میکرد،
اما هیچ گاه نتوانست صدای او را تقلید کند.
به همه میگفت: صدای رامین رو نمی شه! اصلاً نمی شه! چون خاصّه!
عبدالکریم درست میگفت.
صدای رامین به شدت خاص بود.
خاطره انگیز و نوستالژیک هم بود.
با نامهای ستارگانی همچون جیمز دین، مارلون براندو و فیلمهای درخشانی مانند: شرقِ بهشت، شورشِ بیدلیل و زنده باد زاپاتا، گره خورده بود.
همچنین با شعرهای کارو، نصرت رحمانی و احمد شاملو.
اغلب روزها صدایش با شعرهایی این چنین، از رادیو به گوش مردم میرسید.
اما خودش در غبارِ کوچههای غربت، گم میشد.
او نه تنها در صدا، که در درس هم نابغه بود.
هر بار که در کنکور دانشگاه شرکت میکرد، در جا قبول میشد.
حتی دو سه بار دانشجوی ممتاز دانشگاه شد.
اما ناگهان و به یک باره، همه چیز را رها میکرد و سرگردانِ کوچههای غربت میشد.
آن ” لعنتِ ابدی ” رهایش نمی کرد.
پرده پنجم:
در کتاب خاطراتِ یکی از رادیوییهای قبل از انقلاب که در خارج چاپ شده و اینجا برای تحقیق هم که شده، سخت به دست میآید، دربارهی رامین فرزاد
نقل شده:
“آن روز صحبت از هنرمندان، پیش کشیده شد و این که با چه سرعت سرسام آوری به نابودی نزدیک میشوند. من داستانِ رامین فرزاد را برای آنها تعریف کردم که چه جوان زیبا و خوش قد و قامتی بود. کارِ تئاتر هم میکرد و اندامش مناسب ترین بود برای ایفای نقشِ اتللو.
روزی مردِ تکیده ای با دندانهای ریخته و سیاه جلوی میزِ ما ایستاد. رفقا به او بی اعتنایی کردند. من هم او را نشناخته بودم. یکی از دوستان به اسم، او را صدا زد. فهمیدم رامین فرزاد است…. همان کسی که فروغ فرخزاد بطور خصوصی به من گفته بود که از او خوشش میآید. خواسته بود گاهی او را با خودم به خانه اش و یا هر جایی که قرار داریم بیاورم تا کم کم و خیلی طبیعی با او آشنا و سپس دوست شود.
من هم بدون این که مطلبی اظهار کنم چند بار از رامین خواستم با من به دیدنِ فروغ بیاید.
اما رامین خجالت میکشید و سر باز میزد.
بالاخره مجبور شدم حقیقتِ امر را بگویم. او هم سر و صورتی صفا داد و با هم در کافه ای جمع شدیم.
با آن که رامین هفت ماهی همبازیِ تئاتریِ فروغ بود، ایجادِ یک رابطهی دوستیِ صمیمانه با فروغ را در حدّ خود نمی دید.
پرده ششم:
ابراهیم گلستان که نام اصلی اش ” سید ابراهیم تقوی شیرازی ” بود، قرار بود بر اساسِ داستانِ چرا دریا توفانی شد؟ از «صادق چوبک» ، یک فیلم داستانی به نام ” دریا ” بسازد.
«پرویز بهرام» را برای نقش راننده تاکسی و برای نقشهای دیگر هم اکبر مشکین، غلامرضا لبخندی (رامین فرزاد)، فروغ فرخزاد و تاجیِ احمدی را انتخاب کرده بود.اما ناگهان فیلم را نیمه کاره رها کرد و عذر همه را خواست. چرا؟!
” چون پس از مقداری فیلمبرداری متوجه شدم پرویز بهرام که صدایش متعلق به مکتبِ نوشین بود، نمی تواند نقش راننده را بازی کند!”
احمدرضا احمدی اما، علتِ تعطیلیِ فیلم را مشکلِ دیگری میداند.
او در مقالهای با عنوانِ ” حقیقت تلخ است ” میگوید: ” برخی هنرپیشهها، مدام در چادر اکبر مشکین میرفتهاند و گلستان از آلوده شدن آنها نگران شده بود، برای همین، فیلم را ناتمام گذاشت!
زکریا هاشمی هم این حرف احمدرضا احمدی را تایید میکند. در مصاحبهای گفته: مشکل اصلی تعطیلیِ فیلم دریا، این بود که اکبر مشکین که هنرمند بزرگی هم بود مشکل[اعتیاد] داشت و گلستان متوجه شد که او دارد بچهها را مثل خودش مشکلدار میکند و از این بابت دلخور بود.
پرده هفتم:
منوچهر بدیعی مترجم نامدار معاصر، یادش میآید که تابستانِ سال ۱۳۳۶، وقتی جوان بودند و شور و حالی داشتند، با ابوالحسن نجفی، بهرام صادقی، ایرج مصطفی پور و غلامرضا لبخندی در کافه” پارک ” اصفهان جمع میشدند و بین شان بحث و گفت و گو در میگرفت.
این یادآوری، نشان میدهد که رامین فرزاد قبل از آن که به تهران بیاید با چه کسانی سر و کلّه میزده؛ کسانی که بعدها غولهای ادبیات و نهضتِ ترجمه در ایران شدند.
اما رامین فرزاد در تهران، جدا از آنها، راه سپرد!
هنرمند بزرگی بود!!! اما این نقلِ احمدرضا احمدی نشان میدهد که در چه حال و هوایی سیر میکرد. او میگوید: “با فریدون رهنما از سرما به کافهای پناه برده بودیم که یک بخاری بزرگ در کنار دیوار داشت.
کافه در ابتدای خیابان لاله زار نو بود و نام آن هم ” نور ” بود.
فریدون را ماخولیای همیشگی همراه بود که آتش را به جان دیگران رها کند.
او را نیت آن بود که گروهی را برای نمایش آماده کند: ایرج گرگین، بهرام صادقی و غلامرضا لبخندی (رامین فرزاد).
و در آن کافهی مه آلود که شبی برفی بود، زندگی آشکارا مهلتِ تفنّن نمی داد.
از پشت شیشهها، عبور عابران در برف، ما را به ویرانی میکشید…”
پرده هشتم:
محمد ابراهیمیان روزنامه نگار پیشکسوت، گوینده سابق رادیو پیام و یکی از دوستان نزدیک رامین فرزاد، در یادداشتی با عنوان “جاویدان صدای سوخته” تعریف میکند که: یک روز در تابستان ۴۶ یا ۴۷، در خیابان ویلای آن زمان مقابل بساط یک دکّه ی روزنامه فروشی زانو زده بود و دنبال چیزِ به درد بخوری میگشت.
مردی دمپایی پوش را با پاهایی بزرگ دید که بالای سرش ایستاده و کتابهای ویترین دکّه را به دنبال کتاب مناسبی نگاه میکند.
سرش را بالا گرفت و آن مرد را شناخت.
کسی بود که صدایش هر شب در داستانهای شبِ رادیو به گوش او میرسید و دنیای خیال انگیز و عاشقانه ای را برایش به وجود میآورد.
آرام پرسید: شما آقای رامین فرزاد نیستید؟
مرد گفت: ای…
و او به حالتی جنون آمیز از جا برخاست و گفت: من دانشجوی دانشکده ادبیات هستم، عاشق صدا و لحن شما!
مرد استقبال کرد و با هم در آن حدود، کمی قدم زدند.
قدم زدن با آن اسطوره گویندگی برای او، رویایی دست نیافتنی بود که جامه ی عمل پوشیده بود.
قلبش به شدت میتپید و به رهگذران نگاه میکرد که به او که یک جوان شهرستانی بود نگاه میکردند و نمی دانستند با چه آدم مهمی دارد قدم میزند.
کمی شیرینی از سرِ راه خرید و به عشقش در گویندگی تعارف کرد.
جلوتر که رفتند، عشقش به او گفت: شما پول دارید یک خرده به من بدهید؟
او آن روز، سی چهل تومان پول داشت.
بچه دانشجوی شهرستانی بود که با آن پول باید تا سرِ ماه، سر میکرد.
یک هفته دیگر مانده بود که سرِ ماه برسد.
با دستپاچگی و اشتیاق زیاد، دست کرد توی جیب و یک بیست تومانی در آورد.
گفت: بفرمایید استاد، اینقدر میتونم به شما بدم.
استاد نگاهی به اسکناس کرد و گفت: اوه…این خیلی زیاده!
— نه استاد، زیاد نیست!
— آخه خودتون…
— نه، من دارم. به اندازه کافی تا سرِ برج دارم.
— خیلی خوب، پس من به شما زنگ میزنم بهِتون بر میگردونم. اگه هم شد، با هم به یک تئاتر خواهیم رفت، یا سینما. شاید هم در کافه فیروز نشستیم.
من البته میرم حمام و لباس و کفشی بهتر از این میپوشم، خیالتون راحت…!
پرده نهم:
محمد ابراهیمیان خاطرههای جالب دیگری هم از رامین فرزاد دارد.
نوشته است: یک بعد از ظهر که سوار بر تاکسی از خیابان لشکر میگذشتم، دیدم آقایی با کُت و شلوار شیک در پیاده رو با یک خانم قدم میزند و پیداست که به سمت منزل میروند.
از کنار آنها گذشتم و ناگهان متوجه شدم…آه…خدایا…این که رامین فرزاد است!! یک پارچه آقا!!
او وقتی خوب و سالم بود نظیر نداشت.
در ادب، نزاکت، رفتار، کردار، گفتار، سواد و فرهنگ، هیچ کس به گَردش نمی رسید.
و کلید این کشف در دستِ آن خانم بود: هما.
شاهزاده خانمی از ماه…!
مدتی که گذشت، هما برایش فرزندی به دنیا آورد.
نامش را ” توکا ” گذاشتند: یک کندوی عسل واقعی!
هما پولدار بود.
در کوچه ای پشت دانشگاه تهران آپارتمانی خرید.
زندگیِ شاعرانه ای را آغاز کرده بودند.
رامین در آن آپارتمان، کتابخانهای برای خودش فراهم کرد و زوجِ خوشبخت، روزگار خوشی را میگذراندند.
بعد از مدتی خانه را عوض کردند و آپارتمانی بزرگتر و شیک تر گرفتند.
رامین غرق در خوشبختی بود و هما برای نگهداشتن و سرپا بودنِ او، هر کاری میکرد.
می گفت: من این مرد رو به راه میارم.
اما آن مرد، به راه آمدنی نبود.
باز فیلش یاد هندوستان کرد.
روز به روز، کتابخانه اش را لاغر و لاغرتر میکرد.
دانه دانه آنها را میبرد جلوی دانشگاه به دستفروشها میفروخت.
خودش را هم زار و زارتر میکرد.
دردِ پا هم آزارش میداد و دایم در کارِ پانسمان آنها بود.
پرده دهم:
یک خاطره دیگر را هم ابراهیمیان به یاد دارد.
نوشته است: در تحریریه روزنامه اطلاعات بودیم.
رامین فرزاد هم میآمد.
یک روز که دنبال بازیگری برای ایفای نقش سردبیر بودیم، من رامین فرزاد را به سلطانپور، کارگردانِ آن نمایش، پیشنهاد کردم.
آن زمان حالِ رامین خوب بود ومشکلش را موقتاً کنار گذاشته بود.
می توانست سرپا بایستد.
سعید خندید و گفت: لابد میخواهی همه ی سالن به ” صدای” رامین فرزاد گوش کنند و حرفهای ما را نشنوند!؟
پرده یازدهم:
در شبهای ماه رمضان قبل از انقلاب، داستانی دنباله دار و چند ماجرایی به نام ” موش و گربه ” در رادیو میخواند.
استقبال از آن برنامه، بی نظیر بود.
نمایشهای زیادی را هم در رادیو بازی کرد که همه، از مهمترین آثار داستان نویسان و نمایشنامه نویسان مشهور جهان بود.
معمولاً هم بهترین نقشها را به او میدادند.
در مجموعه ی تلویزیونیِ ” سایه همسایه ” هم که در ۱۳ قسمت اواسط دهه شصت از شبکه ۲ سیما پخش شد، بازی زیبایی داشت.
نویسنده آن سریال” محمود استاد محمد ” بود و کارگردانش اسماعیل خلج.
رامین فرزاد در این سریال نقشِ ” آقای اعتضاد ” را بازی کرد و در کنار بازیگران مطرح آن روزگار، بسیار خوش درخشید.
در مجموعه دیگری به نام ” پژواک ” هم حضور داشت.
پرده دوازدهم:
در دهه هفتاد، مدتی برنامه ” قصه و قصه نویسی ” را در رادیو تهران اجرا کرد.
ما تلفظ بسیاری از کلمات را از او یاد میگرفتیم.
و البته گاهی هم تعجب میکردیم.
مثلاً ما نوشته بودیم: راهکار.
او میخواند: راهِ کار.
نوشته بودیم: گفت و گو.
او میگفت: گفت و شنود.
نوشته بودیم: پَیام.
او میخواند: پِیام.
می نوشتیم: بَناگوش.
او میگفت: بُناگوش.
نوشته بودیم: چِنین و چِنان.
او میخواند: چُنین و چُنان.
از همه جالب تر، در یک برنامه درباره داستانِ ” داش آکل ” صادق هدایت بحث میکردیم.
ما میگفتیم: داش آکُل.
او میگفت: داش آکَل.
علتش را میپرسیدیم.
میگفت: آن پهلوانِ شیرازی، کچل بود.
وقتی گمنام بود بهِش میگفتن: کچل آقا.
بعد خلاصهش کردن و گفتن: کَل آقا.
عدهای میگفتن: آقا کَل.
بعد تبدیل شد به: آکَل.
اما وقتی معروف شد نوچههاش برای این که احترامشو نگه دارن بهِش میگفتن: داش آکُل.
ولی اصلش اینطوریه: داداش آقا کَل. خلاصهش هم میشه: داش آکَل.
پرده سیزدهم:
رمان ” سَووشون ” را خیلی دوست داشت.
چند بار آن را خوانده بود.
بعدها فهمیدیم که میخواهد آن را برای رادیو نمایش، تنظیم و اجرا کند.
از سیمین دانشور هم اجازه گرفته شد و او کار را شروع کرد.
چند ماه، جانانه و عاشقانه بر سرِ این کار بود تا بالاخره نمایشی چند قسمتی و بسیار هنرمندانه از سووشون تحویل داد.
تنظیم نمایشیِ رمانی مثل سووشون (متخصصان بهتر میدانند که) کار بسیار سختی است.
اما او توانست آن را به نحو احسن انجام دهد.
همان زمان، یادداشتی درباره این کارش نوشت و منتشر کرد. آن یادداشت به قدری جذاب و کارشناسانه بود که همه لذت بردند.
در شماره ۱۷۱ مجله گزارش فیلمِ سالِ یازدهم صفحه ۹۹ چاپ شده بود.
او در آن یادداشت، درباره آغازِ آلزایمر گرفتنِ خود، درباره نویسندگان مورد علاقهاش و مسایل دیگر، چیزهای جالبی نوشت.
آخرش هم خود را : آشنای قدیمی و مخلص همیشگیِ مردم مهربان ایران، نامید.
پرده چهاردهم:
سابقه ی فشارخون، دیابت و بیماریهای دیگر هم داشت، اما آنها را به کسی، حتی به دکترها بُروز نمیداد.
زخمهای پایش هم روز به روز وخیم تر میشد و راه رفتن را برایش سخت میکرد.
با همان پای معیوب، باز، آوارگی در پیاده روها را شروع کرد.
در همان حال از دیدنِ فیلمهای هنری و خریدنِ کتاب غافل نبود.
یک روز جلوی سینما عصر جدید، برای دیدنِ فیلمی از تارکوفسکی ایستاده بود.
با قیافه ای که به قول محمد ابراهیمیان هیچ نشانی از رامین فرزاد در آن نبود.
محمد وقتی او را در آن حال دید، واقعیت همچون آواری بر سرش فرو ریخت.
نمی دانست جلو برود یا نه!
در گرگ و میشِ فکر کردن بود که صدای جادویی رامین را که بلند هم بود شنید: مراقبِ زن و بچه من باش درویش!
محمد میدانست که زن و بچه او حرام شده اند.
هما حتی نمیگذاشت رامین، فرزندش توکا را ببیند.
معتقد بود: توکا نباید پدرش را آنطوری ببیند.
اما یک شب که هما اجازه داد رامین بیاید و حرفش را بزند، در کوچه ای با هم ملاقات کردند.
رامین گریه کرد و قول داد که تکرار نمی کند.
اما هما به محمد گفت: این، اشکِ تمساحه! دلت نلرزه.دروغگوست.
محمد میگوید: بله، رامین دروغگو بود. وقتی بد میشد خیلی دروغگو بود. در این کار نظیر نداشت!
سرانجام هم نه هما و نه دوستانِ نزدیک، نتوانستند نجاتش دهند.
هما بچه اش را برداشت و همراه اشکهای فراوانش از ایران رفت.
آن لحظه ای که آنها در آسمانِ غربت، پرواز میکردند، معلوم نبود که رامین در کدام بیغولهای پرواز میکند!
ابراهیمیان نوشته است: وقتی برای چندمین بار او را خواباندند، سقوطش کامل شده بود.
صبح یک روز پاییزی به ملاقاتش رفتم و به او گفتم: “یا اینجا بمیر، یا به سلامت برگرد!”
آنجا در دبیرخانه مشغول کار شده بود.
وقتی کمی سر حال آمد، رادیو آغوشش را به روی او گشود تا با صدای جادویی اش همه را به شگفتی وادارد.
اما امیدِ محمد دوباره به یأس تبدیل شد.
دیری نپایید که اسطوره فرو ریخت و به حالت اول برگشت.
او را باز به همان مرکز بردند.
کتابهای زیادی هم از کتابخانه رادیو به امانت گرفت و برد آنجا بخوانَد.
می دانست کتابهای کتابخانهی مرکز به درد او نمی خورَد.
پرده پانزدهم:
یک روز از مرکز زنگ زدند که بیایید برای آقای غلامرضا فرزادنیا مشکلی پیش آمده.
محمد مهاجر به اتفاق مهین نثری به آنجا رفتند.
دیدند رامین را درازکش در اتاقی گذاشته اند و نگاه ثابتِ او به سقف است.
بیژن مقدسی هم آمد و کمک کرد
و رامین را با هم به بیمارستان لقمان بردند، اما فایده ای نداشت.
تمام کرده بود.
آنها برگشتند که شناسنامه و وسایلش را بگیرند.
یکی از کسانی که آنجا با رامین دوست شده بود، کاغذی به آنها داد و گفت وصیّت نامه مرحوم به خط خودش است.
هم خطش خوب بود هم نقاشی اش.
بچهها گواهی فوتش را هم گرفتند و او را با کمک همکاران دیگر، بخصوص فرهنگ جولایی که در کرج بود و آشنا داشت، طبق وصیّتش در امامزاده طاهر کرج دفن کردند.
اسطورهی صدا سرانجام همانطور که وصیّت کرده بود، نزدیک آرامگاهِ زندهیادان، بنان و محمودی خوانساری قرار گرفت.
به همسرش هما تلفن زده بودند اما نتوانست بیاید، ولی در سالگردش هر طور بود خودش را رساند.
متن آن وصیّت نامه اینطور بود:
” حال درستی ندارم، از خداوند فقط توقع عاقبت بخیری دارم به این معنی که سربار و مزاحم کسی یا جایی نباشم.
وصیّت میکنم که آقای عبدی پارسایی ترتیبی بدهند که بنده را در امامزاده طاهر کرج در جوار هنرمند گرامی بنان و هنرمند دلسوخته محمودی خوانساری دفن کنند. اگر جوری مُردم که اعضای بدنم به درد کسی خورد، مضایقه ندارم که کلیه، قلب، چشم و هر چیز دیگرم را در اختیار نیازمندان قرار دهند.
خدا همه را حفظ کند.
رامین فرزاد ۷۹/۱/۱
پرده شانزدهم:
کسی از بزرگانِ رادیو و دنیای هنر نیست که وقتی از او نامِ بهترین گوینده ایران را بپرسند، به رامین فرزاد اشاره نکند.
از جمله کسانی که او را جزو بهترینها دانسته اند، میتوان به این نامها اشاره کرد: ایرج راد، مرضیه برومند، بهروز رضوی، امین تارخ، منوچهر آذری، جهانگیر الماسی، امیرحسین مدرّس، داوود نماینده، منوچهر نوذری و خسرو فرخزادی.
بهروز رضوی اولین بار که پایش به رادیو باز شد، با دیدن رامین فرزاد و اکبر مشکین که توی محوطه در حال صحبت بودند، محوِ دیدن آنها شد و اصلاً یادش رفت برای چه به آنجا رفته است.
پرده هفدهم:
مدتی بعد از فوتش، مدیرِ آن زمان رادیو تهران، نامهای برای مدیریت آن مرکز نوشت.
نامه را به محمد قربانی داد و او را مأمور کرد که به آنجا برود و کتابهایی را که فرزاد در آنجا، جا گذاشته بود به کتابخانه رادیو برگردانَد.
حاج محمد با ماشین رادیو و یک همراه، به قرچکِ ورامین رفت و کتابها را صحیح و سالم تحویل گرفت.
واقعاً مردِ با سلیقهای بود.
هنرمندی بود همه چیز تمام
و در حالِ آفرینشِ مدام.
اما در دام غفلت اسیر شد
و در اوج جوانی پیر شد.
خدا رحمتش کند که مرام داشت
و زندگیِ نا آرام و نا تمام داشت.
آمین یا رب العالمین
*محمدباقر رضایی: نویسنده برخی از برنامههای ادبیِ رادیو، سالها قبل در رادیو تهران سردبیر و نویسنده برنامهای بود به نام قصه و قصه نویسی.گوینده آن برنامه ابتدا احترام برومند، بعد رامین فرزاد، سپس غلامرضا نیکخواه و در نهایت فاطمه نصرآبادی بود.رامین فرزاد تا زمان بستری شدنش، در این برنامه حضور داشت و خاطرههای خوبی از خود برای عوامل برنامه به جا گذاشت.
به گفته رضایی :”حضور رامین فرزاد در زمان ضبط برنامه، مانند کلاس درس دانشگاه بود.او خیلی چیزها به عوامل برنامه ی مورد علاقه اش میآموخت.حافظه ای عجیب داشت و اطلاعاتش از مسایل ادبی، حیرت انگیز بود.”
نقل مطلب فقط با نام نویسنده و منبع سرزمین هنر honarland.ir مجاز است.