همکلامی با صاحبان چهار لاله آبی

ملتی که گذشته خود را فراموش کند،هرگز نخواهد توانست آینده روشنی داشته باشد،زیرا گذشته چراغ راه آینده است.

همکلامی با صاحبان چهار لاله آبی|سیدرضا اورنگ|سرزمین هنر|ادبیات

دوست دارم متولی دورافتاده ترین امامزاده یا گورستان قدیمی ایران شده و در آنجا سکنا گزینم،جایی که کمتر به چشم آیم و کمتر به چشمم آیند.

از زمانی که خود را شناختم،یعنی پیش از شروع نوجوانی،ترسی شدید از مرگ داشته و دارم و لحظه ای این وحشت از ذهن و دلم پاک نشد و نخواهد شد.عجیب تر از همه آنکه با وجود این ترس شدید، علاقه خاصی به گورستان ها داشته و دارم.

هنگام کودکی هیچ گاه ما را به گورستان نمی بردند،چون می ترسیدند تاثیر بدی روی ما گذاشته و شب ها خواب مان نرود،اما با اصرار زیاد گاهی مرا می بردند.

گاه گاهی که برای زیارت به شاه عبدالعظیم می رفتیم،وقتی مرده ای را برای دفن یا طواف کردند می آوردند، کنجکاوی ام گل می کرد و می خواستم به تابوت نزدیک تر شوم،اما دست مادر خدابیامرزم دستم را می گرفت و از آنجا دور می کرد.

برخی از کودکان شاه عبدالعظیم رفتن را برای خوردن نان و کباب و ریحان دوست داشتند و من دلم غش می رفت برای دیدن مقبره ها،مقبره هایی که مانند حجره ها اثاث داشتند،مثل قالی،صندلی،قاب عکس،رحل و از همه مهم تر چراغ های لاله.

وقتی در شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، زنده یاد فروغ فرخزاد از چهار لاله آبی گفت،چون آن چهار لاله آبی را در یکی از مقبره ها دیده بودم،فهم کردم چه معنایی دارد.برای آنانی که ندیده اند سخت است درک معنی این مصرع از شعر فروغ.

آن زمان،مقبره ها از دیدنی ترین مکان های شاه عبدالعظیم بودند،اما امروز نگذاشته اند تا اثری از آثار آنها باقی بماند.زمانی به راحتی در آنجا قبر همه را می یافتم،از ستارخان نامی گرفته تا امیری فیروزکوهی شاعر و طیب جوانمرد و….

بعد از تخریب مقبره ها و تسطیح حیاط شاه عبدالعظیم،دیگر نتوانستم قبر هیچ کدام از این بزرگان را پیدا کنم و شاید دیگر نتوانم.

بر سر اکثر امامزاده ها و گورستان های قدیمی نیز چنین بلایی آمده است!مردم گور بزرگان خود را بشناسند و بر سر قبرشان فاتحه خوانده و یادشان را گرامی بدارند،بهتر است یا نام و یادشان را به دست باد فراموشی بسپارند؟!

ملتی که گذشته خود را فراموش کند،هرگز نخواهد توانست آینده روشنی داشته باشد،زیرا گذشته چراغ راه آینده است.

اینها را گفتم تا علاقه و انس مرا با گورستان ها و مردگان اش درک کنید.

دوست دارم با مردگان هم کلام شده و از زبان خودشان بشنوم که چگونه زندگی کرده و چطور سر از گورستان درآورده اند.شیرین تر از این قصه ها تاکنون نشنیده و چنین سرگذشت هایی ندیده ام.

بسیاری از خوبی و بدی مردگان می گویند،اما هرکس حقیقت خود را بر زبان می آورد و با واقعیت منطبق نیست.من از زبان خودشان می شنوم،با زبان دل می پرسم و با گوش دل می شنوم.

هر شهر و دیاری که می رفتم،اولین گردشگاه من گورستان ها بودند، حتی قبرستان هایی در آبادی های دور.صلوات گویان و فاتحه خوانان از لابلای قبرها می گذشتم و به آنها نظری می انداختم.بعضی از مردگان حرفی برای گفتن نداشتند یا نمی خواستند با من هم کلام شوند، اما برخی صدایم می کردند و با هم مکالمه و محاکات می کردیم.

هیچ وقت از مردگان نپرسیدم که آن جهان چه خبر است؟چون رازی است که باید خودمان آن را کشف کنیم،نباید هیجان این کشف از ما گرفته شده و ترس شفاف ما رنگ ببازد.فقط از گذشته آنان و قصه زندگی شان می پرسم و پاسخ می دهند.گاهی نیز با یکدیگر درددل کرده و از حسرت ها و زمان های از دست رفته سخن به میان می آوریم.

هم کلامی با مردگان را دوست دارم،اما با اکثر قریب به اتفاق زندگان نمی توانم گفت وگو کنم،چون رمز و راز گفت و گو کردن را ندانسته و دنبال مناقشه و مجادله هستند تا حرف ناحق خود را به کرسی بنشانند.من اهل مناقشه و مجادله نیستم،اگر هم در گذشته دور بودم، امروز نیستم.

با مردگان حرف می زنم تا وقتی من نیز وارد دنیای آنان شدم،احساس غریبی نکنم،این از نظر من بدترین احساس است،چیزی که در تمام طول زندگی با آن روبرو بوده ام.بسیار آزار دهنده است که در بین جمع،غریب و تنها باشی!

در گورستان ها اصلا احساس غریبی نمی کنم،چون مردگان مرا درک می کنند و من هم آنان را.تاکنون از هیچ مرده ای دروغ نشنیدم،حتی افرادی که در زمان حیات از دروغ گویان بزرگ بودند.

بیشتر با هنرمندان اصیل،ادبا، شاعران واقعی و مردم عادی که در آن دنیا سکنا دارند صحبت می کنم،اصلا دهان به دهان سیاستمدارن، دولتمردان، مال مردم خوران،آنانی که خود را هنرمند می خوانند و بویی از هنر نبرده اند،چاپلوسان،نامردان و…نمی شوم.

از این دنیا و اغلب مردمانش دل خوشی ندارم،هرچند کینه کسی را به دل نگرفته و نمی گیرم،حتی آنانی که ناجوانمردانه ترین رفتارها را با من داشتند.

هرلحظه که مطمئن شوم در آن دنیا پدر و مادرم به استقبالم می آیند،لحظه ای در این جهان درنگ نکنم.

 

 

 

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

42 + = 43