آندو |داستان تعاملی| پنج ریشتر تهران|فصل پنجم|قسمت سوم

“آندو” فصل پنجم از داستان پنج ریشتر تهران به قلم آناهیتا برزویی است. یک داستان تعاملی در مورد وقوع زلزله ای خیالی در تهران  که به قلم تنی چند از نویسندگان معاصر در نه فصل مجزا نوشته شده. این داستان برای اولین بار به صورت سریال، از طریق سایت هنرلند به اشتراک گذاشته می شود.

آندو

آناهیتا برزویی

قسمت سوم

توی حیاط کلیسا غلغله ای برپاست.ماهایا و آندرانیک دست در دست هم از کنار مردمی که هنوز دارند جیغ می کشند عبور می کنند.دهها جنازه روی زمین افتاده.مهمانهایی که زخمی شده اند جا به جا روی زمین نشسته اند و فریدا می کشند.داوید توی بغل واروژ است و پستانکش را می مکد.کشیش سرش راتوی دستش گرفته . روی زمین نشسته و خونهای پیشانی اش را پاک می کند.ماما با موهای آشفته بلندبلند فریاد می زند و اسمهایی را پشت سر هم تکرار می کند.
ماهایا چند بار سعی می کند داوید را از بغل واروژبیرون بیاورد.نمیتواند. دستهایش مثل اسفنج نرم شده .پشیمان می شود.دست آندو را می گیرد و با هم می روند پشت درختها.همان جا یی که بنای یادبود کشتارارمنی ها  را ساخته ا ند جایی که همیشه قرار های پنهانی شان را می گذاشتند هر یکشنبه . ماهایا نگاهی به دستهایش می اندازد:

– من نتونستم داوید رو بغل کنم.آندو نکنه که ما………
آندو از خوشحالی روی پاهایش بند نیست. نمی شنود. می گوید:
-بچه که بودیم همین جا قایم می شدیم!
دستی به موهای ماهایا می کشد:
-اگه زن من می شدی،دختر دار می شدیم..اونوقت دختر توشبیه من می شد.ااسمشو میذاشتیم آنا.نه اصلا میذاشتیم ملینا. ملینا به ماهایا بیشتر میاد،اونوقت به جای گل آبی ،گل صورتی می زدی به موهات.بعدمی اومدیم غسل تعمید. اما من هیچ وقت حاضر نبودم واروژلنگ دراز عینکی بشه پدر تعمیدی ملینا !گند زد به زندگی مون!
ماهایا صورتش رابه سمت آندو می برد.لحظه ای صورتهایشان در هم فرو می رود. زمان متوقف شده است. سه ،چهار نفر به سمت آنها می روند.
آندو گره کراواتش را کمی شل می کند.گلهای آبی رنگ روی موهای ماهایا را مرتب میکند:
-ماها تو منو بوسیدی؟

هر دویشان از شوق به هوا می پرند.دستشان را به هم گرفته اند و عین فرفره می چرخند. ماهایا می خندد:
-هیچوقت نفهمیدم پاپا چرا با ازدواج ما مخالفت کرد.هیچوقت نمی بخشمش
آندو میایستد:
-ماها،عشق من، بیا حرف از بخشش بزنیم.پاپات حالا مرده!
ماهایا انگشتش را به سمت در خروجی اشاره می رود:
-اوناهاش.
پاپا کنار در ایستاده و دارد مردم را تماشا می کند.نگاهش که به ماهایا و آندو می افتد او هم می خندد. فقط یک برانکارد آورده اند. چند امدادگر آند و ماهایا را کنار هم روی برانکارد می گذارند.به سمت در
خروجی میروند.ماما و واروژفریاد می کشند.داوید پستانکش را تند تر مک می زند. بقیه زخمیها و جسدها را روی هم می گذارند.تا جایی که در آمبولانس به زور بسته می شود و به راه می افتد.
بیسیم آمبولانس خرخری میکند.صدایی از آن طرف خط می گوید:
-نزدیک ترین بیمارستان به شما………
صدا قطع میشود.
آندرانیک و ماهایا همدیگر را در آغوش می کشند.ماهایا میگوید:
-گفتی اسم دخترمون چی بود؟
آندو بوسه ای به گونه ماهایا میزند:
-ملینا عشق من،ملینا!

ادامه دارد…

 

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

1 + 2 =