رسم روزگار نیست ، رسم آدمهاست!
دستي به سرو صورت اش كشيد و گفت : هفتاد سال جلوي دوربين رفتم و به عشق مردم ، براي اين و آن بازي كردم. در طول زندگي ، هيچ انتظاري از كسي نداشتم ، احدي نيز برايم كاري نكرد.
رسم روزگار نیست ، رسم آدمهاست!|سید رضا اورنگ|سرزمین هنر|ادبیات
شب جمعه ، اموات دوباره مرا دست بسته به سرای خویش بردند. بر سردر خانه نوشته بود «کلبه نام آوران بی نام» جماعت یکتاپیراهن گوش تا گوش نشسته بودند.
بسیاری از آنان را می شناختم و گروهی را نه. بیشترشان از سینه سوختگان تئاتر، سینما و تلویزیون بودند. صدای هق هق گریه ای عرش را میلرزاند.
جماعت دست به دست مرا به سمت صاحب گریه رهنمون کردند.دو زانو روبرویش نشستم.
پیرمرد سر بلند کرد و نگاهی به من انداخت. اشک پهنای صورتاش را پوشانده بود. شناختم اش همان پدربزرگ مهربان فیلم ها بود که به تازگی ساکن خانه اموات شده بود.
چند لحظه غریبانه در من نگریست ،چهار ستون بدنم به لرزه افتاد ، نه از ترس، بلکه از شرم .
آرام با همان لهجه شیرین آذریاش گفت : این رسم روزگاره ؟!
گفتم: نه، این رسم روزگار نیست ، رسم آدمهاست.
دستی به سرو صورت اش کشید و گفت : هفتاد سال جلوی دوربین رفتم و به عشق مردم ، برای این و آن بازی کردم. در طول زندگی ، هیچ انتظاری از کسی نداشتم ، احدی نیز برایم کاری نکرد.
در بیماری و نداری نیز کسی دستم را نگرفت، حتی حالی هم نپرسید! همه را به جان خریدم، به امید روزی که پس از مرگ ، احترام موی سپیدم را پاس بدارند و با آبرو به سوی خانه آخرت بدرقه ام کنند….
بغض اش دوباره ترکید و اشک اش سرازیر شد…جز چند نفر و یک مسؤول ، کس دیگری برای بدرقه ام نیامد.
کسانی که برای فوت دورترین اقوام یک جوانک تازه به دوران رسیده ، جامه سیاه به تن کرده و صورت نیلی میکنند ، حتی حاضر نشدند دستی به تابوتم زده و تسلیتی برای خانواده ام بفرستند….
با دو دست لرزان گریبانم را محکم گرفت و فریاد زد: پس تو چکاره ای ؟ چرا حق ما را نمی گیری ؟
دستش را بوسیدم و گفتم : من یک آینه ام ، آینهای کوچک و ترک خورده که فقط می توانم گوشه ای از حقایق را منعکس کنم .
دست از گریبانم برداشت و گفت : پس چه کسی برای من اشک می ریزد؟
گفتم: تنها کسی که برای تو و امثال تو اشک ریخته و می ریزد انسانیت است !
سرش را روی شانه ام گذاشتم و هر دو آرام گریستیم. صبح که از خواب برخواستم شانه ام هنوز خیس بود!