داستان هفته: “شیر” به قلم «محمد اسعدی»

از این هفته بنا داربم هر دوشنبه یک داستان از نویسندگان معاصر را برای علاقمندان داستان نویسی در هنرلند منتشر کنبم.داستان  این هفته ،  “شیر” نام دارد که  به قلم آقای محمد اسعدی نوشته شده و قرار است به زودی در کتاب “جوالدوز شیطان” در کنار داستانهای جدید ایشان منتشر شود.

«شیر»

محمد اسعدی

صبح که بیدار شدم، هوا نیمه تاریک بود. سماور زیر پنجره ی اتاق نشیمن قل قل می کرد و شیشه ها را بخار گرفته بود. مادرگفت:

« پاشو دست و صورتتو بشور، باید بری شیر بگیری. »

 پدر ناراحتیِ معده داشت، دکتر گفته بود که باید هر روز صبح شیر بخورد. دست و صورت ام را در آب یخ زده ی حوض شستم و لباس پوشیدم، مادرکاسه لعابی آبی رنگی را به همراه سکه ی دو تومانی به دستم داد. کوچه خلوت بود. برای رسیدن به خانه ی کربلایی کاظم باید از کوچه های گود و پیچ در پیچ و زیر گذرهای کوتاه و تاریک و خانه های محقر خشتی و کاه گلی رد می شدم. خانه هایِ نمور و نیمه ویران، که بوی آبگوشت مانده، بوی خمیازه و خرو پف، بوی نم و نا و چاه مستراح در هوایش پراکنده بود. صدای سرفه های طولانی و جمع کردن خلط در انتهای حلق و پرتاب آن، از داخل خانه ها به گوش می رسید . هرچه به انتهای کوچه نزدیک می شدی، بوی شر هم به آن اضافه می شد. خانه هایی که هر لحظه احتمال باز شدن در و رفتارِ بی دلیل و جنون آمیز ساکنین آن با عابران و مخصوصا بچه ها می رفت. از متلک و فحش و کتک شروع می شد، تا پاره کردن باد بادک، برگرداندن سینی بامیه، گرفتن توپ، خوراکی، پول و یحتمل رساندن انگشت.

یخ و برف روزها و هفته های گذشته روی هم تلنبار شده بود. آن روزها سرما کاری به تقویم نداشت. تا هر وقت عشقش می کشید می ماند. بعضی سالها در اردیبهشت ماه، کارگرهای شهرداری یخِ کف کوچه ها را با کلنگ می کندند و با کمپرسی می بردند.

سگی گر با بدن زخم و زیلی و سینه های آویزان تا خانه کربلایی همراهی ام کرد، شاستی زنگ را فشار دادم. صدایی مثل وزوز زنبوری که در تار عنکبوت گرفتار شده باشد به گوش رسید. گاو دوبار “ما” کرد، صدای”محترم خانم” زن کربلایی از توی حیاط آمد:

«”حسن” … ببین کیه»

خبری نبود، صدا بلندتر شد:

«”حسن”… تیر به جگرخورده، برو ببین کیه. »

صدای لخ و لخ دمپایی آمد و”حسن”پسر دیلاقِ کربلایی در را باز کرد. با سر اشاره کرد بروم داخل.

دالان دراز آجر فرش را پشت سر گذاشتم، کف حیاط دو پله به پایین می خورد. از شاخه های خشک درخت توت گوشه ی حیاط تابی آویزان بود. “قاسم”پسر بزرگ کربلایی کم بینا و مریض احوال بود. می گفتند زن جوانش “طلعت” درخانه های مردم کلفتی می کند. البته حرفهایی هم نقل بچه های توی کوچه بود از جمله اینکه کلفتی بهانه است و سرو گوشش می جنبد.

آب حوض یخ زده و شیرِآب گونی پیچ شده، قندیل بسته بود. دور تا دور حیاط پر از اتاق بود با درهای نیمه باز و شیشه ها ی شکسته که جاش نایلون کشیده بودند، یک تشک پر از لکه های زرد رنگ روی نرده بهار خواب آویزان بود، مقداری علوفه در گوشه حیاط انبار کرده بودند.

کربلایی کاظم با عرق چین و جلیقه و زیرشلواری روی پله ها نشسته بود، چهره اش در هم و چشمهاش قرمز بود. محترم خانم با پیژامه ی رنگ و رو رفته، چارقد به سر از اتاق بیرون آمد. کربلایی چشمش به من افتاد، نگاهی به کاسه ی دست من انداخت و گفت:

« شیر نداریم.»

زنش دستپاچه گفت:

-« نه … صبر کن داریم، الان می دوشم.»

 کربلایی با غیظ نگاهی به زنش انداخت و چیزی نگفت. محترم خانم گفت:

« “حسن” برو سطل  شیر رو بیار… تکون بخور.»

“حسن” با بی میلی پله های زیر زمین را طی کرد و با یک دلو جیرِ سیاه رنگ برگشت.

با هم به طرف طویله رفتیم، بوی پهن تازه به دماغم خورد. ماده گاو ماغ می کشید، کاسه لعابی در دست و دوتومانی در مشت، یک گوشه ایستادم.گاو با چشمهای درشتش نگاهی به محترم خانم انداخت و دوباره ماغ کشید. “محترم خانم” دلو شیررا زیر پستانهای گاو گذاشت وآستین هاش را بالا زد و نشست، گاو تکانی خورد و دلو را انداخت. محترم خانم گفت:

-«چته حیوون …..آروم باش. »

گاو دوباره تکانی خورد و نالید،.”محترم خانم” بلند شد و دستی به سرو صورت حیوان کشید وگفت:

«آروم باش حیوون …آروم.»

بعد گفت: « حامله بود، دیشب هرکاری کردیم گوسالش بدنیا نمی آمد، یک نصف شب، گوساله  رو مرده کشیدیم بیرون. زمستونه و تنها درآمدمان فروش شیر همین گاوه، اگه می فهمید  گوساله اش مرده، شیرش خشک می شد، لاشه شو بردیم بیرون، پوست شو کندیم و با کاه پر کردیم، گذاشتیم لب آخور، انگار فهمیده باشه گوسالش مرده، طرفش نیومد، رفت یه گوشه وتا صبح یک بند ناله کرد.»

توی تاریکی طویله نگاهی به آخور انداختم، کنار علوفه خشک شده، جثه ی کوچک و سیاه رنگ گوساله را دیدم. پاهاش به شکل غیر عادی تا شده بود و برای اینکه قدش به لبه آخور برسد، زیر شکمش آجر گذاشته بودند، چشمهای بی فروغش نیمه باز مانده و زبان صورتی گل آلودی لای دندانهای ریزش مچاله شده بود، صورتم را بر گرداندم، صدای متناوب جهش شیر به ته دلو می آمد، دلو تا نیمه پرشد، “محترم خانم” آن را برداشت و به من گفت:

« کاسه رو بردار بیار.»

به داخل حیاط رفتیم، کربلایی همچنان روی پله ها نشسته بود، نگاهی به ما انداخت. “حسن” کنار قفس کفترهایش نشسته بود و با تور پاره ی آن ور می رفت و به گربه ها بدو بیراه می گفت. هوا گرفته بود، “طلعت” با لباس گُل گُلیِ یقه باز، روی پاگرد پله های ورودی اتاق ایستاده بود. نیشش باز بود و با لاقیدی آدامس می جوید. آن را باد می کرد و می ترکاند. کربلایی با خشم نگاهی به او انداخت و زیر لب گفت:

«نکبت»

 و تسبیح گرداند. “محترم خانم” کاسه لعابی را با ملاقه پرکرد. ازخانه بیرون زدم. سگ همچنان منتظر بود، دنبالم راه افتاد، شیرتوی دستهام لب پر می زد و انگشتم توی آن فرو می رفت.گرم بود، به خانه رسیدم. پدر کنار سماور نشسته بود و روزنامه می خواند. بیرون برف ریزی شروع به باریدن کرده بود. بخار پنجره غلیظ تر می شد. مادرم برام چای ریخت و یک لقمه نان و پنیر درست کرد. دو استکان شیر داغ هم ریخت و آورد. از شیر بخار بلند می شد، برخاستم تا برای رفتن به مدرسه آماده شوم، مادرم یک لقمه ی دیگر دستم داد وگفت:

«شیرتو نخوردی؟»

گفتم: «نمی خورم.»

گفت: «پس این لقمه رو تو مدرسه بخور»

توی کوچه، سگ همچنان روی برف ها نشسته و سرش را روی دستهاش گذاشته بود، مرا که دید بلند شد، لقمه را انداختم جلوش، نگاهم کرد، یک دانه برف روی مژه های سفید رنگش نشست و مشغول خوردن شد. به طرف مدرسه راه افتادم. برف شدیدتر شده بود.

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

58 − = 57