هاله لاجوردی یا داستان یک مجنون !
هاله لاجوردی یا داستان یک مجنون ! | امین بزرگیان | اندیشه | سرزمین هنر
وقتی دوره کارشناسی را در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران شروع کردم (سال ١٣٧٩) یکسال بود که هاله لاجوردی دوره دکتری خود را در دانشگاه آغاز کرده بود.
از همان اوایل برخورد گرم و دوستانه هاله، قدرت تحلیلی و بینش او در نظریه اجتماعی و همچنین صراحت و سرسختیاش او را از بقیه متمایز میکرد.
دوستی من و بسیاری از هم نسلانم با او در آن سالهای امیدبخش با سرزندگی دانشکده، رونق گفتوگو و جدال گروههای مختلف فکری در محیط آکادمیک پیوند خورده بود.
هاله لاجوردی از نظر فکری به نظریه انتقادی و از حیث سیاسی به اصلاحات ساختاری نزدیک بود.
در این بین با وجود سبک زندگی سکولار و اندیشه غیردینی، هیچ مرزبندی رفتاری و حتی احساسی با هیچکسی نداشت، به زندگی دیگری احترام میگذاشت و به معنای کامل تعصب را بر نمیتافت.
در اواخر دوران لیسانسام در یک تلاش دستهجمعی توانستیم او را به عضویت هیأت علمی دانشکده دربیاوریم.
هاله لاجوردی ، زن روز
این اتفاق یکی از مهمترین دستاوردهای جمع دانشجویی ما بود. از آنروز زنی عنوان استادی دانشگاه را داشت که نه تنها از دانش کافی برخوردار بود که در رفتار و کنش کلیشههای جنسیتی را میشکست.
زنی که بدون کاستن از زن بودن و نگاه مصلحانه به جامعه اطرافش، انتظارها را از یک زن برآورده نمیکرد.
من هیچوقت او را سر کلاسهای درسش ندیدم اما از آنچه در سالهای کوتاه تدریساش در گروه ارتباطات شنیدم این بود که دو چیز کار او را در دانشگاه به اخراج کشاند:
یکی اهمیت یافتن یک زن در میدان علمی دانشکده که برای بسیاری از اعضای هیأت علمی قابل تحمل نبود و دیگری سرسختی و شاید تا حدی بیسیاستی او در مواجهه با فشارها.
با تغییر مدیریت دانشگاه در دوران احمدینژاد فضا برای او و امثال او تنگ شده بود.
او اهل ساختن یک لابی قوی و برگزیدن تاکتیکهای مرسوم بروکراتیک نبود. کمکم تنها و تنهاتر شد و کسی پشت او نایستاد.
تیر نهایی شلیک شد و وقتی نامه سرگشاده برخی دانشجویان در انتقاد از خود را دید، اندک توانی که برای مقاومت برایش مانده بود را نیز رها کرد و رفت. رفت که رفت.
هاله مثل هر آدم دیگری اشتباهاتی هم داشت. گاهی باید التماسش میکردی که کار غلطی را نکند. لجباز بود.
فروپاشی روانی او در چرخدندههای بیرحم دانشگاه او را کم حوصله و عصبی کرده بود.
امان از سال هشتاد و هشت
شکست عاطفیاش از جهان اطرافش حتی باعث شده بود که چندباری کنترلاش را در سر کلاسهایش از دست بدهد اما هنوز امید داشت که بتواند بماند و کاری که عمیقاً دوست دارد را ادامه دهد.
اما هشتاد و هشت سر رسیده بود و او را نیز به بیرون پرتاب کردند.
اگر بعد از مرگ مادر، خانه برایش نفسگیر شده بود، بعد از اخراج، هاله جایش را بطور کل از دست داد؛ آواره شده بود.
به من میگفت صبحها که بیدار میشود نمیداند چه باید کند. میگفت دلم میخواهد تو را در دانشگاه ببینم نه اینجا در خیابانهای تجریش.
دانشکده علوماجتماعی و دانشگاه تهران با رییساش و وزارت علوم با وزیرش با اخراج هاله لاجوردی ، با اخراج عباس کاظمی، سعید معیدفر و …. با نپذیرفتن باسوادترین فارغالتحصیلان همان دانشکده همچون شهرام پرستش، محمد رضایی، مهدی فرجی و نادر امیری به عنوان عضو هیأت علمی،
و در یک کلام با احیای انقلاب فرهنگی آنهم در اواخر دهه هشتاد، نه فقط جامعهشناسی و دانشکده را تبدیل به یک نهاد تزیینی کردند که امروز میتوانند جنازه واقعی یکی از مقتولان خود را ببینند.
صندلیهای دانشگاه محدود است. برای اینکه استادان امروز (آنهایی که به پاس نداشتههای علمی و داشتههای سازمانیشان در همان ایام و سالهای بعد جایگزین شدند) صندلیها را داشته باشند، لازم بود که برخی به بیرون پرتاب شوند.
هاله لاجوردی را خیلی شدید پرتاب کردند، آنقدر دور که تنها تن بیجانش را توانستیم پیدا کنیم.