تابلوی مولانیزا | یادداشتهایی از شهید آوینی و خواندنی های دیگر
برخیز و بیا بتا برای دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم
زان پیش که کوزه ها کنند از گل ما
۱
کتاب ” رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست ” مجموعه ی دست نوشته های مصطفی چمران است درباره ی عملیات آزاد سازی خرمشهر و بخشی از این دست نوشته را در این جا بخوانید :
۳
تابلوی مونالیزا در دوران معاصر داستان جذابی دارد . از دزدیده شدن تا گردش به دور دنیا . حتی روی تابلو اسید هم می پاشند . تا این که موژه ی لوور تصمیم گرفت ان را برای همیشه پشت شیشه های ضد گلوله نگه دارد .
داوینچی در سال ۱۵۱۶ هنگامی که تابلو مونالیزا را در چمدانهای خود داشت وارد فرانسه میشود و آنرا به پادشاه وقت فرانسه فرانسیس اول (Francis I) میفروشد. پس از آن به مرور زمان این اثر زیبا در شهرهای مختلف فرانسه نقل مکان میکند تا اینکه پس از انقلاب فرانسه، مونالیزا موزه لوور (Louvre) را بعنوان خانه خود انتخاب میکند.
ناپلئون با بی انصافی کامل آنرا از موزه برمیدارد و به اطاق خواب خصوصی خود میبرد اما پس از تبعید ناپلئون این اثر زیبا دوباره به لور بازگردانده میشود.
در ۲۱ اوت سال ۱۹۱۱ تابلو مونالیزا توسط یک دزد ایتالیایی دزیده میشود و به ایتالیا آورده میشود. پس از گذشت دو سال این تابلو در زادگاه خود یعنی فلورانس دیده میشود و پس از انجام برخی پروسههای اداری و قانونی در سال ١٩۴۵ تابلو دوباره به لور بازگردانده میشود.
در سال ۱۹۵۶ شخصی اقدام به پاشیدن اسید به قسمت پایینی تابلو نمود که مرمت آن سالها به طول انجامید. در دهههای ۶۰ و ۷۰ میلادی شهرهای نیویورک، توکیو و موسکو میزبان این تابلو زیبا بودند.
آنچه بر این اثر هنری در طول تاریخ گذشته است مسئولین موزه لور را بر آن داشته تا این تابلو ارزشمند را در پشت شیشه ضد گلوله تحت تدابیر شدید امنیتی نگهداری کنند و دیگر به هیچ وجه حق خروج آنرا از موزه برای نمایش در هیچ کشوری را ندهند.
۴
۲۹ ژوئن زاد روز آنتوان دو سنت اگزوپری بود . شاعر خلبانی که در کنار همه ی نوشته ای زیبایش جاودانه ای چون شازده کوچولو را خلق کرد . مرحوم محمد قاضی در خاطره هایش از ماجرای ترجمه ی شازده کوچولو گفته است که خواندنی است :
آن هنگام که در اداره حقوقی وزارت دارایی به خدمت مشغول بودم، یکی از دوستان با ذوق و با سواد که تحصیلاتش را در فرانسه انجام داده بود و زبان فرانسه را خوب میدانست، روزی در اداره به من گفت کتابی از فرانسه برایش رسیده است که بسیار شیرین و جذاب است و از خواندن آن کلی لذت برده است، به حدی که علاقهمند شده است و خیال دارد آن را به فارسی ترجمه کند.
من خواهش کردم که اگر ممکن است آن را چند روزی به من امانت بدهد تا من نیز آن کتاب مورد پسند وی را بخوانم و سپس به او برگردانم. او با لطف و محبتی که به من داشت پذیرفت و روز بعد کتاب را آورد و برای مدت یک هفته به من سپرد که پس از آن حتما کتاب را به او برگردانم. تشکر کردم. وقتی به عنوان پشت جلد کتاب نگریستم، دیدم نام کتاب شازده کوچولو و اثر نویسندهای به نام آنتوان دو سنت اگزوپری است. بار اول بود که با چنین کتابی برخورد میکردم. قول دادم که در ظرف همان یک هفته آن را بخوانم و سپس به او پس بدهم.
آن وقت، که سال ۱۳۳۳ بود، منزل من در خیابان امیریه، در چهارراه معزالسلطان واقع بود. از اداره که به خانه برمیگشتم، در میدان توپخانه، سوار اتوبوس میشدم و یکراست میرفتم در آن چهارراه پیاده میشدم و به خانهام که در سیصد قدمی آنجا بود میرسیدم.
سرم را از روی کتاب برداشتم و اعتراض کردم که: ای آقا، من میخواستم در چهارراه معزالسلطان پیاده شوم، چرا حالا به من میگویید؟ گفت: آنجا هم اعلام کردیم که چهارراه معزالسلطان است دو، سه نفری پیاده شدند ولی شما پیاده نشدید. لابد در آنجا هم مثل حالا سرتان با کتاب گرم بود و نفهمیدید.
دیدم حق با او است، ناچار پیاده شدم و بیش از یک کیلومتر راه را پیاده رفتم. باری، کتاب شازدهکوچولو را چندان زیبا و جالب توجه یافتم که دو روزه قرائت آن به پایان آوردم و تصمیم گرفتم که با توجه آن بپردازم. البته، دوست بنده نیز اظهار علاقه به ترجمه آن کرده بود، ولی چون تا به آن دم نه کتابی ترجمه کرده و نه چیزی با نام او به چاپ رسیده بود که مردم او را بشناسند و با نامش آشنا باشند، من حرفش را جدی نگرفتم و شروع به ترجمه کتاب کردم.
هفته موعود به پایان رسید و او کتابش را از من خواست. من، به عذر این که گرفتاریهای خانوادگی مجال نداده است کتاب را به پایان برسانم و اکنون به نیمههای آن رسیدهام، خواهش کردم که یک هفته دیگر هم به من مهلت بدهد. او اعتراض کرد و جدا کتابش را خواست؛ ولی، چون من اصرار ورزیدم، پذیرفت و تاکید کرد که دیگر مهلت تمدید نخواهد شد و باید حتما در آخر هفته کتابش را به او پس بدهم. من، بیآن که بگویم به ترجمه آن مشغولم، قول دادم که حتما تا آخر هفته کتاب را پس خواهم داد و دیگر همه وقت خود را صرف ترجمه آن کردم تا در پایان دوازده روز دیگر کارم به پایان رسید. آن وقت کتاب را بردم و پس دادم دوستم با این که از خلف وعده من کمی دلگیر شده بود خوشحال کردم. ولی وقتی گفتم که آن را ترجمه هم کردهام سخت مکدر شد و گفت: من خودم میخواستم این کار را بکنم، شما به چه اجازهای و به چه حقی چنین کاری کردهاید؟ من که کتاب را برای ترجمه به شما نداده بودم.
گفتم:شما که تا به حال به کار ترجمه دست نزدهاید، و من به همین جهت حرفتان را جدی نگرفته بودم. به هر حال، اگر از یک کتاب دو ترجمه در دست باشد مهم نیست و عیبی نخواهد داشت. اگر هم موافق باشید من حاضرم ترجمه کتاب را به نام هر دو مان اعلام کنم و ضمنا ترجمه خودم را هم به شما بدهم که، اگر با هر جای آن موافق نباشید، به سلیقه خودتان آنجا را عوض کنید و سپس بدهید تا کتاب به نام هر دومان چاپ شود.
گفت: خیر، من میخواستم فقط به نام خودم آن را ترجمه کنم و دیگر شازده کوچولو برای من مرده است. خندیدم و گفتم: اگر برای شما مرده است، من او را برای همه فارسی زبانان زنده کردهام.