اما یادش نمی آید بهار می آید یا آمده و رفته است….
افشین عبدالهی
اما یادش نمی آید بهار می آید یا….
شعری از افشین عبدالهی
به خانه می رود
در را قفل می کند
پنجره ها را می بندد
پرده ها را می کشد
و دو شاخه گل رز مصنوعی را
که از دستفروشی در خیابان خریده است
در گلدان می گذارد
چراغ ها را خاموش می کند
و لم می دهد روی مبل راحتی اش
سیگاری روشن می کند
و فکر می کند
فکر می کند
فکر می کند
اما یادش نمی آید
بهار می آید
یا آمده و رفته است
و آرام بخواب می رود ….
افشین عبدالهی.غریب