پونه | قسمت آخر |فصل نهم و پایان داستان تعاملی پنج ریشتر تهران

پونه قسمت آخر |فصل نهم و پایان داستان تعاملی پنج ریشتر تهران | خلاصه ی قسمتهای پیشین: پونه که از کابوسهایی درباره موشهایی که زلزله زدگان را می خوردند در رنج و عذاب بود خاطره ی زندگیش را نقل می کند.

پونه قسمت آخر

ندا بشردوست – حمید عشقی

صبح یک روز سرد و برفی فوریه پستچی درب منزلی را در خیابانی مقابل کانال دولوقک به صدا در آورد .دختری با یک روب دشامبر؛ با موهای آشفته و چشمانی پف کرده ولی متعجب؛ درب را باز کرد .پست چی نامه ای به دختر

داد و از او خواست دفتر تحویل را امضاء کند .دختر متعجب؛ نگاهی به صفحه ای کرد که پستچی برایش باز کرده بود و بعد مجدداً به پستچی نگاه کرد .خودکار را گرفت و جلوی اسم ….را امضا کرد .نامه را گرفت و خودکار را به پستچی تحویل داد .
پستچی دستی به کلاهش برد و رفت .برف روی کلاه و شانه لباسش نشسته بود .دختر قسمت آدرس نامه را نگاه کرد . روی پاکت آرم دفتر ریاست جمهوری فرانسه حک شده بود .از پله ها بالا رفت . چرا از دفتر ریاست جمهوری برایش نامه آمده بود؟
پاکت باز شد .نامه ای توی آن بود:
خانم سابین ناحوم
متاسفانه با خبر شدیم همسرشما اریک پاروت در تهران و هنگام امداد به قربانیان زلزله به بیماری وبا مبتلا شد و جان باخت. دولت فرانسه این فقدان عظیم را به شما تسلیت میگوید و مراتب قدردانی خود را نسبت به کسی که جان خود را در راه آمال انساندوستانه خویش؛ از دست داد؛ اعلام می دارد .
به مناسبت احترام به روح بزرگ اریک پاروت امروز در کاخ الیزه یک دقیقه سکوت اعلام شد .
با احترام
دفتر ریاست جمهوری

شاید این محتوا را نیز دوست داشته باشید

دختر دیگر خواب آلود نبود .وقتی نامه را خواند؛ خود را روی تخت پرت کرد و شانه هایش شروع به تکان خوردن کرد. بیرون از اتاق همچنان برف می بارید .

ظرف مدت سه ماه آمار کشته شدگان روز به روز بیشتر شد .همانطوری که می دانید کار به جایی رسید که ایران در ردیف کشورهای نیازمند به مواد غذایی سازمان ملل جا گرفت و تبدیل به افسرده ترین کشور دنیا شد .تمام شهر بوی تعفن گرفته بود. علت آن شکافته شدن سطح زمین و ورود فاضلاب های سنتی به سطح زمین بود. تعمیر خطوط آب و برق و مخابرات و و آوار برداری و ایجاد کمپ های اسکان موقت و جیره غذایی و از همه مهمتر تأمین امنیت در تهران به بدترین شکل ممکن ادامه داشت. وبا بیداد کرد .مجبور شدم به صورت داوطلبانه به گروهی که وظیفه دفن اجساد قربانیان وبا و اجساد زیر آور مانده را داشتند؛ بپیوندم.

یک فرانسوی به نام اریک پاروت هم در گروهمان بود .او بعدها به دلیل ابتلا به وبا جان داد و همانجا نیز دفن شد .در یکی از خانه های تخریب شده وقتی مشغول خارج کردن اجساد بودیم .ساعتی را دیدم که عقربه های آن روی متوقف شده بود .من هر شب خواب آن ساعت را می دیدم .دزدی جیره غذایی بسیار عادی شده بود . هیچ کس و هیچ چیز به جز پزشکان درست کار نمی کردند .آنان با منتهای تلاش خود و بیش از ظرفیت شان کار می کردند .دلیل آن ضرورت و شرایط بود یا وجدان کاری شان هرگز برای من معلوم نشد بیشتر آنها طی مدت سه ماه گذشته حتی یکبار به منزل خود مراجعه نکرده بودند. ایرانیها ملت خیلی عجیبی هستن.
بخشی از مصاحبه سفیر لهستان در بازگشت به کشورش با روزنامه پولیسکا

*******

وقتی پدرم دید من به تنهایی بچه رو به دنیا آوردم؛ به جای اینکه خوشحال بشه؛ ناراحت و نگران شد. از اون روز پدرم فکر کرد که بیماری روانی من برگشته و دوستای خیالی من دوباره سروکله شون پیدا شده .آخه من از همون کودکی می تونستم مادربزرگم و خیلی ها رو ببینم .وقتی تو سن هفت سالگی دیدن که من هنوزم دوست خیالی دارم؛ منو پیش یه روانپزشک بردن . اونم یه مشت قرص برام نوشت .وقتی دیدم اونا حرفهای منو باور نمی کنن؛ با صلاحدید مادربزرگ؛ کمتر در موردش صحبت کردم .مادربزرگ می گفت جایی که آدمو درک نمی کنن؛ حرف زدن حماقت محضه .
سه ماه بعد از زلزله؛ اجسادی از زیر آوار بیرون کشیده شدن که توسط موشها خورده شده بودن. وقتی معاون هلال احمر با یه گروه از مسئولان شهرداری توی بیمارستان با پدرم جلسه داشتن؛ اینو گفت؛ من همزمان وارد اتاق شده بودم .با شنیدن این خبر جیغ بلندی کشیدم .پدرم که پشت به درب نشسته بود؛ برگشت و با نگرانی منو نگاه کرد .من نتونستم خودمو کنترل کنم .حمله موشها به آدمها ….زنده خورده شدن آدما ….اجسادی که فقط یه اسکلت ازشون مونده و موشها از لابه لای دنده های اسکلت شون حرکت میکنن ….
من شروع به جیغ زدن کردم پدرم و چند نفر هر کاری کردن؛ نتونستن منو کنترل کنن ….من سه روز بعد به یه آسایشگاه روانی در حاشیه کوه دماوند منتقل شدم .عموماً حالم خوب بود؛ اما به محض اینکه بارون می اومد؛ من به شدت نگران وقوع زلزله و دچار حملات اضطراب می شدم .آخه روزی که زلزله اومد و روزی که آقای شهر آشوب توی تلویزیون خبر خورده شدن زیر آوار مونده ها رو اعلام کرد؛ بارونی بود .با دیدن باران حالم بد می شد و پزشکهای بخش مجبور می شدن به من اسکازینا تجویز کنن .سالهای سال مادر و پدرم تنها کسانی بودن که به ملاقات من می اومدن اما چند سال بعد؛زنی با دختر پنج، شش ساله به ملاقات من می اومدن. این زن و دختر خیلی برام آشنا به نظر می رسیدن اما هرچقدر فکر کردم اونا رو به یاد نیاوردم .سالها بعد دیگه از اون زن خبری نشد اما اون دختر که بزرگتر شده بود اولش تنها و بعدش با یه پسر جوون و بعدها با یه پسر بچه به ملاقات من می اومد .
من تا پایان زندگیم فقط به این دلیل که دیگران نمی تونستن مادر بزرگمو بببینن؛ توی آسایشگاه روانی بستری شدم و در سن هفتاد و دو سالگی در خواب براثر ایست قلبی پیش مادربزرگم رفتم.

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

68 − = 65