داستان عکس برگردان | داستانی کوتاه از مریم اسدزاده

داستان عکس برگردان

مریم اسدزاده

مریم اسدزاده متولد سال ۱۳۵۷  نویسنده ی جوان شیرازی است که داستان نوشتن را از کارگاه های داستان نویسی محمد جواد جزینی شروع کرده است. او مدیریت و برگزاری جلسه های داستان خوانی ، معرفی نویسندگان و هنرمندان جوان و نقد کتاب را در محافل مختلف به عهده داشته و همکاری با فرهنگسرای رسانه و خانه فرهنگ سلام ، و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شیراز و همکاری با مجله ادبی بخارا در زمینه چاپ مقاله ، معرفی کتاب و نشریه و مصاحبه را در کارنامه ی خود دارد.

شاید این محتوا را نیز دوست داشته باشید
مریم اسد زاده

در شماره ۳و ۴ فصلنامه سرزمین هنر داستان کوتاهی از وی با نام  «عکس برگردان»  به چاپ رسیده است. بخشهایی از این داستان را  اینجا می خوانید:

لباسشوئی می چرخید . صداش از همیشه بلندتر بود . انگار هلیکوپتر قرار بود از زمین بلند شه . کف آشپزخونه پر از آب شده بود . لباسشوئی خراب بود ، ولی تند تند کار می کرد . لباس ها درهم و گره خورده می چرخیدن . دلم آشوب شده بود . یه اتفاق افتاده بود . توی شناسنامه ام دوباره اسم جدید رفته بود . همون صبح قبل از این که لباس ها رو قاطی هم بریزم توی اون لباسشوئی اتفاق افتاده بود . صاحب اسم اومد توی آشپزخونه . وسط آب ها . اعتراض نکردم . هنوز اون شلوار جین آبیِ زانو انداخته با تی شرت تنش بود . مهربان بود . آرام بود . خوشحال بود . حرف که می زد ، صداش پر از آرامش بود . صدای لباسشوئی زیاد بود . حواسم پرت لباسشوئی شد . دوباره که به مرد نگاه کردم ، خودش نبود . اون کابوس قبل ترها بود . دلم آشوب شد . گفت : خوشحالم دوباره برگشتی . حالم داشت به هم می خورد . اون خونه خونه ی من نبود . لباس ها در هم گره خوره می چرخیدن . تند تر . دوباره مرد رو نگاه کردم . مثل عکس برگردون قیافه اش عوض می شد . کابوس قدیم . مرد مهربانِ جدید . لباس ها می چرخیدن ؛ تند تر . گفتنم : شناسنامه ام کو ؟ . گفت : توی دفترخونه . باید به ثبت برسه با اسناد جدید . اسناد ! هنوز کامل نشده بود . یکی از لباس ها چسبیده بود به شیشه ی لباسشوئی . خیس بود . کنده می شد ، دوباره ی چسبید . مثل مهر شناسنامه هنوز خشک نشده بود . به ثبت نرسیده بود . باید می رفتم . تا دفترخونه تعطیل نشده بود باید کاری می کردم . این مرد اشتباهی بود . دوباره گول خورده بودم . لباس ها مونده بودن توی لباسشوئی . اسیر شده بودن . تحمل اسارت دوباره رو نداشتم . دویدم . کفش نداشتم . انگار پا نداشتم . مثل روح . دفترخونه بسته بود……

دنباله داستان عکس برگردان را در شماره ۳و ۴ فصلنامه سرزمین هنر مطالعه فرمایید

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

− 1 = 3