غزلی برای پاییزان | گلوی برگ را بشنو، صدای خِش خش پاییز می آید
سرزمین هنر | برای پاییزان | شعر: محمد زندکریمخانی
گلوی برگ را بشنو، صدای خِش خش پاییز می آید
هوا را کوهساران را، چه بی اندازه شورانگیز می آید
تمام کوچه ها از بازی پروانه و گل، رنگ می گیرد
زمین چون تار و پود قالیِ خوش نقشه تبریز می آید
سپید و سبز، نارنجی، حنایی، کَهربایی، زرد، سُرخابی
خزانی این چنین زیبا و رنگارنگ و سِحرآمیز می آید
مشام کوچه از روبوسی باران و بوی کاگِل و کاشی
فرحبخش و دل انگیز و چه روح افزا و روح انگیز می آید
صدای شُرشُر آهنگِ باران از گلوی ناودان شهر
نُت تنهاییِ هر عاشقِ شبگرد و هر شبخیز می آید
خبرداری که عاشق گشته این فصل جدایی، باز شاید
دوباره آشنایی ها، اشارت های رمزآمیز می آید
شبیه قصه های ناب ایرانی، دوباره لیلی و مجنون
انار و دست یار و جویبار و گوشه ی جالیز می آید
بیا با یک غزل ما حرمت پاییز عاشق را نگه داریم
خدا انگار می خواند، غزلهایی که با پاییز می آید