داستان تعاملی | پنج ریشتر تهران|فصل چهارم|مهری|قسمت اول

داستان “پنج ریشتر تهران” یک داستان تعاملی در مورد وقوع یک زلزله خیالی در تهران است که به قلم تنی چند از نویسندگان در نه فصل مجزا نوشته شده. این داستان برای اولین بار به صورت سریال، از طریق سایت هنرلند به اشتراک گذاشته میشود.“مهری” فصل چهارم از داستان پنج ریشتر تهران به قلم مژگان طاهری است:

مهری

مژگان طاهری

شاید این محتوا را نیز دوست داشته باشید

قسمت اول

سالن آرایشگاه پر از بوی تند مواد هایلایت و رنگ مو بود. زن میان سالی که جلو آیینه ایستاده بود حوله سفید را از روی سرش برداشت و در حالی که با انگشتان دست موهای سرش را واکاوی میکرد، به آرایشگر که زن جوان و بزک دوزک کرده ای بود گفت: “به به دستت درد نکنه سارا جون درست همون رنگی شده که میخوام.” سارا دستی در میان موهای زن کشید و گفت: “مبارکت باشه عزیزم بعد از سشوار خوش رنگ ترم میشه.” و بعد در حالی که موچین را از روی میز برمیداشت و به سمت صندلی مخصوصش حرکت میکرد به خانومی که روی صندلی نشسته بود گفت: “خانوم نوبت شماست.” بعد رو به شاگردش گفت: “مهری اول موهایی که روی زمین ریخته رو جارو کن، بعد موهای خانوم رو سشوار بکش.”
مهری به ساعت آرایشگاه نگاه کرد. ده و چهل دقیقه صبح بود. آرام کنار سارا رفت و با صدایی لرزان گفت: “سارا خانوم… میشه من امروز یکم زودتر برم خونه…” هنوز حرف مهری تمام نشده بود که سارا وسط حرفش پرید و گفت: “مهری خانوم ، می بینی که امروز آرایشگاه خیلی شلوغه، منم دست تنهام. کجا میخوای بری؟” و با اخم ادامه داد: “اون دوتا خانوم اپیلاسیون دارد بجای اینکه وقت منو بگیری کارشونو راه بنداز.” مهری دیگر حرفی نزد و کارهایش را انجام داد. آرایشگاه کمی خلوت شده بود. مهری سینی چای و بیسکویت را برای سارا برد: “سارا خانوم دیگه میتونم برم؟ بخدا گرفتارم. قول میدم بعد از ظهر جبران کنم. زودتر میام…”

شیشه بی آر تی بخار کرده بود. مهری با دست بخار شیشه را پاک کرد و با بی میلی نگاهی به بیرون انداخت. برگها بدون هیچ مقاومتی با وزش باد از درختان جدا می شدند . سرش را به شیشه اتوبوس چسباند و قیافه ی مظلوم و درمانده مادرش را به یاد آورد که چطور در برابر جارو جنجال خسرو سکوت کرده بود. اشکهایش را با دست پاک کرد و در دل گفت: “مامان بینوای من؛ یعنی الان کجایی؟ تو این هوای سرد چیکار می کنی؟اصلا مگه پسر و عروست در رو برات باز می کنند؟ خدایا چیکار کنم خودت کمکم کن.” یاد عربده های امروز خسرو افتاد که موقع بیرون رفتن از خانه گفت: “دیگه خسته شدم. توی خرج زندگی خودمو تو و این دوتا بچه موندم. آخه بابا، مادرتو کجای دلم بذارم؟ همین امروز باید از خونه ما بره. بره خونه پسرش. اگه امروز از سرکار برگردم و اینجا ببینمش خودم بیرونش می -کنم.”
اشکهای مهری سرازیر شده بود. پیاده رو را نگاه کرد. باران نم نم می بارید و مردم قدمهایشان را بلندتر برمی داشتند. بعضی ها چترهایشان را باز کرده بودند. کم کم خودش را جمع و جور کرد. ایستگاه بعد باید پیاده می شد.
باران کمی تندتر شده بود. بازدمش بخار می شد. عابران با شتاب ازکنارش عبور می کردند. پیرزنی چادر به سر که تاب باران و سرما را نداشت و به سختی راه می رفت توجهش را جلب کرد. به یاد مادرش افتاد . همه جا را با دقت نگاه کرد بلکه شاید مادرش را ببیند. زیر لب با خودش حرف می زد: “اگه مامان خونه احمد نرفته باشه چی؟” و بعد خودش را دلداری داد: “چرا همش فکرای بد می کنم؟ حتما رفته خونه داداشم و حالام اونجاس. اصلا بهتره دیگه بهش فکر نکنم.”
باران همچنان می بارید مهری وارد کوچه ای شد و جلوی در خانه ای که رنگ سورمه ای داشت ایستاد. دستش را روی زنگ خانه گذاشت و فشار داد. نگاهی به اطراف انداخت. کوچه خلوت بود. باد زوزه می کشید. کلاغی به سختی خودش را داخل پنجره خانه مقابل جا می کرد تا از باران محفوظ بماند…
ادامه دارد…

 

مژگان طاهری
مژگان طاهری
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

− 3 = 2