داستان تعاملی |پنج ریشتر تهران|فصل چهارم|قسمت دوم|مهری

داستان “پنج ریشتر تهران” یک داستان تعاملی در مورد وقوع زلزله در تهران است که به قلم تنی چند از نویسندگان در نه فصل مجزا نوشته شده. این داستان برای اولین بار به صورت سریال، از طریق سایت هنرلند به اشتراک گذاشته میشود.“مهری” فصل سوم از داستان پنج ریشتر تهران به قلم مژگان طاهری است:

مهری

قسمت دوم

مهری بازهم زنگ خانه را با انگشت سردش به صدا دراورد و منتظر ماند. اما خبری نشد. چندبار دیگر زنگ زد و هربار دلشوره اش بیشتر می شد.کوچه را تا انتها طی کرد به امید اینکه شاید مادرش جایی ایستاده باشد تا باران خیسش نکند. اما خبری نبود با سرعت خودش را به خانه ی برادرش رساند بازهم زنگ زد. در خانه ی بغلی باز شد و خانم جوانی بیرون آمد. مهری دستپاچه جلو رفت و پرسید:
“شما خبر ندارید اینا کجا هستند؟” زن همسایه در حالی که چترش را باز میکرد گفت: “دو سه روزی میشه خونه نیستن. احتمالا رفتن شمال خونه مادرش.” مهری احساس خفگی میکرد و دیگر صدای زن همسایه را نمیشنید با سرعت شروع به دویدن کرد.
خیابان شلوغ تر شده بود . صدای ماشینها با صدای بارش باران و وزش باد همراه شده بود. پیرمرد دستفروشی روی چرخ دستی شلغم و باقالی داغ میفروخت. بوی خوش نان سنگک فضا را پر کرده بود. مردی نان به دست از نانوایی خارج شد مهری داخل نانوایی را نگاه کرد شاید مادرش آنجا باشد. نانوایی پر از جمعیت . اما مادرش نبود. به ساعت نگاه کرد . نزدیک دوازده ظهر بود. بچه هایش تا نیم ساعت دیگر از مدرسه برمیگشتند. فکر کرد شاید مادرش دوباره به خانه برگشته باشد. فکر کرد که باید هرچی زودتر سوار بی آر تی بشود و به خانه برود. قدمهایش را تندتر کرد که به ایستگاه اتوبوس برسد. ناگهان احساس کرد زمین زیر پایش به لرزه درآمده. فکر کرد شاید سرش گیج رفته. اما با آوار شدن چند خانه و مغازه و بهم خوردن ماشینها و صدای فریاد و همهمه مردم به خودش آمد. انگار قیامت شده بود. همه وحشت زده میدویدند و فریاد میزدند. زمین دوباره لرزید . آپارتمانی در آنسوی خیابان فرو ریخت و صدای یا حسین مردم بلند شد.
مهری شوکه شده بود. صدای ضجه ی زنی که التماس میکرد مردم فرزندانش را از زیر آوار بیرون بکشند مهری را به خودش آورد. ناخوداگاه شروع به دویدن کرد و راه آمده را برگشت. ناگهان پایش به شی داغ و بزرگی برخورد کرد و به زمین افتاد. بلند شد . دیگ باقالی پیرمرد دستفروش بود که او را نقش زمین کرده بود.

دخترکی دبستانی که چترش را باد برده بود و وحشت زده روی آوار مغازه ای نشسته بود با صدای بلند مادرش را صدا میزد که داخل مغازه رفته بود و زیر آوار مانده. مردم هراسان و وحشت زده به این سو و آن سو میدویدند. دیگر خبری از نانوایی و آن همه جمعیت نبود. خیلی ها زخمی شده بودند و با سروصورت خونین و دست و پاهای زخمی آوار را کنار میزدند و کسانی راکه زیر آوار مانده بودند بیرون میکشیدند.
مهری با سرورویی خاک آلود به سمت زنی که پایش آسیب دیده بود و خودش را روی زمین میکشید دوید و او را به کنار دیگر مصدومان برد .مردی که سرش شکسته بودو صورتش خونی شده بود با پای برهنه به دیگران التماس میکرد تا خانواده اش را از زیر آوار نجات دهند. صدای آژیر آمبولانس و ماشینهای هلال احمر شنیده میشد. هوا کمی سردتر شده بود و باران دیگر نمیبارید. مهری به سمت مدرسه دخترها میدوید. راه ها بسته بود. یا آوار بود یا جمعیت و یا ماشین.
مدرسه دور نبود. ساختماهای اطراف مدرسه آوار شده بود و میشد از یکی دو کوچه دورتر ساختمان
مدرسه را هم دید که…
مهری لال شده بود. ساختمان سه طبقه مدرسه ، تلی از آجر و خاک شده بود. چادرش را از سر درآورد و به کمرش بست. زنها و مردها به سمت مدرسه میدویدند. صدای جیغ و گریه بچه ها از لابلای آوار به گوش میرسید.

ادامه دارد…

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

+ 83 = 85