نویسنده ای از دیروز تا امروز و برای همیشه:گفتگوی اختصاصی با اسماعیل زرعی-قسمت اول
کرمانشاه دیار نویسندگان و شاعران نام آور بسیاری است.نویسندگان این خطه تاریخی کمتر معرفی شده اند و نامشان کمتر در جوامع ادبی مطرح شده است.دلایل زیادی برای این امر وجود دارد،اما یکی از مهمترین انها علاوه بر تواضع و فروتنی ،هشت سال جنگ و آوارگی می تواند باشد.هشت سال جنگ تحمیلی باعث شد که نشستهای ادبی و هنری در این استان کمتر برگزار شود.اما پراکندگی این بزرگواران در جغرافیای ایران سبب نشد آنان قلم را زمین بگذارند.نوشتند و نوشتند و نوشتند….تا امروز که آرامش برقرار است در نشستهای ادبی نوشته ها را بخوانند و نقد و بررسی کنند.به آن امید که روزی مکتب ادبی کرمانشاه هم یکی از مکاتب مطرح ادبی در ایران شود.استاد اسماعیل زرعی یکی از نویسندگان فرهیخته و ارزشمند کرمانشاهی است که تاکنون بیش از بیست عنوان کتاب توسط ناشران مختلف از ایشان به چاپ رسیده است.در کرمانشاه هیچکس نیست که نام ایشان را نشنیده باشد و یا آثارشان را مطالعه نکرده باشد.خودم را در جایگاهی نمی دانم که نقد و نظری در مورد آثار ارزنده ایشان بنویسم،اما این نکته را نمی توان نادیده گرفت که تاثیر ایشان در ادبیات داستانی کرمانشاه تاثیری بسزا،ارزشمند ،ماندگار و انکار ناشدنی است.این روزها این بزرگمرد قلم،نشست ادبی یکشنبه های داستانی را در کرمانشاه اداره و هدایت می کند،باشد تا دوباره نام داستان نویسان کرمانشاهی و مکتب ادبی شان بر سر زبانها بیافتد.اینکه چقدر تلاش کردم تا استاد رخصت گفت و گو بدهند ،بماند.آنچه که علاوه بر تمام خصلتهای انسانی در و جودشان فریاد می زند جوانمردی،تواضع و فروتنی است.آنچه در پی می آید حاصل گفت و گوی من با استاد اسماعیل زرعی است.نویسنده ای از دیروز تا امروز و برای همیشه.صاحب کتابهای ارزشمندی چون سفر در غبار،کمی از کابوسهای من،روز شمار اموات،نوشته هایی که هرگز خوانده نشد،شادی های شوم،نفرین شده،فصلها نمی خواهند بروند،چه می پرسی از سوگواران مجنون ،خوابهای غمگین،جنگ افزارهای محبوب،شوهر ایرانی خانم لیزا و………..
سلام و عرض ادب. جناب آقای اسماعیل زرعی از اینکه وقتتان را دراختیار وبسایت هنرلند گذاشتید بسیار سپاسگزاریم ابتدا بفرمائید متولد چه سالی هستید و زادگاهتان کجاست؟
: قبل از پرداختن به پرسشِتان، اجازه بدهید از اینکه به این کمترین عنایتی داشتهاید و وقتِ گرانبهایتان را در اختیارِ من گذاشتهاید، سپاسگزاری کنم؛ و اما دربارهی خودم، باید عرض کنم: سالِ هزار و سیصد و سی سه ـ (صدای مکررِ این همه «سه» همیشه در وجودم بازتابِ مرموزی داشته است؛ انگار شبحی در زوایای ناپیدایی از ذهنم مرتب تکرار میکند: ساکت، ساکت، ساکت. و به سوزِ گزندهای که هرگز، حتا در داغترین ظهر تابستانها هم رهایم نمیکند، اشاره دارد و به یادم میآورد: سرما، سرما، سرما. و شگفتتر آن که از بههم آمیختنِ این دو، سکوت و سرما، سیاهی تداعی میشود؛ بیآنکه علت چنین تصوراتی را بدانم …) ـ در یکی از محلههای قدیمی کرمانشاه بهنام «گذرِ سارابگ» ـ انتهای خیابانِ سیروسِ فعلی ـ زاده شدهام ـ (زاده شدنی که پس از سپری شدنِ زمانی به وسعتِ بیش از نیم قرن، هنوز در باورم نمیگنجد؛ انگار نه من، که دیگری که هیچ ارتباطی بین من و او نیست پا به عرصهی وجود گذاشته است، یا دستِ کم، انگار نه جسم، که سایهی کمرنگی بودهام گریخته یا گسیخته از پیکری، عرصهای و یا جهانی رویاگونه، که به تعبیری تبعیدِ نخستین را برایم تداعی میکند در آغاز خلقت؛ اما تبعیدی نه از سر جُرم؛ جزایی بهعلتِ عصمت. و همین تضاد، این دو گانهگی، آن سکوت و سوز و سرما از یکسوکه پنداری نخستین قدم را بر برف نهادهام، در شب، شب و برفی چندان سیاه و سرد که هنوز وجودم را میلرزاند؛ و از دیگر سو این حزن و سرگشتگی، این نوستالوژی پایانناپذیر، سرگردانم کرده است که چه گم کردهام، چه میخواهم. نکند پیش از اولین ونگ در رویایی خوش بودهام، در لذتِ بینظیرِ سیاحت سرزمینی ورای این جهان، و دستِ سرخِ قابله مرا از آنچه دلبستهاش بودهام، وابستهاش بودهام، جدا کرده و این جدایی، پارهای از وجودم را نیز جا گذاشته است؟ در این صورت، ونگ که نه، چه فریادی کشیدهام نخستین بار !)
: داستان نه، اجازه بدهید از اولین دفعهای که نام خودم را در نشریهای دیدم یاد بکنم؛ از دورانِ کودکی و نوشتههای بیش از اندازه بدقواره، خام؛ مشتی کلماتِ ابتدایی که به خیال کودکانهام بهترین داستانها بود. به اصطلاح داستانهای جنایی، پلیسی و عشقی که جسورانه برای مجلههای آن زمان هم ارسال میشد. چه شانس بزرگی داشتم که هیچیک از آنها در جایی چاپ نشد. سردبیر یکی از نشریات (یادم نیست کدام مجله) نوشتههایم را خوانده بود و دیده بود ارزشِ چاپ ندارند؛ اما چه کند با شوق و ذوقِ کودکی که عکسِ سه در چهارش را هم همراه مطالب ارسال کرده بود؟
عکس را گوشه یکی از صفحات چاپ کرده بود و زیرش نوشته بود: (اسماعیل زرعی). همین. نه شرحی، نه توضیحی، هیچ؛ اما دیدنِ عکس، خواندنِ نام خودم به صورت چاپی چه غوغایی در جانم ریخت و چه شور و شادی، که به قول معروف به وصف نمیگنجد؛ اما اولین مطلبِ جدی که از من چاپ شد، قطعه شعرِ کوتاهی بود به نام «تکرار» در مجلهی «تهران مصور».
استادان من کتابهایی بودهاند که خواندهام. دورهای که تازه جذب نوشتن شده بودم هیچ محفل و یا مکانی برای آموزشِ داستان و یا حتا داستانخوانی به صورت جمعی وجود نداشت. من و سایر پیشکسوتانم امثال یاقوتی، درویشیان، ابراهیمپور و… بدون استثنا همه مثل گیاهی خودرو شکفتیم. اصلاً کسی نبود که بخواهیم از محضرش آموزش بگیریم. به همین علت سالهایی بسیاری به هرز رفت؛ صرف خواندن داستانهای سطحی و به تبع آن نوشتن داستانهایی نازل. برخی از همنسلهای ما بصورت اتفاقی به طرف ادبیات جدی کشیده شدند، در مقابل، هنوز هستند کسانی که همچنان مشتاق خواندن پاورقیهای امثال حسینقلی مستعانی هستند.
جدا از زنبیل خریدی که روزانه منیر به دستم میدهد، همهکاری انجام میدهم؛ منظورم بیشتر کارهای ادبی است. نوشتههای دوستان را ویرایش میکنم. سعی میکنم داستانهای خودم را که از مدتها قبل ماندهاند سر و سامانی بدهم. منتظر میمانم اگر بشود داستانی کوتاه بنویسم، نمیگویم رمان، چون توانایی جسمی و بیناییام دیگر اجازه این نوع جسارتها را به من نمیدهد. کتاب میخوانم و…. خوب به احتمال از نظم و انظباطم مطلع هستید. همهی روزهای ایام هفته برایم تقسیم شده است بر دو . نیمهای اولش از ۷ یا هفت و نیم صبح شروع میشود که به دفتر کارم میروم و تا نزدیکهای ۱۲ پشت کامپیوتر و انجام کارهای ادبی. ظهر به بعد هم در اختیار خانواده و دوستان هستم و هر روز هم یک دوساعت پیادهروی.
: نمیتوانم بگویم ناراضیام. از لحاظ مادی اگر آزمند نباشیم تا حد رفع نیازهای ابتدایی تأمین هستیم. سپیده با شوهرش و نوهام خارج زندگی میکنند؛ میشود گفت این فاصله کمی دلتنگمان میکند. نیما دانشجوی دانشگاه آزاد است و منیر هم همچنان طبق خواستهی خودش خانهداری میکند. درواقع بعد از آشنایی، همین که قضیهی ازدواجمان در سال ۵۷ جدی شد، ایشان اراده کردند خودشان را وقف من کنند. حالا بعد از نزدیک به ۴۰ سال میبینیم حتا ذرهای هم از تصمیمشان منصرف نشدهاند و پشیمان هم نیستند؛ این را نه از خودم؛ از قول منیر عرض میکنم. ولی خودم اگر بخواهم خلاصه کنم در یک کلام، می گویم: زندگیام را به همسرم مدیونم. زنبیلی را که پیشتر گفتم، شوخی بود. منیر همهی زندگیام را مدیریت میکند. بیاغراق عرض میکنم بی او زنده نمیمانم.
: حسادت همزاد انسان است از آغاز پیدایش تا امروز. در برخی عمیقاً ریشه میدواند و برای عدهای بسیار کمرنگ است. حسادت جز ویرانی ثمری ندارد ولی رقابت برای کسانی به احتمال مشوقی باشد برای نوشتن که البته این نوع نوشتهها کوششی است، نه جوششی. درواقع تن به تصنع میزند تا خلقِ یک کارِ ناب. من نه با حسادت موافقم و نه با رقابت. مگر مسابقه دوچرخه سواریست؟ داستاننویسی و یا در طیفی گستردهتر، کارِ هنری میبایستی از دل برآید. هنرمند موقع آفرینش جز آنچه در تلاش خلق کردنش است ذهنمشغول چیز دیگری باشد شک نکنید آفریدهاش ناقصالخلقه خواهد بود
:همهی اینها که گفتید و بقول خودتان خیلی علتهای دیگر؛ اما این آثار اگر در داخل کشور نشر نیابند؛ انگار اصلاً منتشر نشدهاند. چنانچه برای افغانیها مینویسیم، آن بحثش جداگانه است اما اگر برای هموطنان خودمان مینویسیم و حتماً دردی داریم، مشکلی داریم، معضلی داریم که میخواهیم مطرحش کنم تا چارهای برایش پیدا شود باید در داخل مملکت حرفمان گفته شود. آنورِ آب بایستیم و داد بزنیم که چه؟… سانسور و ممیزی و این گرفت و گیرها هست اما اگر کمی تلاش بیشتری بکنیم و دنبال راههای مناسب بگردیم، میتوانیم از هر مانعی بگذریم. البته این کوششها طبیعی است که گاهی منتج بشود به ترویج علمالاشاره.
: از سالهای دور، دقیق اگر بخواهم عرض کنم پس از یک مهاجرت ۲۰ ساله و بعد از مراجعتم به کرمانشاه در سال ۶۹مدام دنبال برگزاری محافل ادبی بودهام. اولین جلسات را در همان سال منصور یاقوتی و من پایهریزی کردیم که زیاد نپایید. بعد از مدتی با محمد شکری، روانشادان جعفر کازرونی، فرامرز ویسی و چند نفری دیگر دور دوم را بنا گذاشتیم که شش هفت ماه بعد منحل شد؛ البته نتیجهاش شد انتشار شماره اول جنگ فراتاش به همت جعفر کازرونی که بعدها خودش یک تنه شمارههای دو و سه و اگر اشتباه نکنم شماره چهار جنگ را هم منتشر کرد. یک بار هم با هژبرمیرتیموری نشستهایی را ترتیب دادیم و بعدها با خیلیهای دیگر که عمر هیچکدام بیشتر از شش هفت ماه نشد تا این آخری. این یکی را نمیگوییم انجمن،اسمش را گذاشتهایم نشست، نشستهای ادبی موسوم به یکشنبههای داستانی. مدتِ زیادی است که با پانزدهشانزده نفری از دوستان دور هم جمع میشویم و شروع میکنیم به داستانخوانی و نقد آنچه خوانده میشود. نزدیک به پنج سال است که از عمر یکشنبههای داستانی میگذرد، البته یک وقفهی هفتهشت ماهه بین این مدت افتاد. اگر دقیق بخواهم بگویم، دور دومِ نشستهای ادبی ما دومین سالش را دارد سپری میکند؛ خوشبختانه این مرتبه دوستان عزمِ راسخ دارند اجازه ندهند جلسات تعطیل شود؛ اگرچه تعداد اعضاء هرازگاهی کم و یا زیاد میشود.
اعه!!! خانم برزویی سربهسرم میگذارید؟ یا میخواهید شر به پا کنید؟ نخیر عزیز من، هر کدام جای خودشان را دارند. سریع از این سوال بگذریم خواهش میکنم.
ادامه دارد….