نویسنده ای از دیروز تا امروز و برای همیشه:گفتگوی اختصاصی با اسماعیل زرعی-قسمت دوم
روز گذشته بخش اول مصاحبه با جناب آقای اسماعیل زرعی نویسنده معاصر به سمع و نظرتان رسید. در این قسمت که قسمت پایانی این گفتگوست بر فعالیت نویسندگان خطه کرمانشاه متمرکز شده ایم و از سخنان دلنشین این نویسنده محبوب کرمانشاهی بهره مند می شویم/شما هم اگر نویسندگانی را می شناسید که گفتگو با ایشان را ضروری می دانید حتما به هنرلند پیشنهاد فرمائید.
در گفتگوی اختصاصی با اسماعیل زرعی می خواهیم از داستاننویسان کرمانشاهی بگوئیم که از رفیقان قدیمی شما هستند ،مثل استاد علی اشرف درویشیان، استاد منصور یاقوتی و دیگران. … از آنها و رفاقتهایتان بگویید
بیشترین خاطرات من پیوند خورده است به فربیرز ابراهیمپور و منصور یاقوتی، اگرچه با ازدست رفتگان عزیزی مثل جعفر کازرونی و لاری کرمانشاهی و بقیه هم حشر و نشری داشتهام؛ به علیاشرف درویشیان هم ارادت خاصی دارم اما با ابراهیمپور و یاقوتی از سالهای ۴۶ و یا ۴۷ آشنا شدم؛ دورهی نوجوانی. آشناییمان کمکم منجر شد به دوستی عمیق خانوادگی. موقع تولد نیما، همسر آقای ابراهیمپور چهار بچهی ریز و درشت خودش را گذاشت به امان پدرشان و سه یا چهار روز – دقیق یادم نیست- بدون استراحت ماند کنار منیر. اجازه نداد حتا مادر و یا خواهرهای منیر بیایند یک شیفت جایش بایستند. عصرها ابراهیمپور کارش را تعطیل میکرد، بچههایش را میآورد جلوی بیمارستان مادرشان را ببیند. شام را هم آنجا جمعی میخوردیم. یا منصور، موقعی که بعلت سکتهی قلبی توی بیمارستان بستری بودم، ده روز، دوازده روز مرتب کارش شده بود این که از شهرکِ جوادیه آژانس بگیرد برود حافظیه منیر و نیما را سوار کند بیاورد بیمارستان تا ظهر و یا تا عصر کنار من بمانند و برگرداندشان. وقتی هم که عمل کردم و از بیمارستان مرخص شدم، مدت یک ماه بودن در وضعیتی شبیه قرنطینه، با این که برادرهایم هر روز میامدند دیدنم و نیازهای زندگیام را تامین میکردند، یاقوتی هفتهای سه چهار روز زن و دخترش را میاورد تا آنها منیر را سرگرم کنند و من و خودش ناهار و شاممان را کنار تخت من، با هم میخوردیم که خورد و خوراک گوارا باشد برایم. منصور خیلی با محبت است. همان موقعها یکی از دوستان میگفت هروقت اسم تو میآید اشک از چشمهای منصور سرازیر میشود.
علتهای متعددی دارد. میدانید که کرمانشاهیها معروفند به مهماننوازی و یا به عبارتِ بهتر غریبهنوازی. متأسفانه پیامدِ این خصلت بسیار پسندیده انسانی در برخی باعث اصطلاحاً آشناگزی شده است. راحتتر عرض کنم، ما به خودمان کمتر بها میدهیم. کمتر از یکدیگر حمایت میکنیم؛ اگر هم دستمان برسد برای هم میکوبیم. ما خیال میکنیم هر کس از ما دور است و یا در دسترسمان نیست بهتر از نزدیکانمان است. البته این گفتهها شامل همه نمیشود، بخش بیشتر جامعه را منظورم است. دلیل عمدهی انزوا این است به باور من.
نه، اصلاً قضیه فرق میکند. هدف من از برگزاری نشستهای اخیر در آغاز چیز دیگری بود که اگر اجازه بدهید مشروحاً عرض میکنم: سه چهار ماهی بود که جلسات ادبیام در هفته نامه نقد حال را تحویل دو جوان داده بودم تا کمی به کارهای مهمتری که داشتم برسم. عصر یکی از روزهای سرد پاییزی، با چند نفری از دوستان کنار خیابان دبیراعظم مشغول گفتگو بودیم که آقایی با سر و وضع مرتب اما با نگاهی ملتمس آمد کنار ما ایستاد و بعد از حال و احوال با لهجه ی آذری پرسید: آقایان، اجازه میدهید من هم کمی با شما حرف بزنم؟
تنهایی آن مرد، نیاز به پیدا کردن گوشی برای شنیدنِ درددلهایش بقدری در من تاثیر گذاشت که از خودم پرسیدم:آخر مرد حسابی، تو توی این شهر چه غلطی میکنی؟… دلت خوش است داستان مینویسی؟… دلت خوش است اسم خودت را گذاشته ای اهل ادب؟…
همان موقع تصمیم گرفتم، نه در مکان قبلی، که مزاحم جوانها میشدم، در محلی به نام(باغ کتاب) روزهای یکشنبه نشستهایی داشته باشیم تا هر کس هرچه دلش خواست آنجا مطرح کند، کسی اگر دوست دارد فقط داستان بخواند، کسی اگر دوست دارد فقط شعر بخواند، کسی اگر دوست دارد راجع به سینما ، فلسفه و یا هر موضوع دیگری فقط حرف بزند، کسی اگر دوست دارد شعر، داستان، یا نوشتهاش، هرچه که هست نقد و بررسی شود، کسی اگر متنی دارد در هر زمینهای، کسی اگر دلش میخواهد یک دو ساعتی فقط در یک جمع باشد بدون گفتن حتی یک کلمه، کسی اگر درددلی دارد، راجع به هرچه و هر چیز، چه زن، چه مرد، ما برایش بشویم گوش، برایش بشویم مشاور، منتقد، بشویم هرچه که او دوست دارد.
این نشست با همکاری سه تن از دوستان شروع شد. یکی از ما چهار نفر جلسه دوم دیگر نیامد، نفر بعدی هم چند ماهی همراهی کرد و رفت. ماندیم دو نفر. من و سرکار خانم شیخی، نویسنده مجموعه داستان (جهنم بهناچار) البته با تعداد نفراتی که از آغاز تا به امروز کم و زیاد شدهاند. برخی ماندهاند و برخی رفتهاند. اوایل اوضاع همانطور که خواسته بودیم پیش میرفت اما بتدریج اعضا که زیاد شد، هدف اولیه کمکم رنگ باخت. هنوز شش ماه نگذشته بود که نشست هایمان اختصاص داده شد به شعر، داستان، نقد ادبی، مقالات ادبی یا اجتماعی، آموزش داستان و دیدار و تجلیل از بزرگان و پیشکسوتان عرصه هنر و ادب.
سالی که سپری شد، باز ریزش کرد، فعالیتهایمان محدودتر شد. حالا که اواخر سال دومش را میگذرانیم، فقط داستان میخوانیم و نقد می کنیم، گاهی هم توی رودربایستی میافتیم به مهمانهایی که
میآیند اجازه میدهیم ،ای، شعری هم بخوانند…ماندهام سال سوم میخواهیم چکار کنیم؟!!!
همان حرفی که همه میزنند، زیاد بخوانند، زیاد بخوانند، زیاد بخوانند؛ روی نوشتههایشان خیلی کار بکنند، عجلهای برای چاپ آثارشان نداشته باشند مگر آن که نوشتهشان از هر نظر به دقت بازبینیهای مکرر شده باشد
ناشرهای متعددی نوشتههای مرا چاپ کردهاند. اولین کتابم را نگاه منتشر کرد.، بعدی را سپیده سحر، دوتا را چشمهی هنر و دانش. یکی را یزدانستا، ده عنوان را دوست اهل ادبم جناب آقای جعفر سید مدیر انتشارات آشنایی. یک عنوان هم انتشارات مروارید.
همان گلایهها را دارم که دیگر اهالی قلم گفتهاند. دوباره گویی نکنم، در یک کلام: مراحل چاپ و نشر کتاب در مملکتما دلخواه نیست، والسلام
اگر منظور کمیتِ نوشتن است، خب خیلی پیشرفت کردهایم. فضاهای مجازی را که مرور میکنیم، کتابهای منتشر شدهای را که میخوانیم و یا نگاهی که به نشریات میاندازیم، میبینیم حجم آثار ارایه شده واقعاً بالاست. این خیلی خوب است. استقبال و گسترگی جامعهی داستاننویسان – نمیگویم کتابخوانان، چون این دو با هم فرق میکنند و متوازن نیستند – از این نحلهی ادبی نشان از دورهی شکوفایی هیجانانگیزی دارد. البته فراموش نکنیم اغلب اوقات بسیاری آثار ارزشمند که شایسته معرفی و دیدن هستند بین تراکم نشر نادیده میماند. این بحث طولانی است بناچار به همین بسنده میکنم؛ اما اگر منظورتان کیفیت آثار باشد، نه. به باور من نسل اول داستاننویسان ما، یعنی گروه هدایت، چوبک، بزرگ علوی و… همچنان صدرنشین جدول ارزشگذاری آثار ادبی هستند. ما هرقدر پیش آمدهایم مرتب افت کردهایم. بیشتر داستانهای امروز، نه داستانهای کوچه بازاری، حتی آنهایی که داعیهی جدی بودن دارند، تهی هستند. حرفی برای گفتن ندارند. البته این پوچگویی میتواند مرحلهی گذار باشد که به احتمال زیاد هم هست. یکی از دلایلی که از داستان و یا در مجموع، از کتاب استقبال نمیشود، جدا از التهابات سیاسی و اقتصادی همین بیمحتوا شدن اغلب آثار است. البته برای آن که سوء تعبیری پیش نیاید بلافاصله باید اشاره بکنم منظورم از داشتن محتوا الزاماً سیاسینویسی و یا داشتن نگاههای اعتراضی به کمبودهای جامعه نیست اگرچه میتوان به این قبیل موضوعات نیز با دید و قلمی هنرمندانه توجه کرد.
خلاصه عرض کنم: در هر جامعهای معمولاً هستند عدهای که علاقهای به نقد شدن ندارند.دلیلش هم ساده است، برخی گمان میکنند نقد یعنی ایراد گرفتند و منتقد هم خیال میکند چون اجازهی گفتن دارد پس به احتمال نزدیک به یقین خیلی بیشتر از داستاننویس سرش میشود. از آن طرف هم برخی از داستاننویسها گمان میکنند آنچه نوشتهاند آیه است و از آسمان نازل شده