آموزش داستان نویسی-۳

چهار فصل با داستان در هنرلند

آموزش داستان نویسی (بخش سوم)

دراین قسمت می خواهیم با ذکر داستانی درباره روحانی مهربان محله ای قدیمی ،شما را با نمات دیگری درباره داستان نویسی آشنا کنیم اما قبل از آن از استقبال خوب علاقه مندان به داستان و داستان نویسی سپاسگزاریم و امید واریم که داستانهای خودتان را برای ما بفرستید تا با نام خودتان در هنر لند استفاده کنیم.

 

جملات تاکیدی

اگر می خواهید بنویسید باید تمرین کنید.مطالعه داستان بزرگان و نویسندگان ایرانی و خارجی را فراموش نکنید.هیچگاه از نوشتن خسته نشوید و اولین منتقد نوشته هایتان ،خودتان باشید.نویسنده ای مانند ارنست همینگوی کتاب (پیر مرد و دریا) را حدود دویست بار بازنویسی کرد تا آن را عرضه نمود.

 

داستان،هر نوع نوشته ای است که در آن ماجرایی تعریف می شود.اما این تعریف همیشه از منظر یک راوی است.

همه قصه ها به یک شکل روایت نمی شوند و روایت داستان قصه،از ارتباطی که قصه نویس با راوی و راوی با شخصییتها و با خواننده پیدا می کند،ممکن می شود.

هنگامی که داستان نویس تمامی شخصییتهای داستانش را به عنوان سوم شخص معرفی می کند،خود او،در نقش راوی دانای کل ،است و مانند این است که از فراز قله ای بر تمامی شخصییتها و حوادث احاطه دارد و همه چیز را می داند.

البته راوی دانای کل،نقش زیادی در قصه نداردو فقط ناظر است و همه چیز را از تمامی زوایا تعریف می کند.

داستان (تنگسیر) اثر (صادق چوبک) یکی از نمونه های خوب برای راوی دانای کل است.

اما گاهی داستان بوسیله یک (من) روایت می شود.یعنی نویسنده خودش داستان را روایت میکند و هر چه را می بیند بی طرف گزارش می کند،اما او می تواند چند گونه عمل کند مثلا می تواند فقط ناظر باشد و داستان را تعریف کند و یا می تواند بخشی از داستان باشد و به عنوان یکی از شخصییتهای داستان عمل کند.

اما گاهی اوقات (من)نویسنده حضوری سایه وار دارد و نمی گوید که نویسنده اوست بلکه از طریق برخی از شواهد می توان متوجه شد که او نویسنده است.

(رولان پارت)،روایت را به سه دسته تقسیم می کند.او می گوید:

-راوی غیر شخصی است و دانای کل است.

-راوی،روایت خود را به دانش و بینش شخصییتها محدود می کند و همه چیز را چنان بیان می کند که تمامی شخصییتها هر یک در جای خود روایت گر داستان هستند.

 

این تقسیم بندی ها را در باره راوی داستان به ذهن بسپارید:

-اول شخص مفرد(من راوی)یا حدیث نفس

-دوم شخص خطابی که مانند دور بین عمل می کند.

-دانای کل مطلق که همه شخصییتها را می شناسد و بر کل داستان احاطه دارد.

-دانای کل محدود که برخی از شخصییتها را می شناسد.

-روایت یادداشت روزانه

-نامه نگاری

-زاویه دید بیرونی و نمایشی که فقط از طریق دیالوگها به شخصییتها می توان پی برد.

-تک گویی درونی که مخاطبی نیست و انگار راوی با خودش صحبت می کند.

-جریان سیال ذهن:ذهن نویسنده یا روایت گر در حال چرخش در زمانها و مکانهای مختلف است.

-روش تر کیبی:از تمامی گونه های روایتی استفاده می کند و کار را برای نویسنده بسیار مشکل می کند.

 

ادامه دارد

منابع: قصه نویسی     رضا براهنی       انتشارات اشرفی ۱۳۴۸

انواع ادبی             دکتر سیروس شمیسا   ۱۳۸۷

 

“تابستان های کشدار”

من دختر بزرگ ده ساله ، برادر کوچکترم هفت ساله و آن یکی برادرم پنج ساله بودیم . مامان با همه مشغله ها و گرفتاریهای کاری اش پشت سر هم ما را به دنیا آورده بود که انگار با هم بزرگ شویم و ما هم با هم بزرگ می شدیم و چه زود …!

مامان تابستان ها روزهای دوشنبه و چهارشنبه به مدرسه می رفت ، مدیر مدرسه حتی تابستان ها هم تعطیلی نداشت ولی بقیه معلم ها بعداز امتحانات خرداد تا اوایل مهر ماه تعطیل بودند .

مامان با همه خستگی هایش ، مهربان بود و دوست داشتنی . ظهرهای تابستان بعد از اینکه چهار نفری غذایمان را می خوردیم حصیرهای پنجره اتاق نشیمن را پایین می انداختیم تا هوا خنک شود و همگی کنار هم روی زمین دراز می کشیدیم و قیلوله ظهر گاهی شروع می شد .

پدرم چون اداری بود دیر بر می گشت و بیشتر اوقات برای سرکشی به سپاهیان دانش به روستاهای اطراف می رفت و به قول خودش (( ده گردشی )) می کرد . آنروز هم بابا به ده گردشی رفته بود. مامان تمام پرده ها و ملحفه پشتی ها را شسته و روی بند آویزان کرده بود . سپیدی ملحفه ها و درخشش خورشید و نسیم ملایمی که به آن ها می وزید بیقرارمان می کرد برای دویدن و چرخیدن توی حیاط و قایم شدن لای ملحفه ها !

با هر چشم غره مامان پلک هایمان را روی هم می گذاشتیم که وا نمود کنیم خوابیده ایم .

رضا برادر بزرگتر بود که همیشه روی بازوی مامان می خوابید و من و رامین کمی دورتر – . وقتی رضا از روی دست مامان بلند شد متوجه شدیم که خواب مامان سنگین شده .

نفر اولی که حصیر را کنار زد و از درگاهی پنجره که تاحیاط ارتفاع چندانی نداشت به حیاط پرید. من بودم و سپس برادرهایم داغی موزائیک ها پایمان را ازار می داد ، خورشید چنان بی رحمانه می تابید گویی همدست مامان شده برای اینکه به اتاق برگردیم و همچنان خودمان را به خواب بزنیم ! اما وسوسه قایم موشک بازی لابلای ملحفه ها و جست و خیز و پریدن روی موزائیک های داغ ، خوشایند تر از خواب طولانی و کسالت آور بعد ازظهر تابستان بود .

مثل همیشه در سکوت بازی می کردیم ولی چشم هایمان با هم حرف می زد . داغی آفتاب سلولهای خاکستری مغزمان را به جوش آورده بود . نگاههای پنهان آغازگر توطئه ای سه جانبه بود ! درست مثل همیشه !!!

************

شاید این محتوا را نیز دوست داشته باشید

شیخ معینی ، نه تنها روضه خوان محله ما بلکه روضه خوان شهر کوچکمان بود . مامان با همه مشغله کاری و درد سر هایی که داشت نذر خود را ادا می کرد . صدای سرفه شیخ معینی و صندلی های چرمی اش که لخ لخ آنها را روی زمین می کشید سکوت حیاط را می شکست ، وارد اتاق خالی می شد روی صندلی ارجی که گوشه اطاق بود می نشست و برای ما روضه می خواند و می رفت اینگونه بود که نذر ماهانه مامان ادا می شد .

گهگاه هم برای روضه مهمان داشتیم البته در ایامی خاص مثل ماههای محرم و صفر ………….

شیخ معینی بالای مجلس می نشست و زن های همسایه و همکار ، تکیه داده بر مخده های مخمل قرمز که روی آن ملحفه سفید کشیده شده بود می نشستند و چادرهایشان را روی سرشان می کشیدند و آرام با نوای روضه شیخ معینی گریه می کردند .

من نیز چادر گل باقالی ام را سر می کردم ، در گوشه ای می نشستم و با آب دهان زیر چشم هایم را خیس می کردم و سرم را تند تند تکان می دادم .

نگاههای تند و تیز مامان حکایت از آن داشت که باید بروم و قندان را بیاورم و پشت سر مامان که درحال پذیرایی از مهمانان با چایی بود حرکت کنم ، اما من که نمی توانستم هم چادر را نگه دارم و هم قندان را به روی خودم نمی آوردم و وانمود می کردم که دارم باروضه شیخ معینی گریه می کنم !!!

************

آفتاب هر لحظه داغتر و داغتر می شد . من و برادرهایم از لابلای ملحفه ها گذشتیم و در حیاط را باز کردیم و به کوچه خریدیم .

کفشهایمان را که تا آن لحظه به دست گرفته بودیم پوشیدیم و در را روی هم گذاشتیم و راه افتادیم . از روی پل قدیمی شهر که رد شدیم منزل شیخ معینی نمایان شد . چیزی نگذشته بود که مقابل منزل او بودیم . چشمان سیاه و درشت برادرهایم در کاسه چرخید و خطی نامریی از من تا کوبه در چوبی رسم کرد و این به آن معنا بود که من باید در می زدم !

کمتر از ده دقیقه در حالی که از گرما لَه لَه می زدیم به خانه رسیدیم در را به ارامی بستیم و از در گاهی پنجره به اتاق خزیدیم و سر جای همیشگی مامان آرام گرفتیم ، رضا روی بازوی مامان و من و رامین کمی آن طرف تر .

مامان گوشه یکی از چشم هایش را باز کرد و با خیالی آسوده از اینکه سه تایی سر جایمان خوابیده ایم ، چشم هایش را بست .

ملحفه ها با نسیمی ملایم در هوا می رقصیدند و آفتاب همچنان داغ می تابید . !

چند گربه که دعوایشان به حیاط کشیده شده بود چرتمان را پاره کردند ، یکباره با صدای زنگ ، مامان روی دو زانو نشست

– کی می تونه باشه ؟ – ! با این وضع ریخت و پاش – ما منتظر کسی نبودیم ………… بابام هم کلید داره .

این کلمه ها پشت سر هم بر زبان مامان جاری بود که رامین مثل همیشه از پنجره به حیاط پرید و جستی زد و در را باز کرد و در کسری از ثانیه دوباره به جای اولش برگشت و گفت :

– مامان ، مامان شیخ معینی یه …..!

مامان که هول کرده بود گفت :

– مگه امروز چند شنبه است ؟ امروز چندم ماهه ؟ نکنه من یادم رفته باشه ؟ – ای خدا – چادرم ؟ – این پشتی ها رو از وسط اتاق جمع کنید …… این بالشها را از وسط اتاق بردار –

و رو به من در حالی که چشم هایش از حیرت باز مانده بود گفت :

-دختره گنده ، چند بار بهت گفتم ظرفهای ظهر رو جمع کن …. همینجوری که همه چیز گوشه اتاقه !

مامان دور خودش می چرخید و من و برادرهایم نیز در حال چرخشی اجباری !

شیخ معینی با صدای سرفه هایش فهماند که دارد وارد می شود

– یاالله –   یاالله

مامان چادرش را پشت و رو و نامرتب به سر انداخت و به استقبال شیخ معینی رفت .

-ببخشید حاج آقا – به زحمت افتادین ………

و در همان حال پشتی ها را روی هم می چید تا جایی مهیا کند که شیخ روی آن بنشیند .

خانم های همسایه هم یکی پس از دیگری وارد شدند . هر کس چیزی می گفت و همه از این گلایه داشتند که چرا زودتر خبر نداده بودین – !

اطراف اتاق پذیرایی پر بود از جمعیت ، اتاقی که نه پرده داشت و نه از پتو های سفید ملحفه کشیده خبری بود.

تعدادی از پشتی ها هم جابه جا این طرف و آن طرف اتاق بودند و تعدادی از آن ها هم منبر فوری برای شیخ معینی .

آفتاب همچنان با بیرحمی از شیشه هایی که امروز صبح برق انداخته شده بودند به درون می تابید و روضه شیخ را از صحرای کربلا و عطش یاران امام حسین ( ع ) داغتر و سوزناک تر می کرد . مامان تند تند برای مهمانان روضه شربت درست می کرد و دخترهای همسایه هم پذیرایی می کردند . با گفتن لاحول و لا قوه الا باالله و صدای صلوات زنان همسایه روضه تمام شد . مامان روحانی محترم محله را تا دَم در بدرقه کرد و گفت :

-حاج آقا ببخشید ، زحمت افتادید ، پاکت رو بعداً می فرستم بچه ها بیارن دَم در منزل ….

و ما فهمیدیم که مامان امروز حتی پول هم توی خانه نداشت !

شب که به کمک مامان ملحفه سپید پشتی ها را به تنشان می کردیم چشم های من و برادرهایم از خجالت به زمین دوخته شده بود و سرمان را بلند نمی کردیم …. مامان که حالتهایش هنوز عصبی بود یک ریز حرف می زد :

– سعادت می خواد ، یکدفعه این مجلس توی خونه بر قرار بشه ، نمیدونم ؟ شاید من یادم رفته بود شیخ معینی رو خبر کنم ؟ شایدخودش یادش بوده آمده – ؟! خدارو شکر شربت آلبالو زیاد درست کرده بودم ،گرچه پنجره ها پرده نداشت ولی شیشه ها برق می زد …..

مامان یکریز حرف می زد و هر بار خطاب به یکی از ما سه نفر ، سوالی می پرسید :

– کسی چیزی نگفت ؟ بَد نشد ؟ نَه ؟!

و ما که از شرم سرخ شده بودیم فقط سرمان را به علامت نفی تکان می دادیم و به دنبال راهی برای گریز از این مخمصه بودیم .

صدای جیپ اداره و ترمز آن و سپس بازو بسته شدن در حیاط و کشیده شدن پاهای بابا روی موزائیک های حیاط حاکی از آن بود که غائله ختم به خیر شد .

و روحانی مهربان محله ما شیخ معینی هیچوقت نگفت که آن روز ، روضه به دعوت چه کسانی برگزار شد  .

آناهیتا برزویی نویسنده و تهیه کننده ارشد رادیو

ممکن است شما دوست داشته باشید
1 نظر
  1. ناشناس می گوید

    بسیار عالی و شروع دست مریزاد انا هیتا خانم

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

82 − = 73