چهار راه استانبول | داستان کوتاه (قسمت اول)

سهیلا ملکی

ضلع جنوبی چهار راه استانبول کنار دیوار مغازه ای تکیه داده و بر زمین نشسته بود، کمی مایل لم داده و پاهایش را در سینه جمع کرده بود. ککش هم از آن همه سر و صدای بوق و آژیر نمی گزید .

حرکت شتابان مردم ، صدای داد و گریه!، هیچِ این جهان گویی به هیچش نبود و در عوض بهمن کوچکش را هی دود می کرد و دودش را به هوا می راند و با نگاه می پاییدش که قاطی نشود با آن همه دودی که تا هفت چهارراه آنطرفتر را هم سیاه کرده بود.

اصلاً تحمل این را نداشت که دست های آن همه آتشنشان خاموش کند آتش کوچکی که خود به پا کرده بود. مدام از چهار راه استانبول سر می خورد تا خیابان جمشید، از میان آن همه دود رد می شد و باز بر می گشت تا چهار راه استانبول و هی زیر لب می گفت ” نه شش کیلومتر هم نمی شه!”.

حوصله اش از آن همه دهان حراف و نگاههای متوحش به سر رفته بود و زیر لب تکرار می کرد” اگر در جهان تنها می بودم همه چیز را به ریشخند می گرفتم* ” سرش را بالا گرفت و آن همه موبایل و دوربین عکاسی که ثبت می کردند ریزش و آتشِ اولین آسمان خراش تهران را به ریشخند گرفت.

ناگهان دوربین یکی از همان جماعت را از دستش کشید و دوید، دوید تا خیابان جمشید، دختران پری بلنده ایستاده بودند و بندری می لرزاندند، جماعت بسیاری کف می زدند و سوت می کشیدند…

دوربین را روشن کرد، نباید لحظه ای هم جا می افتاد، بسیاری تصاویر از این خیابان ثبت نشده فراموش شده بود، باید دست می جنباند…
شاید این محتوا را نیز دوست داشته باشید

یک زن در آن میانه پیاله می چرخاند، در میان آن همه جمعیت با نگاههای حریص که خالی از هر ترحمی به هوای دریدن آمده بودند. چقدر همه چیز واقعی تر بود اینجا، زنِ پیاله به دست به او نزدیک شد ، پیاله را که تعارف می کرد، دوربین را رو به سمت دستهای او چرخاند ، مچ دستهای سبزه اش پر از آثار تیغ بود ، با صورتی تکیده و پاهای استخوانی و کمر باریکی که دامن کوتاه بر آن لق می زد.


صورتش را که دید شناخت، خودش بود، همان زنی که دو سال تمام بی قراری های شبانه اش را آرام کرده بود، در اتاقی که بوی نا می داد با همین پیکر رنجور. سینی پیاله را از دستش گرفت و بر زمین گذاشت. از پاکت سیگارش یک بهمن در آورد و برایش آتش زد ، هیچ نمی گفتند ، دوربین را بر صورت زن زوم کرد ، حرکت لبها و گردنش را موقع بیرون دادن دود آن بهمن ثبت می کرد ، زن پک آخر را که زد سینی پیاله را بر داشت، نگاه مرد نکرد، دوید لا به لای جمعیت و دور شد. مرد به دنبالش می دوید، می دوید اما پیدایش نکرد، آنقدر دوید تا رسید به چهار راه استانبول، جمعیت چندین برابر شده بود، مگر این تهران لعنتی چقدر بزرگ شده بود؟


چشمهایش هنوز دنبال زن بود، بی اعتنا به صداها جمعیت را کنار می زد و جلو می رفت، چشمهایش پر شد از سرخی، از ماشینهای قرمز بزرگ، همه آمده بودند، آتش و دود و بو در هم پیچ می خورد، بوی دود، بوی آدمیزاد بوی….

زنانی شیون می کردند که بچه ها و شوهرهایشان را نجات دهند از شر آن سوختگی، از آن همه آوار!..

مادری موهایش را می کشید، زن ضجه می زد، جمعیت اشک می ریخت، همه ی دوربین ها بودند ، همه تکاپو می کردند ، اما آتش بی اعتنا به آن همه آب، به آن همه آتش نشان، کار خودش را می کرد و می سوزاند، دلش رحم نمی آمد انگاری….

مرد بی اعتنا به آتش از میان ماشینهای قرمز بزرگ، از میان آمبولانس ها، از میان گروههای امداد و نجات رد می شد، بهمن آتش می زد و تف می کرد میان قرمزها…

ادامه دارد…

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

92 − 91 =