چرا کریستین بوبن فلسفه را دوست ندارد؟

صدیق قطبی

کریستین بوبن ، کرکگور، سیمون‌وی و پاسکال را دوست دارد، اما به تعبیر خودش سه چهارم فلسفه را دوست ندارد. علت اصلی این دوست نداشتن به تصویری که بوبن از زندگی دارد مربوط است. در نظر کریستین بوبن زندگی بیشتر «راز» است و نه «مسأله». برای پی بُردن به راز زندگی باید زیست. حقیقت زندگی، از آن رو که تنها از مسیرِ تجربه کردنِ وجودی حاصل می‌شود. حقایقی که فرزندِ زندگی مستقیم و تجربه‌‌های گرم‌اند، شایسته‌ی اعتنا هستند.

کریستین بوبن  می‌گوید نویسنده بنا نیست از آنچه می‌داند بنویسد. دانسته‌های ما بسیار اندک و کم‌مایه هستند. نویسنده باید از مواجهه‌اش با ناشناخته‌ها بنویسد. آن هم نه به منظور ایضاح آنها بلکه به منظور دوست داشتنِ «ناشناخته‌ها».

برایکریستین بوبن زندگی را می‌شود دوست داشت، می‌شود آواز خواند، می‌شود رقصید، اما نمی‌توان شناخت. آنچه گمان می‌کنیم شناخت زندگی است، از جنس مرگ است. چرا که هر شناختی با نوعی ایستایی و توقف همراه است و راز زندگی در سیّالیت و جریان آن است. از این‌رو در نگاه کریستین بوبن  «نظریه‌بافی» به رنگِ مرگ است. نظریه‌پردازی در خصوص زندگی و مهمترین ابعاد آن به ایستایی زندگی منتهی می‌شود و توقف کردن، مُردن است. هر آنچه تبدیل به اندیشه می‌شود، از آن‌رو که ایستایی پیدا می‌کند، از زندگی دور می‌شود و به مرگ شباهت پیدا می‌کند.

کریستین بوبن  می‌گوید استادان نظریه‌پرداز بیشتر شبیه مرگ‌اند چرا که مدام در تقلای جمع کردن و فشردن زندگی در قالب ساختاری محدود هستند. هر ساختاری محدودکننده است. از نظر او، کودکان شبیه زندگی هستند و نه اندیشه‌پردازان. کودکان‌اند که بی‌دغدغه‌ی نظریه و ساختار اندیشه‌ای، خود را با زندگی می‌آموزند. پرندگان و موجودات دیگر نیز همین‌گونه‌اند.

«تفکرات غیرزمینی، اصول کلی و مجردات همیشه به من حس مرگ را منتقل کرده‌اند. گاهی این مفاهیم منجر به نوشتن کتاب‌های بسیار زیبایی می‌شوند. ولی من هیچ‌وقت مزیت رسیدن به یک نظریه‌ی ادبی، سیاسی یا علمی را نداشته‌‌ام، چون نظریه‌بافی لباس مرگ بر تن دارد و من هیچ ‌علاقه‌ای به این کار ندارم.»(زندگی گذران، ترجمه بنفشه فرهمندی، نشر کتاب پارسه)

«مرگ همانند یک استاد است، زیرا همه چیز را می‌داند و زندگی همانند یک کودک است، زیرا دوست داشتن را ایفا می‌کند.»(فرسودگی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ‌‌‌ترجمه‌‌ی پیروز سیّار‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، نشر آگاه)

«من سینه سرخی را دوست می‌دارم. به من خیره شده و پاهایش محکم بر شاخسار درختی جای گرفته بود. در چشمانش بارقه‌ای از مسخرگی می‌درخشید و چنین می‌نمود که به من می‌گوید: «برای چه می‌کوشی از زندگی‌ات چیزی بسازی؟‌ زندگی همین‌که می‌گذرد زیباست، بی‌دغدغه‌ی دلیلی، برنامه‌ای، اندیشه‌ای.» نتوانستم پاسخی به او بدهم.»(رستاخیز، کریستین بوبن، ترجمه‌ی سیروس خزائلی، نشر صدای معاصر)

«در آخر این که عقل را دوست ندارم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، او خیلی از مرگ تقلید می‌کند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. دیوانگی را ترجیح می‌دهم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. منظورم از دیوانگی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، نقصی نیست که راهی تیمارستانم می‌کند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، شوقی است که مرا به رقص وا می‌دارد‌‌‌‌‌‌. »(تصویری از من در کنار رادیاتور، ‌‌‌ترجمه منوچهر بشیری راد، نشر اجتماع)

به باور کریستین بوبن  ، نباید به دنبال ارائه‌ی تعاریف قاطع از خدا، زندگی و عشق بود. اینها از جنس رازند و تنها می‌شود درباره‌ی‌شان سرود و آنها را دوست داشت. آنانی را دوست دارد که دوست دارند و نه آنان که می‌اندیشند. او باورمندان را دوست ندارد، چه باورمندان به خدا و چه باورمندان به عدم وجود خدا. چرا که خدا برای او دوست داشتن است و نه باور داشتن:

«کسانی را که از خدا مانند قیمتی مقطوع حرف می‌زنند دوست ندارم. کسانی را که خدا را نتیجه‌ی خللی در دستگاه هوش می‌دانند دوست ندارم. آنانی را که “می‌دانند” دوست ندارم، کسانی را دوست دارم که دوست دارند. »(تصویری از من در کنار رادیاتور، ‌‌‌ترجمه منوچهر بشیری راد، نشر اجتماع)

در نگاه بوبن، از کودکی هم به شیوه‌‌ی اندیشه‌پردازانه نمی‌توان حرفی تازه گفت. کودکی را باید زیست:

«از زندگی باید سخن گفت،‌ اما با آواز سر دادن. مضامین اندیشه‌های ذهنی بسیار فقیرند و نیازمند آنند که به آواز خوانده شوند. به‌راستی من درباره‌ی کودکی حرفی برای گفتن ندارم، مگر سخنانی که از فرطِ پیش‌پاافتادگی همگان را به حیرت می‌اندازد. اما به عوض این کار در من میل بازی کردن و آواز سر دادن را به راه و روش خود به وجود می‌آورد. برای من نوشتن، همانا آواز سر دادن به راه و روش خودم است.»(رفیق اعلی، ترجمه پیروز سیار، نشر طرح نو)

بنابراین برای کریستین بوبن  کلمات، نت‌های موسیقی هستند و سخن گفتن نوعی از آواز خواندن. او در پیِ پروردنِ اندیشه‌های ذهنی در خصوص موضوعات مهم زندگی نیست. نوشتن برای او کوششی برای دوست داشتن و دوست داشته شدن است و نه ارائه‌ی اندیشه.

«چرا آدم وقتش را صرف نوشتن کتاب پشت کتاب می‌کند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. چرا نیرو وقتش را صرف کارهای فلسفی و یا هنری می‌کند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. چرا باید از خواب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، از عشق‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، از همه چیز گذشت تا یک کتاب نوشت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، باز هم یک کتاب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. فلاسفه جواب می‌دهند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: برای روشنایی بخشیدن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. شعرا جواب می‌دهند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: برای ملایمت بخشیدن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. اما هر چه قدر هم که آنها سریع جواب بدهند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، باز هم در برابر جوابی که همیشه وجود داشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، عقب هستند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: برای دوست داشته شدن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. برای شکوه دوست داشته شدن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. »(غیرمنتظره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ‌‌‌ترجمه نگار صدقی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، نشر ماه‌ریز)

نوشتن برای او از جنس ستایش کردن و ادای شکر است. پاسخ گفتن به زیبایی‌های زندگی است، البته نه برای جبران، بلکه برای استمرار بخشیدن به غنای زندگی:

«نوشتن راهی است برای پاسخ گفتن به زندگی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. برای پاسخ گفتن به یک موهبت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، موهبتی دیگر لازم است‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. نه برای آن که عدالت برقرار شود بلکه برای ادامه به بخشیدن و دریافت کردن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. تا ابد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.»(فراتر از بودن و موتسارت و باران‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ترجمه‌ی نگار صدقی،. نشر ماه‌ریز‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌)

نوشتن نه به قصدِ توصیف زندگی، بلکه به منظورِ تماشای زندگی:

«نوشتن تقریباً به اندازه‌ی بی‌کار نشستن و منتظر اولین قطره‌های باران در کنسرت و پیانوهای موتسارت بودن، جذاب است»(فراتر از بودن و موتسارت و باران‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ترجمه نگار صدقی، نشر ماه‌ریز)

کریستین بوبن  از عشق می‌نویسد، اما در پیِ شناختن عشق نیست. گر چه می‌داند که شناختِ حقیقی تنها از رهگذرِ عشق حاصل می‌آید، اما کیان عشق را ناشناخته و رازآلود می‌داند:

«خارج از عشق‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، شناختی وجود ندارد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. و در عشق چیزی جز ناشناخته وجود ندارد.‌‌‌‌‌‌‌‌»(لباس کوچک جشن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ‌‌‌ترجمه مژگان صالحی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، نشر باغ نو‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌)

بوبن تنها اندیشه‌هایی را معتبر می‌داند که از معبرِ دوست داشتن‌ها به دست آمده است. به تعبیر مارتین بوبر «حیاتِ واقعی، هنگامه‌ی مواجهه است»(من و تو، ترجمه ابوتراب سهراب و الهام عطاردی، نشر فرزان روز) و در اندیشیدن ما از مواجهه‌ی تمام‌عیار دست می‌کشیم. کریستین بوبن می‌نویسد:

«اندیشه‌ی من از زندگی عاشقانه، جسمی و روحی من سرچشمه گرفته است. واژه‌ی اندیشه مرا به یاد نام‌هایی می‌اندازد که در زندگی خصوصی من بوده‌اند، به یاد چهره‌هایی بسیار مشخص، به یاد زنی که دوستش داشته‌ام و او تنها با جنبش زندگی خویش مرا به درک احساس حسادت رسانده است و از آن طریق به درک تمنا و بی‌شک در ورای آن به درک خدا. من اندیشه‌ی خویش را وام‌دار کسانی هستم که دوستشان داشته‌ام، همچنان که کودک هستی خود را مدیون والدین خویش است. این اقبالی است که در نتیجه‌ی برخوردها به آدمی روی می‌آورد، حتی اگر این برخوردها گاه به صورت بسیار بدی صورت پذیرند.»(رفیق اعلی، ترجمه پیروز سیار، نشر طرح نو)

«من هرگز، جز زندگی زخم‌خورده و آلوده به اشتباه، چیزی از جنس حقیقت ندیده‌ام.»(بهت، ترجمه بنفشه فرهمندی، نشر کتابِ پارسه)

نوشتنِ خوب آن‌ است که بیان دوست داشتنِ ناشناختنی‌ها(رازها) باشد، نه بیان آنچه شناختنی است و یا تلاش برای ارائه‌ی شناخت‌هایی از آن‌چه ماهیتاً ناشناختنی است:

«تنها زمانی می‌توان خوب نوشت که به سمت ناشناخته پیش برویم- نه برای اینکه آن را بشناسیم بلکه برای این که آن را دوست داشته باشیم. فلاسفه و عرفا در این مضمون حاشیه‌های زیادی گفته‌اند… فلاسفه مرا کسل می‌کنند. زبانشان تلخ است و اشتیاقشان بسیار پُرشتاب‌تر از آن است که بخواهد ارضا شود. عرفا، هنگامی که با عشق و آب زلال زندگی می‌کنند مرا مفتون می‌کنند، نه وقتی می‌اندیشند. هنگامی که کسی عاشق است، نمی‌تواند فکر کند. سخت مشغول آتش زدن بر خانمان خویش است و برای خودش هیچ فکری نمی‌کند. همه‌ی افکار را مانند کبوتران، ستارگان و رودخانه‌ها به سوی معشوق روانه می‌کند. هنگامی که کسی عاشق است مست است.»(شش اثر، ترجمه‌ی مهتاب بلوکی، نشر نی)

«هر شخصی که تنها از حقیقت خویش پیروی می‌کند، نویسنده است؛ کسی که تنها به فقر و تنهایی این حقیقت تکیه می‌کند و نه به چیزی دیگر. در این معنا، کودکان و زنان عاشق نویسنده‌های مادرزاد هستند.»(جشنی‌بر بلندی‌ها، ‌‌‌ترجمه‌ دل‌آرا قهرمان، نشر پارسه)

بوبن می‌گوید آنکه مواجهه‌ی عاشقانه با زندگی دارد، مست است و مست‌ها نمی‌توانند در پیِ اندیشه‌سازی باشند. از طرفی آنها که زندگی‌شان را مصروفِ اندیشیدن درباب زندگی می‌کنند نمی‌توانند چنان که باید زندگی را دوست بدارند، چرا که لازمه‌ی آن چنان شناختی، فاصله گرفتن از زندگی است.

اندیشیدنِ معتبر نزد بوبن آن است که برآمده از تجربه‌های احساسی و ارتباطی فرد است وگر نه چیزی جز حرف‌های قالِبی و تکراری نیست. حرف‌هایی که بیشتر به بتن‌هایی سخت شبیه‌اند تا زندگیِ جاری:

«اندیشه از تجربه‌ی عملی، حقیقی، زنده و شخصی ریشه می‌گیرد. اندیشه تنها در صورتی می‌تواند اعتبار داشته باشد که بر فردی‌ترین و حتی توصیف‌ناپذیرترین امور شخصی متکی باشد. این همان چیزی است که آن را اندیشیدن می‌نامم، غیر از این هر چه باشد کارخانه‌ی تولید سخنان مهار گشته، تکرارشدنی و فاخر است که گویی از بتن ساخته شده است.»(رفیق اعلی، ترجمه پیروز سیار، نشر طرح نو)

نگاه کریستین بوبن  همانی است که آندره‌ژید داشت: «به چشم من هر شناختی که مبتنی بر احساس نباشد بیهوده است.»(مائده‌های زمینی، ترجمه مهستی بحرینی، انتشارات نیلوفر)

انجماد و توقفی که در اثر اندیشیدن‌های متعارف، نصیب زندگی می‌شود، بوبن را نگران می‌کند. در نگاه بوبن، دو امکان مواجهه با زندگی وجود دارد. مواجهه‌ای که در پیِ شناختن است و از این‌رو ناگزیر به فاصله گرفتن. در این مواجهه، اساساً مواجهه در معنای اصیل خود رخ نمی‌دهد. چون از نظر بوبن هر مواجهه‌ای که ناشی از عشق نباشد، حقیقی نیست. مواجهه‌ی دوم مواجهه‌ی ارتباطی با زندگی است که در آن تلاشی برای فشردن زندگی در قالبِ اندیشه‌ای خاص صورت نمی‌گیرد. فرد با تمام وجود خود با زندگی همراه می‌شود، به زندگی عشق می‌ورزد و از مسیرِ «شناور شدن در افسونِ زندگی» و دل دادن به ناشناخته‌ها به شناختی شخصی و منحصر به فرد از زندگی دست می‌یابد.

در مواجهه‌ی نخست، شما در پیِ شناختنِ ناشناخته‌‌ها هستید و در مواجهه‌ی دوم به دنبال دوست داشتنِ ناشناخته‌ها، سُرایش زندگی و تداوم‌بخشیدن به سیَلان و جریان آن. حرف اصلی و اصلِ حرفِ کریستین بوبن  این است که زندگی برای دوست داشتن است و نه شناختن. زندگی در دوست داشتن است که غنا و جریان خود را حفظ می‌کند:

«ایراد من از سه‌چهارم فلسفه آن‌گونه که آن را می‌شناسیم، آن‌گونه که آثار و ثمرات بزرگ و نام‌های پُراعتباری پدید آورده است، این است که موجب توقف می‌شود. فلسفه مرا به یاد آب‌های منجمد می‌اندازد. من سیلان را دوست می‌دارم، سیلان آواز را، سیلان بیان غنایی را، سیلان اندیشه‌ای را که به پیش می‌رود و می‌تواند راه خود را گم کند، حتی می‌تواند مرتکب حماقت شود، می‌تواند ابلهان و اندیشمندانی را که در قله‌های تفکر جای دارند، به یکسان تو خطاب کند. این شکل از اندیشه است که من آن را از جمله نزد پاسکال، سیمون‌ وِی، و کی یرکِگارد باز می‌یابم.»(رفیق اعلی، ترجمه پیروز سیار، نشر طرح نو)

پیوست:

«رابرت نوزیک می‌نویسد: “شکلی از کار فلسفی هست که به نظر می‌آید شبیه هل دادن و چپاندن چیزها درون محیطی ثابت یا شکلی مشخص است. همه‌ی آن چیزهایی که بیرون است باید درون این چارچوب بگنجد. مطالب و محتوا را با فشار از یک سو به درون مرزهای این محوطه‌ی خشک و بسته هل می‌دهید، اما از سوی دیگر بیرون می‌زند. سریع می‌دوید و می‌روید جایی را که بیرون زده فشار می‌دهید، اما چیزی از جای دیگری بیرون می‌زند. بعد سعی می‌کنید با زور و فشار و بریدن گوشه و کنار چیزها آن‌ها را کنار هم جا دهید و کاری می‌کنید که در نهایت به نظر می‌رسد تمام چیزها در وضعی کمابیش ناپایدار کنار هم درون چارچوب قرار گرفته‌اند؛ هر چیزی را که خوب جا نگرفته باشد برمی‌دارید و گم و گور می‌کنید تا کسی متوجه نشود… به سرعت زاویه‌ای را پیدا می‌کنید که از آن‌جا به نظر می‌رسد همه چیز با هم حسابی چفت شده است و پیش از آن‌که چیز دیگری از جایی بیرون بزند و خیلی به چشم بیاید، با دوربینی که سرعت دریچه‌اش بالاست یک تک‌عکس می‌گیرید. بعد هم می‌روید به تاریک‌خانه تا هرگونه تَرَک و شکاف و پارگی در ترکیب و بافت سطح را حک و اصلاح کنید. حال تنها کاری که باقی مانده این است که این عکس را به عنوان بازنمودی از وضعیت دقیق امور منتشر کنید…
… چرا آن‌ها [یعنی فیلسوفان] این قدر می‌کوشند که همه چیز را به‌زور درون چارچوبی بگنجانند؟ چرا به دنبال چارچوب دیگری نمی‌روند، یا از این اساسی‌تر، چرا نمی‌گذارند چیزها سرِ جایشان بماند؟ اینکه همه چیز درون چارچوب ثابتی بگنجد واقعاً چه فایده‌ای برای ما دارد؟ چرا می‌خواهیم که این‌طور باشد؟»(فلسفه زندگی، کریستوفر همیلتن، ترجمه میثم محمد امینی، فرهنگ نشرنو)

«در حال خواندن اثر فیلسوفی بودم که موج عظیمی از خنده بر من مستولی شد. خنده‌ای بی‌صدا، زلزله‌وار، زیرزمینی… فیلسوف یادشده، چیزی فراتر از قابل تقدیر بود. یک دسته کلید کوچک گم‌شده را درمیان علف‌ها پیدا کرده بود. کلیدهای زیبایی از جنس طلا، بزرگ مثل کلیدهای دروازه‌ی شهر، و نیز نسبتاً بی‌فایده: هیچ دری وجود نداشت. هرگز دری وجود نداشت. کلیدها به هیچ دردی نمی‌خوردند- کار او مرا به خنده‌ی بی‌صدای شدید انداخت که حالا با دسته گل‌های فریزیای روی لبه‌ی پنجره تقسیمش خواهم کرد… این خنده از قعر ستاره‌ها می‌آمد، پرتاب شده چونان شهاب سنگی. کتاب‌های فلاسفه شبیه ماسک‌هایی مقوایی هستند که با کِشی، در پشت سر، روی صورتمان می‌گذاریم. زیر مقوا دچار کمبود هوا می‌شویم.

نگاه کن! این را گل‌هایی به من گفتند که عطرشان فضای اتاق را پر کرده بود. نگاه کن: هیچ دری وجود ندارد، هیچ کجا. هیچ چیز جز عطر ما، رنگ‌های ما و خنده‌های ما وجود ندارد. با این خنده، دنیایی دیگر آغاز می‌شود. آن دنیای دیگر، همین خنده است. چرا باید دنبال جایی دیگر بگردیم، یا چیزی دیگر؟ خدا کودکی است که به خواب می‌رود و لحظه‌ای می‌رسد که راز خود را فاش می‌کند:

زمانی که از نزدیکش رد می‌شویم، خنده‌ بی‌اختیارش را می‌شنویم. می‌توان صدایش را شنید؛ در موسیقی، در سکوت، در پدیدار شدن جوش‌های غرور جوانی، پشت ابری که می‌گذرد، در دهانی که دندان‌هایش افتاده است؛ در همه جا. سروصدایی که یک دسته‌گل می‌تواند در اتاقی محقر راه بیندازد. گل‌ها سرمستم می‌کنند. هیچ فلسفه‌ای در دنیا قادر نیست از یک مارگریت تنها پیشی بگیرد، یا از یک تمشک کبود، یا از قلوه‌سنگی که همانند راهبی با سری تراشیده در خلوت با خورشید گفتگو می‌کند، می‌خندد، می‌خندد، می‌خندد.»(بهت، کریستین بوبن، ترجمه بنفشه فرهمندی، نشر کتابِ پارسه)

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

+ 25 = 34