چند شعر و چند داستانک

پیشنهادفرهنگی هنری-جمعه ۱۸دی

به انتخاب حمیدرضا پورعلیمحمد

آن ها برای گوش های گریان صدای گیلاس درآوردند

به خشکی چشم ها چند کلید سل دادند

بر رودخانه های گل آلود درخت کاشتند .

و برای تک تک ما وقتی خانه نبودیم

یادداشت گذاشتند :” رفتن یعنی همین نزدیکی ”

۲e6a6c35c2fe9d63c9b3e16e651d10e5

به یاد محمد علی اینانلو بسته ی این جمعه ر ا تقدیم می کنم …

می خواهم شعری را در این روزهای پر برف و باران به شما تقدیم کنم از هنرمند و شاعر خوش قریحه ی شیرازی ویدا وکیلی که وقتی از او برای باز نشر این شعر اجازه خواستم با روی باز پذیرفت . پس این شعر  دوست داشتنی تقدیم به شما :

photo_2016-01-05_23-54-14

 

بو می کشم بارانی ات را
نم نم عبور آنی ات را
در کافه های بی ترانه
آن گریه ی پنهانی ات را
فنجان و فال و قهوه ی ترک
تنها تو را کم دارد اینجا
بی تو زمستان است شعرم
یک حس مبهم دارد اینجا
من شاعر چشم تو بودم
در دفترم جای تو خالی ست
بعد از تو سهم بودن من
یک آسمان – آشفته حالی -ست
چه تلخ از چشمت گذشتم
ازرفتنت باران خبر داد
روی قرار هرشب ما
نم نم نشست و گریه سرداد
تردید دارم شعر باشد
این واژه های دل بریده
از درد می پیچد به خود باز
این بیت های نارسیده
حس می کنم مثل همیشه
در خویش سرگردانی ات را
در لا به لای هر زمستان
بو می کشم بارانی ات را…

 

اما ترانه ی در شب سرد زمستانی با صدای جاودان محمد نوری همیشه زیبا و شنیدنی است . پس این شعر نیما یوشیج را با صدای محمد نوری بشنوید

mohammad_nouri

 

بد نیست بعد از یک شعر و یک موسیقی ، یک داستانک دست اول بخوانید .

داستانک: “کوچه شهربانی”

نوشته آناهیتا برزوئی

درخت های چنار در دو طرف کوچه سر به فلک کشیده بودند . همه هم قدوهم اندازه دست به یکی کرده و از بالا شاخه در شاخه ی هم کوچه را به تونلی سبز رنگ بدل می کردند . تونلی نه چندان بزرگ و طولانی – اما با صفا و سر سبز و سر زنده – در فصل بهار و تابستان صدای پرندگان و گنجشک ها ، یک لحظه قطع نمی شد . در فصل زمستان و پائیز هم قار قار کلاغ ها گوش فلک را کر می کرد . تونل سبز رنگ به باغی منتهی می شد که دورش حصار کشیده بودند و مقر ژاندارمری بود و هیچ کس حق ورود به آن را نداشت .
کوچه از تنها خیابان اصلی شهر منشعب می شد که شهربانی هم آنجا قرار داشت و به همین دلیل این کوچه معروف بود به کوچه شهربانی .
این کوچه از زیبایی چیزی کم نداشت ولی به دلیل اینکه بن بست بود عابر پیاده چندانی از آن عبور نمی کرد .
خانه ما تک خانه ای بود که در سمت چپ کوچه قرار داشت ، خانه ای بزرگ و قدیمی با آجرهای سرخ رنگ و اتاقهای بزرگ که اغلب تا کمر دیوار ، خط نم داشت . شاباد به داشتن رطوبت معروف بود و نیز می گفتند خاکی دامنگیر دارد . خانه ما روبروی دیوار بلند شهربانی قرار داشت ، بابا مامان پس از ازدواجشان در این شهر زندگی می کردند و حالا من دختر بزرگشان بودم ده سال داشتم و برادر هایم پنج و هفت ساله بودند .
روزهایی که من با مامان به مدرسه می رفتم ، غزال خانم برای نگهداری برادرهایم به منزل ما می آمد و روزهایی که او به هر دلیلی نمی امد من به اجبار به مدرسه نمی رفتم و سر پرست بچه ها بودم . آن روز یکی از همان روزها بود .
****
آقای بابویی تنها نانوایی سنگکی شهر ما بود . هر وقت برای خریدن نان می رفتیم یکی از بخشهای کاغذی را که روی آن چندین مهر آبی رنگ زده شده بود به جای پول از کاغذ اصلی جدا می کرد ، دو تا نان را مرتب تا می زد و به دست من می داد و سفارش می کرد که :
– دست داداشتو بگیر – نون ها رو تا خونه نخورین ها …..!
و بعد من در حالی که دست رضا ، برادر بزرگم را می گرفتم ، تکه ای نان به دست دیگرش می دادم و خودم که دیگر دستی برای فرو بردن در دهان نداشتم نان را مستقیماً سق می زدم ، تا به خانه برسم نصف یکی از نان ها را دو تایی می خوردیم و حالا باید غرولند مامان رو می شنیدیم که می گفت :
– جیگر زلیخا است ، نان که نیست – !
شاباد زمستان های سرد و طولانی داشت . برف که می بارید تا زانو می رسید. ارتفاع برف به حدی بود که برای عبور و مرور از در خانه ها تونلی در برف حفر میشد و کوچه شهربانی هم از این امر مستثنی نبود، تونل درتونل ! تونل برفی در تونل درختی ، درخت ها به استخوان های لخت و لاغر آدم های فلاکت زده ای شبیه بودند که از شدت سرما می لرزیدند .
زمستان ها دیگر برای خرید نان به نانوایی نمی رفتیم . آقای بابویی کارگری داشت که ما به او “عمو نانی ” می گفتیم . عمو نانی هر روز قبل از ظهر تخته بزرگ نان را که درست عین نان سنگک و از چوب ساخته شده بود روی دوشش می گذاشت و در هر خانه ای که قبلاً به او سفارش داده بودند را می زد ، تخته را زمین می گذاشت ، سفره را باز می کرد ، دو تا نان سنگک می داد و مهری نقش بسته بر کاغذ را پاره می کرد و می رفت – سر برج ، تعداد کاغذهای مهر شده ، عدد نان هایی بود که باید با آقای بابویی حساب می شد .
****
صدای قار قار کلاغ ها در کوچه شهر بانی بیداد می کرد . من و برادر ها توی خانه تنها بودیم . نزدیک ظهر بود و چیزی تا بازگشت مامان از مدرسه باقی نمانده بود .
یک دفعه صدای زنگ در حیاط بلند شد . هر سه از خوشحالی از جا پریدیم . فکر کردم مامان است – ولی اوکلید داشت و هیچوقت در نمی زد ، به ما هم سفارش کرده بود که در را برای هیچکس به غیر از غزال خانم باز نکنیم .
رامین که برادر کوچکتر من بود از طاقچه پنجره ای که به کوچه باز می شد بالا کشید و کوچه را نگاه کرد و گفت :
– عمو نانیه!
و از طاقچه پایین پرید . تا به خودم بیایم و به دنبال کاغذهای مهر شده بگردم رضا و رامین مانند دو تا وروجک باشلوار های کرکی نازک رنگارنگی که عکس حیوانات باغ وحش روی آن ها نقش شده بود و پیراهن های نازکی از همان جنس توی حیاط دویدند . هر چه فریاد کشیدم نتوانستم مانعشان شوم ، در اتاق باز مانده بود و سوز سرما تا مغز استخوان نفوذ می کرد . در یک لحظه سه نفری دم در بودیم و عمو نانی مثل اکثر اوقات نان ها را دستمان داد و بخشی از کاغذ مهر شده را جدا کرد و تخته نان را روی شانه اش گذاشت وگویی به سرعت از کوچه گریخت . برادرها برای قاپیدن نان از دست یکدیگر تلاش می کردند و من بیشتر که نان را سالم به خانه ببرم .در همین حین باد شدید باعث شد در حیاط بسته شود و ما در آن سرمای جان سوز با پاهای برهنه ، پشت در بسته از ترس و وحشت متحیر و مبهوت مانده ، صدایمان در گلو یخ زد . زوزه باد لابلای شاخه های لخت و یخ زده درختان بلند چنار می پیچید و زوزه ای شبیه صدای گرگ ایجاد می کرد . تا چشم کار می کرد برف بود و برف ، تنها کلاغ ها رهگذر کوچه شهربانی بودند و چشم های سیاه سگی درشت و قوی هیکل که داشت به ما نزدیک می شد . هراسان و ناگزیر با پاهای برهنه به در می کوبیدیم ، گر چه می دانستیم هیچکس پشت در نیست که در را بگشاید . شاید با صدای در آهنی کسی متوجه حضور ما در تونل کوچه بشود ، ما همسایه نداشتیم !
سرما تا مغز استخوان هایمان نفوذ می کرد ، نای این پا و آن پا کردن نداشتیم سگ قوی هیکل لحظه به لحظه به ما نزدیکتر می شد ، برادرهایم را به کنج در چسباندم و خودم را حائل مقابل آن ها و سگ قرار دادم ، سگ گرسنه ای که حالا در یک قدمی ما بود . از ترس جرات فریادکشیدن نداشتم ، دست هایم کرخت و بی حال شده بود اما به عنوان تنها محافظ و حامی دو کودک لرزانی که حالا از سرما و ترس سیاه و کبود شده بودند چاره ای جز این نداشتم که نان را قطعه قطعه جلوی سگ گرسنه بیندازم . برادر کوچکم از ترس و سرما نقش زمین شد ولی رضا گویی جانی دوباره گرفته بود و بدون هراس از سگ گرسنه جیغ می کشید ….اما صدایمان را هیچکس نمی شنید – اصلاً انگار فریاد نمی کشیدیم ….. ناله هایی یخ کرده و خفه در گلو بود که به هیچ جا نمی رسید . قار قار کلاغ ها به جیغی ممتد و طولانی بدل شده بود . در یک لحظه گویی باد و سرما ما را به درون تونل برفی کوچه کشاند .
****
انگشت پایم را تکان دادم و چشم هایم را باز کردم . به دنبال سگ گرسنه می گشتم . پلک هایم سنگین بود ، هر کدام از مژه هایم به سنگینی سنگ ترازو ی نانوایی آقای بابویی ، نمی توانستم بلند شان کنم ، هنوز داشتم جیغ می کشیدم امابی صدا ، فقط دهانم باز و بسته می شد ، با پاهای برهنه روی برف به دنبال “عمو نانی” می دویدم و او را صدا می کردم .
(( عمو نانی )) به من اعتنایی نمی کرد انگار اصلاً من را نمی دید ، تشنه ام شده بود ، دلم می خواست پنجه هایم را در برف فرو می بردم و مشتی برف را به دهانم می گذاشتم تا کمی عطشم را کمتر کند . پنجه هایم را که در برف فرو می کردم از جای هر انگشتم سگی له له زنان بیرون می امد ، تونلی نقره ای از برف و یخ و مه احاطه مان کرده بود . برفها را چنگ می زدم و به دنبال برادرهایم می گشتم اما هر بار از حفره ای که درون برف ایجاد می کردم یکی از حیوان های باغ وحشی بیرون می آمد که روی شلوار کرکی آبی رنگ آن ها نقش بسته بود ! هر چه برف را چنگ می زدم بیشتر فرو می رفتم و هر چه بیشتر تقلا می کردم حجم بیشتری از برف روی جسم نحیف و یخ زده ام تلنبار می شد . دیگر حتی توان نفس کشیدن هم نداشتم .
برفها بیشتر و بیشتر می شدند و من گرمتر و گرمتر می شدم ؛ پلکم را به زور باز کردم سوسوی چراغی نحیف را دیدم ، باد در گوشم می پیچید ، صدای باد تبدیل به زوزه هایی می شد که نا مفهوم بود . زوزه ها ، رفته رفته ، تبدیل به صداهای اشنا تری می شدند .
صدای مامان بود که با دکتر حسنی پور حرف می زد که یک دفعه فریاد کشید :
– چشم ها شو باز کرد .
دیگر نه چیزی دیدم نه چیزی شنیدم ، دوباره بیهوش شده بودم .
****
یک هفته بعد وقتی من و برادرهایم در آغوش مامان ( خپ )۱کرده بودیم حس می کردم مامان آرزو می کرد کاش سه تا دست داشت تا می توانست همزمان دست هایش را روی سر هر سه تای بکشد و نوازشمان کند .
دست و پاهایمان باند پیچی بود و صدایمان از گلو بیرون نمی آمد . فقط چشم هایمان بود که در حدقه می چرخید و خاطره آن روز وحشتناک را مرور می کرد .
بعدها شنیدم که همان سگ گرسنه با ناله های پی در پی ، یکی از پلیس های شهربانی را متوجه حضور ما می کند و تقریباً همزمان با حضور پلیس مامان هم سر می رسد .
دکتر حسنی پور گفته بود ، بدن های یخ زده بچه ها باید با حرارت ملایم رفته رفته گرم شود و گرنه هر قسمت از بدن که با سرعت گرم شود گوشتش می ریزد . به همین دلیل تمام پتو ها و لحاف هایی را که در خانه داشتیم رویمان می کشند و دکتر یک شبانه روز به همراه مامان و بابا از ما مراقبت می کنند و پلک برهم نمی گذارند تا پلک های ما باز شود .
دیگر نه آن سگ قهوه ای درشت هیکل را در کوچه شهربانی دیدیم و نه “عمونانی” برایمان نان می آورد ولی هنوز پیش می آمد که غزال خانم نمی آمد و ما سه نفر گاهی تنها می شدیم !
۱- خپ کردن : حالتی شبیه آرمیدن ، جا خوش کردن به لهجه کرمانشاهی

شاید این محتوا را نیز دوست داشته باشید

معرفی کتاب

آن ها که اهل کتاب هستند ، حتما اهمیت کلیله و دمنه را در ادبیات ایران می دانند . به هر تقدیر کلیله و دمنه کتاب مهمی است با حکایاتی بسیار دلنشین . ان ها که کودکی را با کتاب های قصه های خوب برای بچه های خوب سپری کرده اند ، خوب می دانند که یکی از قصه های این مجموعه هم افسانه های کلیله و دمنه بود . در بخش معرفی کتاب ، البته اصل کتاب کلیله و دمنه را به شما تقدیم می کنیم . ترجمه ی ابوالمعالی نصرالله منشی

photo_2016-01-05_23-32-28

 

kelile

 

خیلی فکر کردم که فیلمی مهربان به شما معرفی کنم و مهربان تر از ریش قرمز ساخته ی کوروساوای فقید چیزی نیافتم . فیلمی انسانی با احساسی ناب که تا عمق وجود بیننده اش نفوذ می کند ، اثری که تا مدت ها در ذهن و جان می ماند .

جوانی به نام یاسوموتو به تازگی از بهترین شهر ژاپن مدرک پزشکی گرفته و قرار است به عنوان پزشک فرماندار شروع به کار کند. اما طی یک ناهماهنگی مجبور می‌شود چند وقتی را در یک بیمارخانه‌ی محلی  کار کند. مؤسس این بیمارخانه، دکتر ناییدی است که به ریش قرمز معروف است. او این بیمارخانه را برای افراد بدبخت و فقیر اطراف خود تاسیس کرده و به دنبال این است که کمی به بهبود اوضاع آشفته‌ی بهداشتی و تربیتی محیط زندگی خود یاری برساند و سالهاست که در اینجا تلاش می‌کند. داستان فیلم، داستان مواجهه با انسان‌هاست؛ انسان‌های گوناگونی که با دردهای خود قدم به این بیمارخانه می‌گذارند. دردهایی که هم جسمی و هم روحی و ناشی از شرایط بد اجتماعی هستند. به عبارت دیگر اینجا نه فقط یک بیمارخانه که محلی برای درمان دردهای اجتماعی و روحی نیز هست. ببینید که ریش قرمز چگونه به انسانها کمک می کند؟ چگونه با دردها موجه می شود؟ و چگونه بر مسیری که برای زندگی انسان دوستانه‌ی خود انتخاب کرده صبر می‌کند؟

اگرچه این فیلم را بسیاری در فهرست  بهترین های کوروساوا قرار نمی دهند  اما، زیبایی ها و پیام انسانی فیلمی که دو سال فیلمبرداری آن طول کشید تا وسواس های کوروساوا اعمال شود ، غیر قابل انکارند.ریش قرمز در ۱۹۶۶ کاندید جایزه ” گلدن گلوب” آمریکا برای بهترین فیلم خارجی شد که البته جایزه را نبرد. در همان سال چند جایزه از جمله جایزه بهترین کارگردانی و هنرپیشه مرد و زن را  برای بازی های “میفونه” و “نیکی”  به دست آورد. این آخرین فیلم سیاه و سفید کوروساوا و آخرین فیلمی بود که در آن با میفونه همکاری داشت. اگرچه میفونه را برای کوروساوا به مثابه “کلاس کینسکی” برای “ورنر هرتزوگ” می دانند که جزیی جدانشدنی از آثار اوست. پیام اصلی ریش قرمز که در “ایکی رو “ی کوروساوا هم وجود دارد،  غنا و باروری زندگی در صورت ایثار است.  بی عدالتی اجتماعی و حتی جنبه های تراژیک تر شرایط انسانی در این فیلم به نمایش در می آید اما  فیلم به این بسنده نمی کند و سعی می کند راه حلی عملی ارائه دهد.

کارگردان آکیرا کوروساوا

تهیه‌کننده ریوزو کیکوشیمو  تومویوکی تاناکا

نویسنده ماسائوتو ایده  ریوزو کیکوشیما  آکیرا کوروساوا  هیدئو اوگانی

بازیگران توشیرو میفونه  یوزئو کایاما

فیلم‌برداری آساکازو ناکای

توزیع‌کننده توهو

تاریخ‌های انتشار  ۳ آوریل ۱۹۶۵

مدت زمان  ۱۸۵ دقیقه

کشور ژاپن

زبان ژاپنی

 

 

 

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

7 + 2 =