پیر هنرمند در قفس آسایشگاه سالمندان

دیگر نفر اول تئاتر نبودم، نمایشی پیشنهاد نمی شد، اگر هم می شد در شان بازیگری چون من نبود.

پیر هنرمند در قفس آسایشگاه سالمندان|سرزمین هنر|سیدرضا اورنگ|ادبیات

نامه ای به دست ملا نصرالدین رسید. نامه را خواند، از آسایشگاه سالمندان ارسال شده بود. یکی از تبعیدی های آنجا از ملا دعوت کرده بود روزی به دیدارش برود.

روز موعود شال و کلاه کرد، بدون خرش با مترو به سمت تبعیدگاه سالمندان رفت. با چند جعبه شیرینی و یک سبد گل وارد آسایشگاه شد. سبد گل و یک جعبه شیرینی را نگه داشت و باقی را به یکی از مسوولان آنجا داد تا بین همه دل شکسته گان تقسیم کند.

با پرسشی اتاق صاحب نامه را پیدا کرد و به دیدارش شتافت. صاحب نامه زنی تکیده و بود پشت خمیده.

با دیدن ملا یک دسته از موهای سپیدش را زیر روسری پنهان کرد و گفت: خوش آمدید. راستش را بخواهید امیدی به آمدن تان نداشتم، همچنان که از آمدن فرزندان و دیگران قطع امید کرده ام.

بغض گلوی ملا را گرفت، اما به خودش مسلط شد و گفت: اگر نمی آمدم ناجوانمردی بود که از مرام من بیرون است.

سپس سبد گل را کنارش گذاشت، جعبه را باز کرده و به پیر شکسته دل شیرینی تعارف کرد تا کامش برای لحظه ای کوتاه شیرین شود.

زن با دست یک تکه از شیرینی را کند و در دهانش گذاشت.

دستی به چشم های اشک آلودش کشید و گفت: روزگاری نه چندان دور، بازیگری بودم توانا که صحنه های تئاتر را به تسخیر خود در آورده بودم. هر جا نمایشی روی صحنه می بردم، سالن گوش تا گوش پر بود از تماشاگرانی که برایم ایستاده کف زده و سوت می کشیدند. آن قدر پیشنهاد کار داشتم که نمی دانستم کدام را قبول کنم.

شهرت و ثروتم به اوج رسیده بود. فرزندان را برای تحصیل به خارج اعزام کردم، همسرم را صاحب کارخانه، فامیل و دوستان را نیز منتفع کردم،اما زمان زودتر از آنچه فکرش را می کردم گذشت.

دیگر نفر اول تئاتر نبودم، نمایشی پیشنهاد نمی شد، اگر هم می شد در شان بازیگری چون من نبود. همسری را که صاحب کارخانه اش کرده بودم از من طلاق گرفت. فرزندان بی وفایی پیشه کرده سراغی از من نگرفتند. نداری و بی کسی مرا به گوشه این تبعیدگاه تبعید کرد. نه کسی به دیدارم آمد و می آید و نه احدی سراغی گرفت و می گیرد. یکباره از ذهن مسوولان، اهالی هنر و علاقه مندان پاک شدم و خانواده پاک شدم، انگار نه انگار که من حقی بزرگ بر گردن هنر، به خصوص تئاتر این مملکت دارم… اشک اجازه ادامه به او نداد.

اشک روی محاسن ملا هم غلتید.

پیر هنرمند، ناگه نفس عمیقی کشید و مرغ جانش از قفس سینه و آسایشگاه پر کشید.

 

 

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

4 + 3 =