داستان تعاملی ۵ریشتر تهران فصل نهم| پونه | قسمت اول | نوشته ندا بشر دوست -حمید عشقی |

پونه عنوان نهمین و آخرین فصل از داستان تعاملی پنج ریشتر تهران است که ندابشردوست و حمید عشقی به رشته تحریر درآورده اند . این داستان از امروز در ۵ قسمت تقدیم حضورتان می شود.

پونه – قسمت اول

شاید این محتوا را نیز دوست داشته باشید

نویسنده :ندا بشر دوست – حمید عشقی

وقتی زلزله اومد؛ اوناییکه خوش شانس بودن؛ مردن و اونایی که یکم بد شانس بودن زیر آوار موندن و در حالی که زنده بودن؛ توسط موشهای شهر خورده شدن اما اونایی که از همه بدشانس تر بودن؛ زنده موندن اما براثر وبا و بیماریهای عفونی و یا موندن زیر دست و پا در هنگام گرفتن جیره غذایی و … مردن. اوضاع اونقدر خراب شد که رئیس پلیس به نیروهاش دستور شلیک داده بود .دزدی خیلی کمتر از تعداد دزدها شده بود .بعدها آقای شهر آشوب معاون سازمان هلال احمر سرخ گفت شهر تهران تا قبل از اون ۴۰ میلیون موش داشت  اما سه ماه بعد از زلزله این تعداد به بیش از۱۲۲ میلیون رسیده بود . معاون گفته بود به دلیل وجود غذای فراوان؛ موشها زادآوری کرده بودن و غذای اونها چیزی به جز انسانهای گرفتار شده در زیر آوار نبودن .من از اون به بعد هر شب کابوس می دیدم و این کابوسها منو رها نمی کنه .موشها منو دنبال میکردن و من که یه کودک در آغوش داشتم؛ سعی میکردم فرار کنم اما پنج تا روح سرگردان سعی میکردن منو به طرف در راهرویی که همیشه قفل بود و خانم دکتر اصرار داشت که کلیدش گم شده؛ هدایت کنن و من پشت در بسته مورد حمله موشها قرار می گرفتم و همیشه با فریادی از خواب بیدار می شدم.
همیشه با اسکازینا و یا حضور مادر بزرگم آروم می شدم .اگه مادر بزرگ نمی تونست منو آروم کنه؛ اون وقت اسکازینا این کارو می کرد .چقدر اسمشو دوست داشتم .طوفان می گفت جاذبه یه دروغه چون اون در لحظه سقوط به جای افتادن به جلو؛ توی هوا دچار حالت بی وزنی شده بود. آندو میگفت طوفان دروغ میگه چون جاذبه رو توی چشمای ماهایا دیده….
مادر بزرگم قابله بود .من همیشه اونو میدیدم .همه جا مواظبم بود .یه روز وقتی را مدرسه رو گم کردم اومدو دست منو گرفت و تا دم در خونه برد .یه بارم وقتی لج کردم و پدرم منو دعوا کرد؛ مادر بزرگ اومد و تا وقتی خوابم ببره برام قصه گفت.
من فقط وقتی بارون می اومد دچار حملات اضطراب می شدم :یعنی الان زلزله میاد …بعدش دزدها به خونه ها حمله می کنن ….ترافیک قفل می شه؟ ….مردم زیر آوار گرفتار میشن ….موشها جشن می گیرن …. نه …اصلاً دوست ندارم زلزله بیاد…
خانم دکتر می گفت پونه تو تا وقتی بارون نیاد اصلاً مشکلی نداری …بهتره بری وسط کویر زندگی کنی ….فکر کنم دلیلش این باشه که اون ندیده وقتی موشها آدما رو میخورن؛ چه شکلی میشن !راستی الان هر چقدر فکر میکنم یادم نمیاد چه شکلی میشن؛ اخه امروز بارون امد اما الان هوا آفتابی شده.
*******
اتومبیل از گیت ورودی پارکینگ بیمارستان عبور می کند. باز آن حال غریب و غم آلود به سینه دخترک نو جوان چنگ می زند.دوست ندارد روزهای یک شنبه به بیمارستان برود .همه ,از آقای خطیبی راننده که سر ساعت یازده و پانزده دقیقه او را جلوی در مدرسه سوار می کند؛ تا پرستاران و بهیاران و دیگر پزشکان بیمارستان , خیلی به او محبت می کنند و هوایش را دارند ,اما “پونه “دلش می خواهد به خانه برود ,یک شیرکاکائویشیرین و داغ و یک دونات شکلاتی بزرگ بردارد. بدون تشریفات سینی و بشقاب و کارد و چنگال ببرد توی اتاقش. روی تخت لم بدهد و در حالیکه به دونات گازهای بزرگی می زند و دور لبهایش شکلاتی می شود؛ با تبلت ور برود .
واقعیت این است که او نمی تواند این کارهارا بکند ! او باید در بیمارستان توی مطب پدر ، ناهاری که پدر از رستوران مورد علاقه اش سفارش می دهد ,را بخورد .نگاهی به درس هایش بیندازد و تکالیفش را انجام دهد تا کار مادر تمام شود و با هم به خانه برگردند. به مادر بزرگش که کنار او نشسته نگاهی می کند .مادر بزرگ امروز از صبح بسیار ناآرام است و تسبیح می چرخاند و ذکر میگوید .هرگز مادر بزرگ این اندازه ناآرام نبود.

ادامه دارد…

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

66 + = 68