داستان تعاملی|پنج ریشتر تهران|فصل اول|قسمت دوم|طوفان

داستان “پنج ریشتر تهران” یک داستان تعاملی در مورد وقوع زلزله در تهران است که به قلم تنی چند از نویسندگان در نه فصل مجزا نوشته شده. این داستان برای اولین بار به صورت سریال، از طریق سایت هنرلند به اشتراک گذاشته میشود.“طوفان” به قلم حمید عشقی ، فصل اول این داستان است: 

“طوفان”

حمیدعشقی

قسمت دوم

حرکت ما مدتی کوتاه به آرامی ادامه داشت. وارد اتوبان صدر شده بودیم و عجیب ترین چیزی که حتی تصورش را هم نمیکردم در مقابل چشمان من بود. تعدادی کارگر افغان با بیلهایشان دسته جمعی و با شتاب در حال آوار برداری از دو واحد مسکونی فرو ریخته؛ بودند. آنان مانند ربات در حال بیل زدن بودند. بیلهایشان در نخاله ها فرو میرفت و با سرعتی عجیب آن را به سمتی می ریختند. در آن هوای نسبتا سرد؛ قطرات عرق از پیشانی شان فرو میریخت. ترافیک ایستاده بود. گوئی زمان ایستاده بود. چیزی که دیدم هرگز فراموش نمیکنم. یکی از افغانها خم شد. دستی از زیر آوار بیرون آمد. آنها این بار با دست و وسواسی بیشتر شروع به برداشتن نخاله و حفر خاک نمودند. مردان افغان دوباره خم شدند. ۵ ساله با لباسهای خاکی و صورت خون آلود از دل آوار بیرون کشیده شد و در بغل – دختر بچه ای ۴ مرد افغان سرش را بر شانه او گذاشت و گریه کرد. اصلا دست خودم نبود. داشتم با دستمال اشکهای خودم را پاک میکردم.
– خدای من… محسن اینارو ببین…

پنج ریشتر تهران
پنج ریشتر تهران

شاید حق با فروزان بود. سالی یک بار تولد خواهرزاده او بود اما این امکان را داشتیم که در طول سال هر چند بار که دلمان بخواهد؛ به سیاهرود برویم.این که چرا بیشتر تصمیمات ما اشتباهه؛ سوالی بود که هیچ وقت جوابش را پیدا نکردم اما این که چرا ما اصرار داریم اشتباهاتمونو تکرار کنیم؛ سوالی بود که فقط یکبار از خودم پرسیدم. جواب این سوال هم مثل سوال اول؛ تا به امروز پیدا نشده. وقتی به دفتر روزنامه رسیدیم؛ اول از سامان سراغ فروزان رو گرفتم اما کسی ازش خبری نداشت. برق رفته بود و تلفن و موبایل از کار افتاد. من و فروزان نگران شده بودیم. با هم قرار گذاشتیم تا من به خانه سر بزنم و سراغ مادرم را بگیرم و او نیز به منزل پدری برود. نزدیک خانه که شدم؛ همزمان با رسیدنم گروه نجات از داخل آپارتمان؛ مادرم را بیرون آوردند. به جز مادرم چند مجروح دیگه هم پشت آمبولانس بودند. با اصرار سوار آمبولانس شدم. به بیمارستان که رسیدیم؛ از همان بیرون مشخص بود داخل بیمارستان چه خبر است. آمبولانسها در حال تخلیه مجروح ها بودند و ما در صف ورود به بیمارستان بودیم.

وقتی مادرم را بستری کردند؛ با درخواست یک پرستار آنجا را ترک کردم. در هنگام خروج از بخش اورژانس دختری را دیدم که مشغول کمک به پرستاران بود. او در جیب هر پرستار دستکش یکبار مصرف قرار می داد. یک لحظه فکری به سرم زد. یک عکس و مصاحبه از این دختر میتوانست برای جواهریان جالب باشد. جلو رفتم. کارت خبرنگاری خودم را نشان دادم و پرسیدم:
میتونم از شما عکس بگیرم؟ میخوام عکست رو توی روزنامه چاپ کنم.
– جدی؟ کدوم روزنامه آقا؟
معلوم بود چاپ عکسش توی روزنامه براش جالب بود. در حالی که موبایلم را از جیبم خارج میکردم گفتم:
ایران آینده. اینجا رو نگاه کن….. کلیک
حالا دو سه تا سوال؟…. میشه بپرسم شما رو چطوری اینجا راه دادن؟
– پدر و مادرم اینجا کار میکنن. زلزله اومد اینجا بودم.
چی دیدی و بعدش چکار کردی؟

– خیلی ترسیده بودم. برق رفت. همه افتاده بودیم روی همدیگه. وسایل می اومدن به طرف آدما و آدما سعی میکردن از جلوشون برن کنار و بعد آدما میرفتن به طرف وسایل. بعد از زلزله هم آمدن آمبولانس ها شروع شد اما خیلی هاشون مردن.
– بیشتر کسانی که مردن؛ چطوری مردن؟
خیلی ساده آقا. یه بار وقتی از مادرم پرسیدم آدما چطوری میمیرن؛ گفت به سادگی.
چه جمله عجیبی بود.
*****
همه سخت مشغول بودند. آقای جواهری گفته بود گزارش ها روی کاغذ نوشته بشه تا بعد از آمدن برق؛ بتوان کارها را به سرعت انجام داد و خبرها را چاپ کرد. شروع به نوشتن گزارشم کردم. دیدم آقای جواهری بالاسرم ایستاده. با عجله پرسید:

طوفان محسنو ندیدی؟ ….

ادامه دارد…

حمیدعشقی- داستان تعاملی- پنج ریشتر تهران

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

78 − = 72