پنج ریشتر تهران|فصل اول|قسمت چهارم|طوفان

داستان “پنج ریشتر تهران” یک داستان تعاملی در مورد وقوع زلزله در تهران است که به قلم تنی چند از نویسندگان در نه فصل مجزا نوشته شده. این داستان برای اولین بار به صورت سریال، از طریق سایت هنرلند به اشتراک گذاشته میشود.

“طوفان” به قلم حمید عشقی ، فصل اول این داستان است: 

“طوفان”

قسمت چهارم

از بالا آثار زلزله بهتر دیده میشد. خیابانها و اتوبانها ترافیکی سنگین داشتند. ساختمانهای زیادی تخریب شده بود. چراغ های ماشین های پلیس و آمبولانس و آتش نشانی مانند کرم شبتاب روشن و خاموش میشدند. از دستگاه بیسیم به کاوه اطلاع دادند که تند بادی تو راهه. از بالای لشگرک رد شدیم. دهان همه باز مانده بود. خدای من… ریزش کوه و صخره و رانش زمین و تخریب ساختمانها و ویلاها باورکردنی نبود. تا به حال از این ارتفاع زمین را ندیده بودم. با هواپیما پرواز کرده بودم اما از آنجا همه چیز فرق می کرد. امروز از هلی کوپتر و از فاصله نسبتا کمی زیر پاهایم را میبینم. رانش زمین و خرابی بسیاری از ویلا ها؛ همه مارا مات خود کرده بود. هلیکوپتر تکان شدیدی خورد و کیفم از دستم افتاد. تند باد پرنده را از کنترل خارج کرده بود. می خواستم کیفم را بردارم اما تکان های هلیکوپتر شدت گرفت و هلیکوپتر به دور خود چرخی زد. خلبان حرف نامفهومی گفت. بقیه سرنشینها یک دفعه دست پاچه شدند. هلیکوپتر پس از دو سه تکان با سر به طرف زمین شیرجه رفت. من شناور شده بودم. حالت بی وزنی مطلق. محسن لعنتی….

داستان تعاملی پنج ریشتر تهران
تا به حال از این ارتفاع زمین را ندیده بودم. با هواپیما پرواز کرده بودم اما از آنجا همه چیز فرق می کرد. امروز از هلی کوپتر و از فاصله نسبتا کمی زیر پاهایم را میبینم. رانش زمین و خرابی بسیاری از ویلا ها؛ همه مارا مات خود کرده بود. هلیکوپتر تکان شدیدی خورد و کیفم از دستم افتاد. می خواستم کیفم را بردارم اما تکان های هلیکوپتر شدت گرفت و هلی کوپتر به دور خود چرخی زد. خلبان حرف نامفهومی گفت. بقیه سرنشینها یک دفعه دست پاچه شدن. هلیکوپتر پس از دو سه تکان با سر به طرف زمین شیرجه رفت. هلی کوپتر به طرف زمین رفت اما من بر خلاف جهت حرکت هلی کوپتر؛ به طرف عقب رف. شناور شده بودم. حالت بی وزنی مطلق. محسن لعنتی….
خلبان تند و تند چیزهایی میگفت اما صدای همهمه نمی گذاشت چیزی بشنوم که یک دفعه….. همه چیز را دیدم. همه این چهل و پنج سال را. من در سال ۱۵۵۱ متولد شدم. خاله عصمت در بمب باران کشته شد. پدرم از جبهه برنگشت. سال ۹۷ دانشکده صدا و سیما نفر دوم شدم. ساعت ۱۰ ظهر زلزله اومد. فاصله ما تا زمین یک متر هم نیست….
کاش از فروزان معذرت…همه جا برق زد…

پایان فصل اول

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

7 + 1 =