ٖآموزش داستان نویسی-۱

چهار فصل با داستان در «هنرلند»

در جمع دوستانه هنرلندی ها یک اتفاق خوب در حال رخ دادن است و آن هم بخشی جدید تحت عنوان داستان کوتاه که نام آن را چهار فصل با داستان گذاشته ایم.

در این بخش بر آنیم که ضمن بررسی ساختار داستان و انواع آن در یک سلسله مقالات کوتاه تجربه های داستان نویسی مختلف را به اشتراک بگذاریم.از تمامی دوستانی که تمایل دارند داستانهایشان را در این بخش به اشتراک بگذارند می توانند تجربه های نگارش خود را از طریق ایمیل هنرلند به نشانی info@honarland.ir  ارسال نمایند.

در این بخش به نقد و بررسی نوشته های یکدیگر خواهیم پرداخت و کارگاهی کوچک بر پا خواهیم کرد.همراهمان باشید در چهار فصل با داستان.

داستان نویسی (بخش اول)

داستان یا نوول نثری است که ریشه و اساس آن در خیال باشد.اگر این داستان بلند باشد آن را رمان می گویند و اگر کوتاه باشد به آن داستان کوتاه گفته می شود.عناصری که داستان را تشکیل می دهند و استخوان بندی داستان هستند به این شرح است:

۱٫تجربه
۲٫جدال
۳٫حادثه
۴٫داستان
۵٫راوی داستان یا زاویه دید
۶٫هسته داستان
۷٫شخصیت یا قهرمان
۸٫زمینه
۹٫فضا و جو
۱۰٫لحن
۱۱٫الگو

داستان کوتاه روایتی است به نثر که چندان بلند نیست و می توان آن را در یک نشست کوتاه خواند.داستان کوتاه می تواند دارای مضامینی خنده دار ،غمناک،رمانتیک، و یا طنز آلود باشدو از هر زا ویه دیدی می توان آن را روایت کرد مثلاً اول شخص ،سوم شخص و یا هر زاویه دید دیگری.
داستان کوتاه می تواند واقع گرا،طبیعت گراو تخیلی باشد.

بدینگونه در می یابیم که تفاوت عمده ای بین داستان کوتاه و بلند نیست بلکه تفاوت آن فقط در طولانی بودن و کوتاه بودن آن است.البته در داستان کوتاه فرصت برای تحلیلهای مفصل و پرداختن به امور جزیی وجود ندارد.

شاید این محتوا را نیز دوست داشته باشید

داستان کوتاه به معنای امروزی در قرن نوزدهم شکل گرفت و اولین کسی که به صورت جدی به آن پرداخت (ادگار آلن پو) بود.او را هم می توان نگارنده و مبدع داستان کوتاه و هم تِیوریسین آن دانست.

اصول داستان کوتاه از نظر ادگار آلن پو
۱. داستان کوتاه را باید بتوان در یک نشست (بین نیم ساعت تا دو ساعت ) خواند.
۲. همه جزییات باید پیرامون یک موضوع باشد تا داستان تاثیر واحدی داشته باشد و یک اثر را به خواننده القا کند.
۳. از کلمات زایدی که در تاثیر گذاری یا در ساخت داستانی نقشی ندارند خالی باشد.
۴. در نظر خواننده کامل باشد ،به نحوی که خواننده بتواند آن را به شکل دیگری تعریف کند،یا بعد از آخرین جملات ،حس کند که می تواتد آن را ادامه دهد.

(گی دو مو پاسان)در فرانسه،(گوگول)و(چخوف)در روسیه (سامر ست موام)در انگلیس و (ارنست همینگوی) در آمریکا از رواج دهندگان داستان کوتاه در سرزمینهای خود بودند.

جملات تاکیدی چهار فصل داستان:
همیشه بنویسید.حتی اگر چیزی برای نوشتن ندارید ،آن را روی کاغذ بیاورید مثلا بنویسید:من چیزی برای نوشتن ندارم.بالاخره روزی خواهد آمد که شما هم چیزی برای نوشتن خواهید داشت.

ادامه دارد…


منابع: انواع ادبی (ویرایش چهارم) دکتر سیروس شمیسا چاپ تابش ۱۳۸۷
قصه نویسی دکتر رضا براهنی ۱۳۴۸ انتشارات اشرفی

داستان امروز:” شیر شیرین “

آناهیتا برزوئی

از میدان اصلی که به سمت خارج شهر می رفتی خیابان مثل یک عدد هفت از هم باز می شد . شاخه سمت راست به طرف کرمانشاه می رفت و شاخه سمت چپ به طرف (( دُم قلعه )) که یکی از محله های قدیمی (( شاباد )) بود و سخت فقیر نشین !
درست روی نوک تیز عدد هفت داروخانه ای قرارداشت که همیشه فکر می کردم خیلی عظمت داشت و بوی الکل و بخار آب و پنی سیلین می داد . داروخانه دکتر (( ص )) . آن روز من و مامان از مطب دکتر بر می گشتیم . دکتر حسنی پور پزشک عمومی معروف شهر ، که هیچوقت اسم کوچکش را روی تابلوی مطب نمی نوشت . مطب دکتر حسنی پور در شاخه سمت راست عدد هفت بود .
از آنجا که دفتر چه های بیمه خدمات درمانی را تازه به معلم ها داده بودند مادرم هر از گاهی دفتر چه اش را بر می داشت و آقای دکتر هر چه دارو بلد بود توی آن می نوشت و ما که هیچکدام مریض نبودیم به داروخانه دکتر ( ص ) می رفتیم و در ازای آن داروها ، شامپو و صابون رنگ مو و عطر و ادکلن بامبوس و شربت تقویتی می گرفتیم ، از آن ها که روی آن عکس یک خانواده خوشحال بود که همه به هوا می پریدند ! یک کیسه پُر می شد از اقلام بهداشتی غیر دارویی ! ردو بدل نشدن پول نشان از آن داشت که قیمت داروها معادل قیمت لوازم بهداشتی است .
همیشه دلم می خواست کاش این داروخانه به جای شامپو و صابون و عطر ، خوراکی هم داشت گر چه ما هیچوقت نگران شکممان نبودیم چون مامان مدیر یک دبستان دخترانه بود و بابا رئیس یکی از بخش های مهم اداره آموزش و پرورش و آنقدر حقوق می گرفتند که من دختر ده ساله و دو پسر های هفت و پنج ساله شان همیشه سیر باشند .
حاصل نسخه ها همیشه شامپو و صابون نبود بلکه گاهی اوقات واقعاً مریض می شدیم . آن روز من آبله مرغان گرفته بودم و مامان برای پیچیدن نسخه با آقای دکتر ( ص ) سلام و علیک می کرد که خبر آوردند خانم آقای دکتر در میدان اصلی شهر تصادف کرده است .
دکتر سراسیمه بیرون دوید و من هم که آبله مرغان هنوز نتوانسته بود به کلی بی رمقم کند دستم را از دست مامان کشیدم و به دنبال دکتر شروع به دویدن کردم . صدای فریاد مامان هم فایده ای نداشت ، خودش هم داشت می دوید !
کمتر از پنج دقیقه نزدیک ماشین آقای دکتر ( ص ) بودیم ، تویوتای آبی رنگ چهار دری که یکی از درهایش باز مانده بود و خانم آقای دکتر تویوتا را همانجا وسط خیابان گذاشته بود و به قول معروف فرار کرده بود . تصادفی که هیچ ضرب و جرحی نداشت فقط صدای ترمز تویوتای خانم دکتر باعث هراس عابر پیاده ای شده بود و او از ترس ماشین را همانجا گذاشته بود و گریخته بود .

****
خانم آقای دکتر ، دبیر مدرسه راهنمایی راه نو از دوستان معاون مدرسه مینا رشیدی بود . دو خانمی که سخت با هم رقابت می کردند و چقدر سرنوشتشان شبیه هم بود ، سرنوشتشان ،نه ،زندگیشان ! زیبایی خانم آقای دکتر و شیک پوشی و آراستگی اش زبان زد همه بود و دانش آموزان و معلم ها و شاید اغلب مردم شهر او را به نام یکی از بازیگران معروف سریال های تلویزیونی (( خانم رفعتی )) می خواندند .
خانم رفعتی بار دار بود و می گفتند موهایش را در یکی از ارایشگاههای تهران (( مش )) کرده ، مشی که کلاهش را برادرش از لندن فرستاده و تا آن روز من زنی را با موهای مش کرده ندیده بودم . خانم رفعتی واقعاً زیبا بود .
****
حیاط مدرسه از همیشه شلوغتر بود ، در این مجتمع آموزشی دانش آموزان در مقطع تحصیلی با هم درس می خواندند ، دبستان و مدرسه راهنمایی، زنگ های تفریح همه با هم به حیاط کوچک مدرسه می آمدند و کنترل آن ها واقعاً مشکل بود . از آنجا که معاون مدرسه خانم مینا رشیدی سخت در رقابت ظاهری با خانم رفعتی بود حتی یک ذره هم حواسش به بچه ها و شیطنت های آنها نبود . خانم رفعتی لباس حریری با گلهای درشت رنگارنگ پوشیده بود که مدلش از یقه کلوش بود و تا زیر زانوانش ادامه داشت ، مدل لباس باعث می شد شکم برجسته او کمتر به چشم بیاید و مینا که فقط با حقوق معلمی خود و همسرش که او معلم بود زندگی می کردند نمی توانست در لباس پوشیدن با خانم رفعتی رقابت کند ، حتی به گرد پایش نمی رسید مینا رشیدی آن روز شلوار قلاب بافی سفیدی را با آستر ساتن به تن داشت که از گلهای به هم چسبیده که همه به اندازه یک سکه ۵ ریالی بودند تشکیل شده بود . این شلوار از آن دست لباس هایی بود که مامان من ، اگه داشت ، تا به حال چندین بار آن را توی گونی دم حیاط می گذاشت !
بلوز ساتن سفید نمی توانست هیکل ناموزون ناظم مدرسه را بپوشاند ، شکم افتاده او حاکی از آن بود که زایمان جدیدی داشته ، او ، دخترش ، (( شیرین )) را سال پیش بدنیا آورده بود و خانم رفعتی در شکمش پسری را می پروراند که او را بعد ها فرهاد نام گذاشتند .
رقابت ظاهری و تنگاتنگ این دو خانم معلم و دوستی آن ها سالهای سال ادامه داشت و این مسئله از چشم بچه های دبستان و مدرسه راهنمایی (( راه نو )) و نیز اغلب مردم شهر پنهان نبود . این دوستی سالها بعد به عشقی آتشین بین شیرین و فرهاد منجر شد که در جشن ازدواجشان نیمی از مردم شهر حضور داشتند .
****
داروخانه آقای دکتر ( ص ) حالا در مرکز استان و در یکی از خیابانهای پر تردد قرار داشت . نسخه ام را که پیچیدم ، دکتر گفت :
– به خانواده سلام برسانید .
چند دقیقه ای که منتظر آماده شدن داروهایم بودم متوجه شدم که چند نفر از خانم هایی که آن ها هم در صف انتظار می کشیدند پچ پچ می کردند و دکتر ( ص ) را به هم نشان می دادند . یکی می گفت :
– از این روزهاست که زن بگیره .
آن دیگری گفت :
– یادش میره عین برق و باد .
و برق و باد یکهوحواس مرا برد تا جاده هرسین آنجایی که فرهاد کارخانه ای بر پا کرده بود تا گیاه شیرین بیان را که خواص دارویی داشت آماده ورود به بازار دارو کند .
یک روز که از کارخانه به سمت شهر بر می گشت ترمز ماشینش عمل نمی کند و او که با سرعت زیاد می رانده از جاده منحرف شده و به مانعی برخورد می کند . قامت درشت و هیکل کمی چاق فرهاد سن او را بیشتر از آنچه که بود نشان می داد . همان شب در تمام شهر پیچید که تصادف به خیر گذشته است .
دوروز از این واقعه نگذشته بود که اعلامیه فرهاد را روی دیوار دیدم .خشکم زده بود ، باور نمی کردم با خودم گفتم : حتماً اشتباه می کنم ، او که از تصادف جان سالم به در برده بود .
مامانم می گفت :
وقتی اجل یکی رسیده باشه اینه – ! تمام فامیل از عمه و عمو و شوهر عمه و دایی و خاله ، دکتر باشن اونوقت هیچکس تشخیص نداده که فرهاد خونریزی داخلی کرده و طحالش پاره شده و بعداز یک روز قبل از رسیدن به بیمارستانی که دیروز مرخصش کرده بودند در گذشت .
از آن به بعد زندگی دکتر ( ص ) و خانم رفعتی تبدیل به افسانه ای باورنکردنی شد . همه می گفتند : چشم بد باعث شد ! چشم بد و یا هر چیز دیگری خانم رفعتی را تبدیل به مجنونی کرد که هر کس او را می دید نمی شناخت :
خانم رفعتی نتوانست این اندوه را تاب بیاورد . کارش گریه زاری بود و نماز و استغفار و دعا شب تا صبح سر به سجده می گذاشت و صبح که او را از سجاده بلند می کردند بیهوش شده بود و چشم هایش غرق خون !
چندی نگذشت که سرطان تمام وجود او را فرا گرفت و او حتی گامی هم برای درمان بیماری اش برنداشت و زمانی کمتر از یک سال او را نیز به خاک سپردند .
****
مینا رشیدی اشکهایش را با دستمال گلدار نازکی پاک می کرد و با خودش می گفت :
– کاش (( شیرین )) بود . الان منو می برد خونه … دیگه نمی تونم طاقت بیارم .
بوی گلاب مشامش را نوازش داد. دستش را روی بینی و گونه اش کشید ، خیس شده بود … در لابلای پرده توری که از اشک بر چشم هایش کشیده شده بودشیرین را می دید که با گلاب پاش در بین مردم عزادار که صف به صف سر مزار خانم رفعتی نشسته بودند گلاب می پاشید . کمی چشم هایش را مالید ، بله ، شیرین بود ، در حالی که روی یکی از پستان هایش گل سرخی روییده بود ! گل را از روی سینه اش چیده و به دست مینا داد و با شیطنت کودکانه روی دو انگشت پایش نشست و بیخ گوش مادرش گفت :
– مامان جون ، حواست به جوجوی من باشه … !
جوجو ، نام مستعار دختر یک ساله شیرین بود که بعد از سرطان پستان ، حتی نتوانسته بود یک قطره از شیر شیرین را بنوشد .
مینا خم شد ، گل سرخ را روی مزار خانم رفعتی گذاشت و به سختی بلند شد زیر لب و به آرامی زمزمه کرد :
دوست من ، مواظب شیرین و فرهاد مون باش !

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

54 + = 62