ولگرد | داستان تعاملی پنج ریشتر تهران | فصل هفتم| قسمت اول

ولگرد نام داستانی است نوشته ی مژگان ذوالفقارخانی که فصل هفتم داستان تعاملی پنج ریشتر تهران را تشکیل می دهد. این داستان را در ۴ قسمت از امروز به صورت سریالی در هنرلند خواهید خواند

ولگرد

مژگان ذوالفقارخانی

مثل تمام شبهایی که دربه دری کشیدم و واسه یه لقمه نون، مثل سگ سطل اشغالهای شهر خراب شده رو بو میکشیدم از خم کوچه گذشتم ساعت چند بود ؟

***

همیشه دیر می رسیدم .بچه هم که بودم وقتی بوی کته و دمپختک ننه گوهر از اجاق تو حیاط می پیچید، واسه لقمه زدن و خوردنش دلم ضعف می رفت و له له می زدم که زودتر از همه سر سفره حاضر بشم .اما همیشه یا باید به خورده فرمایشات داداش خلیل می رسیدم و یا دستورات زنش رو اجرا می کردم …اما کدوم داداش؟! بعد مرگ آقاجون خونمون رو تو شیشه کرده بود.

شاید این محتوا را نیز دوست داشته باشید

ننه گوهر همیشه می گفت :ناچاریم؛ باید دندون به جیگر بگیریم و صدامونو در نیاریم؛ چون نون خور داداشیم . ای روزگار از اون روزها جز کمربند سگک دار داش خلیل و عجز و ناله ننه گوهر که تو حیاط دنبالش پر پر می زد “:نزن بچمو کشتی “هیچی باقی نمونده .انقدر کتکم میزد که خسته می شد و لب حوض می نشست .بعد عرقش رو با سر آستینش پاک می کرد و می گفت :پدرسوخته باید ادب بشه . ننه گوهر زبونشو گاز می گرفت و می گفت :نگو این حرفو تو رو خدا . آقات تازه مرده .تنش تو گور می لرزه . ای بابا . همه اون روزها زود تموم شد .غروب یه روز از روزهای بچگیم، چند روز بعد مرگ ننه گوهر که همه می گفتند از دست زن داداشم دق کرد، داداش خلیل صدام زد و گفت باید واسه خودم کسی بشم . همون روز من رو به اوس جعفر سپرد که باهاش به شهر برم تا ازم مرد بسازه .

***

تا کمر تو سطل زباله ساندویچی فرو رفته بودم. اما گوشهام می شنید .یه زن پاکت شیر و آشغال کیک بچش رو تو آشغالها انداخت. غر زد که معلوم نیست این نکبتا از جون آشغالها چی می خوان. کله ام رو بیرون آوردم که بگم چیه زنیکه جای تورو تنگ کردم؟ اما چنان شکمم درد گرفت که از زور دلپیچه سرم گیج خورد و گوشه لبم به تیزی سطل اهنی گیر کرد و زخم شد . دیدم که اون زن به طرف ماشینی که کنار خیابون ایستاده بود رفت و سوار شد و …..رفت . دوباره سرم رو تو سطل فرو بردم عینهو سگ بو می کشیدم. خون گوشه لبمو لیسیدم و دماغمو بالا کشیدم . بوی گنداب و ترشیدگی تموم تنمو پر کرد .دستم به یه کیسه خورد که توش ته لقمه ساندویچ و خورده کاهو و خیار بود .کیسه رو بیرون کشیدم و همونجا کنار آشغالها ولو شدم .گشنه بودم .پولی واسم نمونده بود .یه مبلغ ناچیز بود که واسه خرید اون گوه مصب و خماریم لا خشتکم جاساز کرده بودم . لقمه رو گاز زدم .نرم بود یه تیکه گوشتش جا مونده بود .ته دلمو گرفت .کاهو ها و خیارشور رو گوله کردم و به دهن رسوندم .مثل اولین باری که اوس بنا منو به شهر آورد .تو شیره کش خونه باغش جا داد و یه لقمه نون جلوم انداخت و گفت اینجا مفتخوری نداریم؛ باید کار کنی . بعد ها فهمیدم داش خلیل، برادر ناتنیم، منو مفت به اوس بنا فروخته و گفته نخواستیش بده به یکی دیگه . تموم اون سالها هیچ سراغی ازم نگرفت .ای بابا، چه فرقی داشت که اصل و نسبم کیه .به قول داش خلیل بابای گوربه گورم باید فکرش رو می کرد و یه زن مسلول رو نمی گرفت و سر پیری منو پس نمینداخت که به اینجاها بکشه .خوبیش این بود که اوس جعفر با کمربند سگک دار سیاه و کبودم نمیکرد .حالم به هم خورد .

ادامه دارد…..

مژگان ذوالفقار خانی نویسنده داستان ولگرد

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

83 + = 93