غزلی زیبا از، ابوالقاسم شیدا
محسن احمدوندی
غزلی زیبا از، ابوالقاسم شیدا بخوانید
با ما دگر دلى و دماغى نمانده است
در دوزخِ فساد، فراغى نمانده است
در گیر و دارِ ظلمتِ ظلم، از چراغ عدل
روشن در این دیار، چراغى نمانده است
در شهرِ ما، از آن همه مرغانِ خوشنوا
اکنون بهجز شرارتِ زاغى نمانده است
از نغمههاى شاد و خوشآهنگِ مرغکان
جز غارغارِ شومِ کلاغى نمانده است
در این کویرِ خشک و دلآشوب و بىبهار
نام و نشان ز باغى و راغى نمانده است
عمرِ بهارِ ما همهاش در خزان گذشت
سرسبزىِ بهار، به باغى نمانده است
اربابِ معرفت، همه آواره گشتهاند
از رهروانِ عشق، سراغى نمانده است
کوچیدهاند جملهٔ فرزانگانِ ما
اینجا بهجز جماعتِ لاغى نمانده است
میخانههاى عشق به تاراج رفتهاند
یادى ز بادهنوش و ایاغى نمانده است
پاداشِ ما ز سجده و از طاعت ریا
بر چهره، جز نشانهٔ داغى نمانده است
تا انقراضِ سلطهٔ این قومِ بتپرست
جاى رسول و هیچ بلاغى نمانده است
خوش ساعتى بُوَد که ببینى به چشم خویش
آخور به جاى مانده، الاغى نمانده است