طنین سازهای بینوا روی دیوار جفا
همه سازها به ارتعاش در آمدند، از سر دلتنگی آهنگی نواختند پر سوزدل و پراشک و آه، چنان سوزناک که زمین و آسمان به گریه در آمدند.
طنین سازهای بینوا روی دیوار جفا|سیدرضا اورنگ|سرزمین هنر|موسیقی
سازهای بیصدا، چون صیدهای شکار شده به جای جای دیوار میخکوب شده بودند. هر کدام زانوی غم بغل کرده و به سرنوشت محتوم خود گردن نهاده بودند. صدای ناله تاری که تازه به دیوار کوبیده شده بود بلند شد. صدای سوزناکش دل سازهای دیگر را به درد آورد.
عودی قدیمی که گرد و خاک زمان بر سر و صورتش نشسته بود گفت: غمین مباش ای تازه رسیده، ما نیز چون تو بسیار نالیدهایم، نالیدن دردی را دوا نخواهد کرد، این سرنوشت هر ساز بیصاحبی است.
تار، نفسی تازه کرد و گفت: صاحب من استادی است مسلم که سالها ندیم و همنوای هم بودیم، اما بیماری جان و مالش را کاهید. از سر نداری و بیماری، با چشم گریان و دلی سوزان، مرا به کلکسیونری فروخت تا این پول اندک مرهمی هرچند موقت بر زخم بیماریاش باشد. وقت وداع هر دو چون ابر بهاری گریستیم تا اینکه دلال به زور مرا از چنگش در آورد.
عود گفت: صاحب من، نوازندهای بود چیره دست و دلنواز که مرگی زودرس او را از دنیای موسیقی گرفت. خانوادهاش که چیزی برای تاراج نیافتند مرا به حراج گذاشتند.
سه تاری کهنه و سالخورده گفت: صاحب من، صاحب ذوق و اهل نظر بود، هرگز مرا مقابل جمع در دست نگرفت و ننواخت، من مونس شبهای تنهاییاش بودم، وقتی دل به من میبست، آنچنان زخمه بر سیمهایم میزد که انس و جن و ملک سراپا گوش میشدند. مرا نیز سرنوشت از صاحب با ادب و عارفم جدا کرد.
ویولنی رنگ و رو رفته که نقش و نگار خاصی روی آن حک شده بود گفت: من و صاحب چیره دستم زینت هر محفل و مجلسی بودیم، وقتی به جنبش در میآمدیم، همه را به جنبش وا میداشتیم، ایام خوشم زمانی به پایان رسید که طلبکاران مرا به یغما بردند. مدتی دست به دست گشتم تا اینکه روی این دیوار به آرامش ابدی رسیدم.
تار گریان در فراق یار گفت: صاحب من که استادی است نامی، هم اکنون در قید حیات است و در دام بیماری، کسی از مسوولان و هنردوستان دست یاری به سویش دراز نکرد، اگر دستش را میگرفتند، من اینجا نبودم، در آغوش یار جاخوش کرده بودم. چه شبها که استادم از درد بیماری و تنهایی ننالید و مرا به ناله وا نداشت! اشکهایش دل سنگ را آب میکرد، اما در دل سنگ برخی که باید اثر میکرد، اثر نکرد. شدت گریه امان را از تار بینوا گرفت. همه سازها به یکباره در فراق یار به گریه افتادند.
عود با تجربه گفت: دوستان به جای گریه بیایید با آهنگ دلنشین و دلنواز، یاد یاران را زنده کنیم، گریه و خنده ما در ارتعاش سیمهاست، نه چشمها و لب ها.
همه سازها به ارتعاش در آمدند، از سر دلتنگی آهنگی نواختند پر سوزدل و پراشک و آه، چنان سوزناک که زمین و آسمان به گریه در آمدند،اما باز هم دل مدیران و مسوولان به درد نیامد تا تعداد سازهای روی دیوار،بیشتر و بیشتر نشود!