سبزه قبا واقعاً کیست

محسن فاضلی

تا به حال چندتن از دوستان نزدیک ازمن سوال کرده اند که:

راستی این سبزه قبا واقعا کیست که مرتب در دلنوشته ها وشعرهایت از او نام می بری؟ و او را این چنین پری وار توصیف می کنی.

شخصیتش واقعی است یا خیالی؟!

پرسشی سخت که بارها دوست و آشنا از من پرسیدند و من گاهی شیطنت کرده ام و گاهی تبسمی و یا سکوتی و به قول حافظ:

کشتی نشستگانیم ای باد شرطه برخیز            دل می رود زدستم صاحب دلان خدا را

بعضی شکسته خوانند بعضی نشسته دانند خوب گاهی دلم می خواست واقعیت را بگویم.  ولی از گفتن آن کمی هراس داشتم..

گرچه بین واقعیت وخیال درهم تنیده است …

نه آن چنان واقعی و نه آن چنان خیالی…

گفتن اش سخت است اما برای من واقعی ست نزدیک تر به من…

با چشمان زیبایش حرف می زنم…

درددل می کنم….

و گاه شیرین و گاهی …………

مهربان است مثل مادر…

گاهی نزدیک تر به من…

بودنش را در کنارم حس می کنم….

با او قدم می زنم…

ویا بهتر بگویم قدم می زنیم….

حالا دیگر وقتی اهل هوایی ها به سراغ من می آیند حالش را از من می پرسند….

وقتی خواب و یا بیدارم به من الهام نوشتن می دهند و می گویند ازسبزه قبا هم یادی بکن…

وسبزه قبا خرامان /خرامان در نوشته هایم طنازی می کند…

گاهی ترانه می شود…

گاهی شعر…

من دوستش دارم و می دانم این دوست داشتن هایم بی دلیل نیست چه فرقی می کند به من نزدیک باشد یا دور.

هرچه هست مثل سایه خودم همراه من است  اما دور از واقعیت نیست با من زندگی می کند…

شاید این محتوا را نیز دوست داشته باشید

شاید بعضی ها اورا می شناسند یاگمان می کنند آشناست…

اما هست..

همین نزدیکی هاست..

اگر دوست داشته باشید او را ببینید فقط کافی ست به سروها و کاج ها نگاهی بیندازید…

بو ورایحه عطر یاس می دهد و با صدای بلند بگویید آهای سبزه قبا کجایی …..

پس تو کی می آیی

با اون شال کلاه ات لب قرمزی…

شانه به سر…

با چشمان سبز خمارت

یک وقت شاید دیدید شانه به شانه سر به سر / چهره به چهره کنارتان زیر گنبد کبود تویک شهری که جز لیلی ومجنون کسی نبود؛ یعنی هیچ کسی دیگه ای نبود؛ مثل شهزاده ای سوار اسب سپید ، با دوتا بال بلند، بیاد پیش شما تا توی حوض پراز ماهی های رنگارنگ قرمز و سپید نقشی از یک قصه رو برای شما بازی کنه…

از دوسال پیش وارد زندگی ام شد…

اون زمستانی که من تنها و درمانده بودم و روح وروانم آشفته بود….

بعداز گذشت چندین صباح مرا تشویق کرد که نوشته هایم را به سرانجامی برسانم.

به من گفت:

من درکنارتوهستم و هر کاری از دستم بربیاد انجام خواهم داد..

و با گذشت چندماه بعد اکثر نوشته های مرا مرتب و جمع و جورشان کرد و یک باره جان تازه ای در من دمیده شد.

“اهل هوایی ها” رو برای آنها برگزیدم و باز هم در نگارش این داستان بعد از ده فصل که باز دچار ناخوشی شدم و آن را رها نمودم،گفت:

ادامه بده

این بار گویا قدرت و توانایی او بود که به من آرامش می بخشید.

سپاس از :

«شهناز جلیلی»

هنردوست و شاعر…

بانوی مهربان ونازنین که باهدایت وی سعی نمودم تلخی فضای رمان را کم تر کنم…

…درواقع سبزه قبا واقعی اوست

محسن فاضلی ۹۶ تهران

 

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

+ 68 = 77