دختر گل فروش و پدر بازیگر

چاره ای نداشتم جز رها کردن مدرسه و در آوردن خرجی خانواده

دختر گل فروش و پدر بازیگر|سرزمین هنر|سیدرضا اورنگ|ادبیات

ملانصرالدین سوار بر خرش از چهار راهی عبور می کرد. آن سوی چهار راه دخترکی دید گل به دست که گل هایش را به مردم هدیه می داد تا پولی بگیرد. از دسته گلی که در بغل داشت ملا فهمید که چیزی کاسب نشده.

به سمت دخترک رفت. آنچه گل در بغل داشت را یکجا خرید. سپس به دخترک گفت: چهره ات به این کار نمی آید.

اشک از گوشه چشم دخترک آرام پایین آمد. اشک در چشم ملانصرالدین هم حلقه زد.

دخترک با بغض گفت: پدرم بازیگری بود توانا که از راه بازیگری، زندگی نسبتاً خوبی برای مان فراهم کرده بود، اما دست روزگار نگذاشت.

دخترک اشک هایش را با پشت دست پاک کرد و ادامه داد: چندی پیش پدرم به درد بی درمان دچار شد، هر چه داشتیم، از خانه و ماشین و سامان خانه همه را خرج این درد بی درمان کردیم، اما افاقه نکرد.

هیچ مسوول و دوستی نیز دست یاری به سوی مان دراز نکرد. چاره ای نداشتم جز رها کردن مدرسه و در آوردن خرجی خانواده.

ملانصرالدین با گوشه عبایش اشک های خود را پاک کرد.

خواست چیزی بگوید، اما نتوانست،ولی زیر لب چند حرف نقطه دار نثار کسانی که به یاری این خانواده نرفته بودند،کرد!

 

 

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

70 − 65 =