داستان کوتاه: آرزو هایی که گره زده بر درخت خشکیدند

قصه ای از ماندانا زندی را نیز از کتاب شام آخر با هم می خوانیم تا شب یلدایمان عطر قصه و داستان بگیرد.با تشکر از ماندانا زندی عزیز

 

«آرزو هایی که گره زده بر درخت خشکیدند»

یک جایی می رسد که آدم دست به خودکشی می زند .

نه اینکه تیغ بردارد و رگش را بزند ، نه ؛

تنها قید احساسش را می زند.

چارلز بوکوفسکی

مادرش گفته بود که درخت آرزوها ، دیگر مراد هیچ کس را نمی دهد. دخترها خندیدند و گفتند (جلدی یه آرزو بوکون…حالا پسا تویه).صنوبرسرش را انداخته بود پایین و نوار قرمزیکه پایین دامنش حاشیه دوزی شده بود را توی دستش چین می داد.

دست خودش که نبود هر بار حرف آرزو میامد وسط مگر میشد که یاد سهراب نیفتد…حساب روزهای بی خبری، از دستش در رفته بود، درخت( به) تازه شکوفه داده بود و صنوبر آنروز روسری صورتی سرش کرده بود.یکی از شکوفه ها را چید و رد کرد لای موها …سهراب آنروز تکه چوب خشکی را توی دستش چرخانده بود و چقدر بوی دود می داد.سهراب  از بیکاری حرف زده بود و از شهر و گفت و گفت و صنوبر فقط گوش کرد و بی حرف شکوفه(به) را از لای موها بیرون کشید و توی دامنش پرپر کرد و سهراب که پرسید ( پونام وامیسی ؟) تمام گلبرگ ها را از دامنش چید و مشت شان کرد و دستش را طوری گرفت روی دست سهراب که کف دستش را گرفت بالا و صنوبر انگشتها یش را از هم باز کرد و شکوفه های پرپر شده ریخت توی دست سهراب… سهراب دستش را بالا برد و بو کشید. صنوبر پرسید (مربای به دوست داری؟)سهراب خندید و شکوفه ها را پاشید روی سر صنوبر.

فردای آنروز سهراب رفت و دل صنوبر برایش تنگ شد…خیلی هم تنگ…

شکوفه ها روی درخت جای خودشان را به میوه های درشت و خوشرنگ به دادند و سهراب نیامد که نیامد… میوه ها حسابی رسیدند و باز هم خبری از سهراب نشد.

اولین به که از درخت افتاد صنوبر به مادرش گفت (کمکم می کنی مربا درست کنیم؟)

بعد هم همه مربا را ریخت توی زیباترین ظرفی که داشتند و مادرش گفته بود(سر جاهز می دم بت)… مربا را برد توی سرداب و اما سهراب باز هم نیامد. حالا درخت به خشک خشک شده بود و فقط گاهی کلاغی رویش می نشست.آنوقت مادرش سنگی پرت می کرد طرف کلاغ و می گفت (حیوان بد یمن)

صنوبر همان روسری صورتی را آورده بود که بعد از آن روز دیگر سرش نکرده بود. سالیان سال بود که اهالی هر حاجتی داشتند دستمالی را به درخت آرزوها گره می زدند. مادرش اما تعریف می کرد که خان عمو وقتی زن عمو حامله بود، هفت دستمال رنگی به درخت بست به این نیت که هفتمین فرزندشان پسر شود… زن عمو که فارغ شد عمو از خوشی همه اهالی ده را شام داد… اما هفتم بچه نشده بود که عمو سکته کرد و مرد و زن عمو مانده بود و شش تا دختر قد و نیم قد و نوزاد پسری که اهالی صدایش می کردند (بچه سرخور).

بعد از اتفاقی که برای عمو افتاد دیگر مادرش به درخت مراد بدگمان شده بود و به صنوبر هم سفارش می کرد که تو یکی عاقل باش و نذرش نکن…

دخترها که پا کوبیدند و گفتند (جلدی باش) صنوبر دستش را دراز کرد به طرف کوتاهترین شاخه…اگر مادرش می فهمید…روسری را به شاخه گره زد و چشمانش را بست(سهراب !زودی  برگرد)

دخترها جیغ کشیدند و صنوبر چشمانش را باز کرد و دید که روبان زردی از شاخه باز شد و باد با خودش آنرا برد.مادرش گفته بود نشانه خوبی نیست و گرفتاری دامن آدم را می گیرد و غم دیگران میفتد به دل آدم.مثل عموی بیچاره ات.و یادش آمد که بابا گفته بود عمو هفتمین دستمال را که گره زد یکی از دستمال ها باز شد.

دلش گواه بد می داد. بلایی سر سهراب آمده ؟

شاید این محتوا را نیز دوست داشته باشید

تمام طول راه دخترها ساکت بودندو باد تندی همه جا می وزید و دل صنوبر طوفان بود.

بخانه که رسید مادرش سراغ مربای به را گرفت برای زن پابه ماه همسایه که ویار به کرده بود.

صنوبر را یاد دستمال زرد افتاد که باد با خودش آنرا برد.شیشه که افتاد و شکست مادرش گفته بود( شیکوندنی ظرف دمی غروبی بد یمنیس… نحسی میارد…. حیف از او ظرف )و هیچ نفهمید که درون صنوبر چه آشوبی برپاست.اگر مادرش می فهمید که دستمالی به درخت مراد گره زده؟ای کاش با دخترها نرفته بود. چقدر هوا سرد بود.چرا از سهراب خبری نمی شد؟

پدرش که آمد، گفت خبر مهمی آورده و همراه مادرش به اتاقی رفتند و صنوبر تکه های شکسته را جمع کرد و انگشتی زد به مربایی که ریخته بود روی زمین…. حیف که نصیب سهراب نشد. از بیرون صدای قار قار کلاغی آمد و مادرش گفت ( آقات میخواد بات چند کلومی صحبت کوند )

پدرش از جلسه مردان آبادی می گفت و از نگرانی مردم برای کم آبی قنات… این حرفها چه ربطی به او داشت؟ می گفت که قنات قهر کرده و باید زنش بدهند قبل از آنکه خشکسالی به خاک سیاهشان بزند. مادرش از اتاق رفت بیرون، با شتاب و صنوبر حرفهای پدر را در سرش سبک و سنگین می کرد. آخرین عروس قنات را خوب یادش بود… پیرزنی بود که اهالی می گفتند جوانی ش از زیبایی مثال نداشته… اهالی احترام خاصی برایش قایل بودند تا اینکه پیرزن تب کرد و مرد.قنات هم پر آب بود تا همین تابستانی که گذشت. معمولا بیوه ها را به عقد قنات در می آوردند. اما گاهی که قنات خیلی خشک و کم آب می شد می گفتند که دختر باکره می خواهد. پدرش که گفت ( تو  را به عنوانی عروسی قنات انتخاب کرده اند)خون توی تنش یخ بست… پدر حالا سرش را انداخته بود پایین و با گوشه زیلو بازی می کرد وقتی که گفت باید قدر این شانس را بداند و خیلی ها آرزویشان این است که به عقد قنات درایند.. پدرش از سهم آب و گندم می گفت و پرداخت مخارج زندگی ش از طرف اهالی و صنوبر همه فکرش رفته بود پیش سهراب که چقدر برایش عزیز بود و چقدر دلش تنگ شده بود. پدر که نظرش را پرسید صنوبر بلند شد و از اتاق بیرون دوید. مادرش پشت در داشت گریه می کرد. صنوبر از سر راه کنارش زد و دوید توی حیاط و رفت زیر درخت لخت به که شاخه های خشکش را رو به آسمان بلند کرده بود. دستی کشید به تنه درخت وگریه کرد. پرسیده بود( پونام وامیسی؟)

بند و اصلاح صورتش که تمام شد و ابروهایش را که وسمه کشیدند و لپ هایش را که سرخ کردند همه زن ها گفتند تبارک الله… مادرش اسفند دود کرد و دوستانش گریه کردند و آینه را دادند دستش و صنوبر توی آینه تصویر زن بدبختی را دید که خیلی زیبا بود. زن ها باز هم کل کشیدند. لباس عروس تنش پوشاندند و حسابی معطرش کردند و گل های ریز صورتی را بستند به موهای بلندش که قشنگ تا کمرش می رسید.گفته بود از این کمندتر هم خدا آفریده؟

همه اهالی آمده بودند.صدای ساز و دهل از همه جا بلند بود و مردم از ته دل شادی و هلهله می کردند و پا می کوبیدند. سوار قشنگ ترین اسبی که تا حالا دیده بود شد و تور را روی صورتش پایین تر کشید.پیرترها جلوتر حرکت می کردند و مادرش کنار او قدم برمی داشت.گفته بود که راضی کردن پدرش با او و از کسی نترسد و اگر مخالف است فقط لب تر کند تا بزنند زیر همه چیز.گفته بود گور بابای مال دنیا وگفته بود که عاقل باشد و به خودش فکر کند به جوانی و زیباییش …گفته بود که اگر قبول کند تا به عقد قنات درآید باید تا اخر عمرت تنها بماند؟گفته بود که دیگر نمی تواند با کس دیگری ازدواج کند و باید تا اخر عمرش تنها بموند.

به چه امیدی این حرفها را می زد؟ سهراب که رفته بود و دل صنوبررا شکسته بود. صنوبر به صورت آفتاب خورده پدرش فکر کرده بود و آن دستان پینه بسته لبهای ترک خورده…دل پدر حالا به تنها فرزندش گرم بود و به یک سفره باز و پربرکت و به سهم آب و گندمی که اهالی پیشکش می آوردند..به سهراب هم فکر کرده بود به آن قامت رعنا و آن موهای خوش حالتش که یک وری شانه اش می زد و لب هایی که از زیر آنهمه ریش و سیبیل باز هم خوش فرم بود و کوچک.صنوبر گفته بود خدا موقع افرینش تو اصلا عجله نداشته و با حوصله صورتت را قلم زده. سهراب می خندید و می گفت به شب عروسی شان فکر کند…. به اینکه چقدر به آنها حسودی می کنند.

نکند چشمشان زده بودند؟ چرا آن روبان زرد از درخت باز شد و چرا باد با خودش آنرا دور کرد و برد؟ چرا سهراب برنگشت؟ از کجا معلوم؟ شاید پای از مابهتران های شهری درمیان بود… همان زن هایی که می گفتند خودشان را مانند زن های فرنگی درست می کنند و در دلبری نظیر ندارند؟ نه سهراب برنمی گشت…همان روزی که روبان زرد از درخت باز شد و کلاغ آنهمه قارقار کرد اینرا فهمیده بود .دلش از همه اینها که گرفت، به پدرش گفت ( بشون بگید صنوبر حرفی نداره). چه برقی زده بود چشمان پدرش. یک نگاه راضی او نمی ارزید به همه اینها؟

زن ها بلندتر کل کشیدند و صدای شاد موسیقی یک لحظه هم قطع نمی شد. تا قنات چیزی نمانده بود.سفره عقد را همانجا کنار قنات انداخته بودند و خالا دل توی دل صنوبر نبود. نمی شد همانجا بزند زیر گریه؟ به مادرش که نگاه کرد دلش سوخت. آنجا که نه…. شب وقتی با همسرش همبستر شدسرش را می گذارد روی شانه اش و یک دل سیر گریه می کند… شوهرش حتما او را با محبت درآغوش می کشد و از نو جوان و پرآب می شود و آن وقت همه اهالی به پدرش احترام زیادی می گذارند…پس باید صبرمی کرد . تا شب که چیزی نمانده بود…

ناگهان درمیان آنهمه دود اسفند و سرو صدای ساز و دهل و کل کشیدن ها، دیدش که یک گوشه ایستاده بود و تکیه داده بود به دیوار و دستها را جمع کرده بودزیر سینه… مادرش گفته بود فکر این بچه سرخور را از سرش بیرون کند… گفته بود که سهراب بدقدم است و با خودش نحسی می آورد… چه رخت و لباسی معلوم بود که حسابی برای خودش آدم حسابی شده … مدل موها هم عوض شده بود اما نه آنقدر که نشناستش… یعنی دیگر بوی دود هم نمی داد؟ تور را زد بالا و سرش را برگرداند طرف سهراب که حالا داشت گریه می کرد. باد تندی بلند شد و جماعت دست گذاشتند روی چشم ها که چیزی به چشمشان نرود..صنوبر روبان زردی را می دید که همراه باد چرخ زد و چرخ زد و عاقبت هم نشست روی دامنش. اسب تند تر می دوید و صنوبر دستش را برد بالا و روبان زرد را توی هوا رها کرد.سهراب دنبالش دوید و با چه حالت عجیبی نگاهش می کرد… در چشم هایش چیزی زبانه می کشید و صنوبر دید که روبان را گرفت و بوسید.باد از حرکت ایستاد و دوباره زن ها کل کشیدند و صنوبر در میان شلوغی و همهمه جماعت آبادای، سهراب را گم کرد.انگار زنده بود و نبود. می شنید و نمی شنید. می دید و نمی دید. پدرش خوشحال بود و جلوی او راه می رفت و از خوشی می رقصید.مادرش گفت (رسیدیم) و دستش را طرف صنوبر دراز کرد. یکی گفت (جلدی باشین .عاقد منتظرس ). مادرش از زور گریه نفس نداشت و صنوبر مثل یک تکه چوب خشک… نه چیزی می گفت نه چیزی میشنید.

وقتی که نشست کنار سفره عقد و دست کرد لای موهای داماد که می گفتند نر شده و زن می خواهد…. دستش از سردی آب یخ کرد و یکی از اهالی به صنوبر گوشزد کرد که باید هر چند مدت با آب همبستر شود و تن به آب بسپارد و اگر فصل سرما بود حداقل در آب وضو کند.صنوبر دوباره دست کشید لابه لای موهای داماد و یادش آمد که امروز درخت( به) حیاطشان شکوفه داده بود.

پرسیده بود (پونام وامیسی ؟)… یادش آمد که آنروز روسری صورتی سر کرده بود و سهراب نگاه از صورتش برنمی داشت.سهراب چرا اینقدر دیر برگشته بود؟

همه که رفتند و همه جا را سکوت پر کرد، لحظه ناب زندگی صنوبر از راه رسید.حجله برای هم آغوشی آماده بود و صنوبر چشم دوخته بود به دامادی که خجالتی بود کم رو و در سکوت فقط تماشا می کرد.من چطورم؟اندازه ای که می خواستی زیبا هستم؟ مرا می پسندی؟خوب تماشا کن.و شروع کرد به چرخیدن و دور خودش. چرخید و چرخید و فریاد کشید( عروسدا پسندت هس؟ خب نیگا کون بیبین به اندازه ی کافی خوشگلم؟ ) و باز هم چرخید و قنات صدای او را تقلید می کرد و می گفت (به اندازه ی کافی خوشگلم؟)  صنوبر خندید و از نفس افتاد. داماد هنوز آرام بود و بی حرکت . دست برد و تاج و تور را از سرش باز کرد و گفت ( موا مو خب نیگا کون،از این کمون تر دیده بودی؟ ) و بغض کرد.. آب به جریان در آمد و صنوبر صدایی شنید.جریان آب که تند تر شد صنوبر خندید( حالا آشتی ؟) و دستش را دراز کرد طرف آبی که هر لحظه به خروش بیشتری در می آمد و صنوبر حس کرد که سردش شده و از تو می لرزد.آب غرش می کرد و موج برمی داشت و صنوبر فریاد می کشید. دستش را طرف آب که دراز کرد حسی شبیه مور مور زیر پوستش دوید و اب موج های بلند تر و بلندتری برداشت و نفس در سینه صنوبر حبس شد… آب جوشید از دل آب و آنقدر بالا آمد که صنوبر را با همه ناتوانی ش در آغوش کشید.گیسوان بلند صنوبر خیس شده بود و آب در خودش بیشتر او را فرو می کشید و چنان غرش می کرد که انگار سهمگین ترین طوفان دنیا را پشت سر گذاشته… در صنوبر چیزی به جریان آمد و بعد آنقدراحساس خستگی کرد که انگار دیگر رمقی برایش نمانده  حس می کرد آب دویده زیر پوستش و توی تمام رگ هایش…

آب به جوشش افتاده بود و صنوبر را در آغوش می کشید .تن خسته اش را بدست آب خروشان سپرد. لباسش از پشت پاره شده بود.چقدر دلش برای خودش می سوخت و چقدر همه جا بوی دود می آمد.

آب گریه می کرد و حس تازه ای در صنوبر به رفتار آمده بود.سر برد در گوش آب و گفت (از مربای به بدم میاد)

آب دوباره گریه کرد و تمام رخوت صنوبر را به تن کشید که خودش را در آغوشش رها کرده بود و نگاهش را دوخته بود به روبان زردی که کمی آن طرف تر روی شانه آب شناور مانده بود. مادرش گفته بود که درخت آرزوها دیگر مراد هیچ کس را نمی دهد .

تحسین شده از نگاه منتقدان

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

81 − 72 =