داستان هفتگی-“سیاهچاله های سفید” نوشته هاله مسگری- قسمت اول

سیاهچاله های سفید : انجمن نجوم آیاز تبریز در مهر ۹۵ به مناسبت هفته جهانی فضا، رقابت کشوری «رویای کهکشانی من» را در دو بخش داستان کوتاه و نقاشی در حوزه نجوم و فضا برگزار کرد. داستان‌های برگزیده این رقابت به تدریج در وبگاه هنرلند منتشر خواهند شد.
رسول اسمعیلیان، نوید فرخی، وحید آقا کرمی، مجید راستی و زهره محمدپور داوران بخش داستان کوتاه بودند. مریم فخیمی دبیر برگزاری این رقابت کشوری بود. داستان ” سیاهچاله‌ های سفید ” نوشته هاله مسگری از البرز رتبه دوم رقابت رویای کهکشانی من را کسب کرد. به علت حجم بالای داستان ، داستان در دو قسمت منتشر میشود.

سیاهچاله های سفید

روی کاناپه ی شکلاتی رنگ زیر پنجره دراز کشیده بود و مغزش از کار افتاده بود.گرمای عجیبی به تنش هجوم آورده بود.ردّ گرما را نمی توانست بگیرد.این که از پاهایش شروع میشود، در تنش پخش میشود، به تک تک سلول های مغزش میرسد و یا برعکس.ساعد دست چپش را روی چشمانش گذاشته بود و سعی میکرد مغزش را تهی از هرافکاری نگه دارد.اما انگار تک تک اتفاق های گمشده از تحتانی ترین قسمت های ذهنش به روی ذهنش پاشیده می شدند و راه پیدا میکردند تا گلویش.بعد انگاری که دهانش را پر کرده باشند دلش میخواست انقدرعُق بزند تا خالی ِ خالی شود.تهی از هرثانیه ی زندگی اش. ملافه های سفید روحش را به بازی گرفته بودند و رویا جیغ های کوتاهی میکشید .هرچه کرد نتوانست به خودش مسلط شود انگار لب هایش فلج شده بودند. حال به جای جیغ های ریز و مقطّع، صداهایی مبهم از حنجره ی زن خارج می شد.

در کسری از ثانیه دستش را روی شانه ی ظریف او گذاشت و بی وقفه تکانش داد.چشمان قهوه ای رویا که باز شدند به پهلو دراز کشید و در ته مانده های خوابش ول شد. وسط بیست و شش سالگی اش ایستاده بود و با چشمانی گشاد شده به دختری می نگریست که چشمان قهوه ای اش عجیب با روسری سبز و قهوه ای اش همخوانی داشت.جلویش ایستاده بود و با ناباوری اسمش را صدا می زد:«محمّد….« رویش را از دختر برگرداند.تاکسی ای ترمز کرد و دختر با قدمهایی سست سوار شد.پاهایش را به زمین فشرد تا قدمی برندارد که مانع رفتن رویا شود.صدای بسته شدن در تاکسی را که شنید،روی پاشنه ی پا چرخید و تاکسی سرعتش بیشتر شد.مغزش فریاد میزد حالا محمّدی دیگر در دنیایی موازی با دنیایی که درآن پا گذاشته بود دست رویا را در دست فشرده بود و باهم رفته بودند سوار پژوی نقره ای رنگش شده بودند و خیابان ها را به مقصدی نامعلوم پیموده بودند. صدای جیرجیرک روی درخت ِحیاط لحظه ای قطع نمی شد و باد خنکی هم که هر چند دقیقه یکبار روی صورتش پخش میشد و از لابه لای ته ریش چند روزه اش به پوستش نفوذ میکرد، اندکی از دمای بدنش کم نمی کرد.پاهایش را که در ظرف آب خنک روی زمین فرو برد، سرمای مطبوعی به تک تک سلول های بدنش منتقل شد .حال نفس هایش، داغی چند لحظه پیش را نداشت.

کمی در همان حال ماند تا حس کرد آب، سرمای اولیه را ندارد. مغزش جیغ می کشید .سحابی خرچنگ۱ لحظه به لحظه بیشتر پیش چشمانش بزرگ میشد.آن قدر که دیگر نتوانست جز آن چیز دیگری را ببیند.شگفت انگیز بود. اولین رصدش بود و داشت میان این اجرام آسمانی از خوشحالی جان میداد.زاویه ی تلسکوپ را تغییر داد و روی ماه نصفه ی هشت روزه متوقف شد.آن شب بارها و بارها ماه و گودهای داپلرش۲ را دید .تا وقتی که آسمان روشن شد و مجبور شد با دیگراعضای گروه سوار بر اتوبوس بازگردد.

تا رسیدن به تهران همه خواب رفته بودند و داشتند بی خوابی های چند ساعته شان را جبران میکردند.محمّد بیدار بود و تصویرهایی از آن چه که دیده بود پیش چشمانش جان میگرفت و تمام ذهنش را پر می کرد.تسلطی روی ذهنش نداشت و نمی دانست چه مرگش شده که ذهنش بدون لحظه ای توقف تمام اطلاعات نجومی اش را مرور می کرد و نمی گذاشت خواب به چشمانش بیاید.نوزده سالگی اش بود.داشت سوار اتوبوس می شد که با اعضای گروه موسسه ی نجوم به رصد بروند. بعد از ماه ها آموزش دیدن حالا زمانش رسیده بود که پا به دنیای ملموس تری بگذارند.روی پله ی دوم اتوبوس بود که پایین آمد.به سوال های بقیه که داشتند می پرسیدند چرا سوار نمی شود جوابی نداد.مسیر موسسه به خانه را طی میکرد و چراغ های شهر توی ذوق میزدند.بغض کرده بود. کسی درون گوش هایش فریاد میزد: چند ساعت دیگر تو روی تختت دراز کشیده ای و چشمانت را به ستاره های نقاشی شده ی سقف اتاقت دوخته ای و احتمالا بغضت را شکسته ای! درحالی که محمّدی دیگر دارد تلسکوپی را با ذوقی وافر روی زمین نصب میکند. میخواست داد بزند خفه شو.گوش هایش کر شده بودند و دهانش قفل.

            هاله مسگر – سیاهچاله های سفید

دوباره مثل چندسال بعد لب هایش فلج شده بودند. محمّد تنها به خانه بازگشته بود.بدون رویا. با تنی خسته و ذهنی آشفته.به حمام پناه برد و عطر یاس بینی اش را قلقلک داد.هق هق مردانه اش که در فضا پیچید، محمدی دیگر بود.همان موقع رویا و محمّد در دنیایی موازی با دنیایی که داشت درآن خفه میشد، دست در دست هم به سمت رستورانی می رفتند. رویا به خواب رفته بود.با چهره ای مهتابی و مظلوم تر از همیشه.محمّد با خودش فکر کرد : خواب چه را می دید؟حتما مثل چهار بار قبل فردا سر میز صبحانه، در حالی که چایش را شیرین می کند با ترس توی چشمانش زل می زند و می گوید :«خواب دیدم  توی سیاه چاله۳ فرو رفته بودی محمّد…کوچیک شده بودی.داشت می بلعیدت.من ترسیده بودم.خیلی.» و بعد اشک درچشمانش حلقه میزند.هوای اتاق را بلعید .لبانش کج شدند و پوزخندی رویشان سبز شد.سفیدی ملافه ها گیجش می کردند.باید می خوابید. بازگشت به همان سال و روز و ماهی که در رصد، چشم هایش نشستند توی دوچشم قهوه ای. نمی توانست ازشان بگذرد. زیبا بود.رویا را می خواست.چشمهایش رابست.نباید مثل آن بیست وسه سالگی اش جلو میرفت.تنها تصویر مکرر جلوی چشمانش دو چشم قهوه ای بودند.با لجبازی تمام چشم هایش را به هم فشرد تا محو شوند.وقتی حس کرد که رویا ازکنار تلسکوپ کنار رفته است،چشم هایش را باز کرد.درآن یکی دنیا محمّدپیش رویا ایستاده بود وداشتند راجع به ستاره ها حرف میزدند.تنها پشت تلسکوپ ماه تریتون۴ سیاره ی نپتون را می دید و احساس رهایی داشت.رهایی از دوچشم قهوه ای و رهایی از یک دنیا. صبح شده بود .چقدر طولانی گذشته بود شب قبل.هنوز تمام تنش از ته مانده های تب شب قبل داغ بود.راهی موسسه شد.امروز تدریس داشت.ذهنش جای دیگری بود.در ماشین را که قفل کرد فکر کرد امروز باید راجع به سیاه چاله ها بگوید. رویا بیدار شده بود.میز صبحانه را چیده بود و رفته بود سراغ گلدان ها.

سیاهچاله های سفید ادامه دارد…

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

+ 56 = 57