جهان رو به سوی خنده می‌رود از بس ما آدم‌ها گریه کردیم!

سید علیرضا سجادپور همیشه می‌خندید. مورد قضاوت سختی هم قرار گرفت.

جهان رو به سوی خنده می‌رود از بس ما آدم‌ها گریه کردیم!|سرزمین هنر|سینما|رضا مهدوی هزاوه|

جهان، پر ازجوکر است. دیروز سید علیرضا سجادپور چشمانش را برای همیشه بست. پاییز سال هفتاد و دو  را به یاد می‌آورم. چهارباغ پیر در پاییز، مست شده بود.

چند روز پیش مقاله‌ای درباره‌ کافکا می‌خواندم. کافکا داستانی دارد به نام «قضاوت». پسری به نزد پدرش می‌آید و می‌گوید قصد ازدواج دارد. پدر به شدیدترین وجهی به او دشنام می‌دهد. می‌گوید کاش بمیری.

پسر از خانه بیرون می‌رود. خودش را در رودخانه‌ای می‌اندازد و می‌میرد. پسر، ذهن پدر را عینی می‌کند. ذهن ِ آدم ِ برتر، پیروان ِ ضعیف‌تر را، مدیریت می‌کند.

پاییز اصفهان حالا پر از کافه و چای داغ است. جوکرها همه‌جا هستند. می‌خندانند، به شرط نخندیدن خودشان.

احسان علیخانی، جوکر می‌سازد. می خنداند. همان احسان علیخانی ماه عسل را ساخته بود. می‌گریانْد.

جهان رو به سوی خنده می‌رود از بس ما آدم‌ها گریه کردیم

امیرحسین عسگری، امسال در جشنواره‌ فیلم فجر«برف آخر» را کارگردانی کرده.

امیر حسین چند روز پیش در یک برنامه‌ تلویزیونی گفت: درونمایه‌ «تنهایی» را به شدت دوست دارد.

نابغه‌ها می‌خندند، از بس تنها هستند.

سید علیرضا سجادپور همیشه می‌خندید. مورد قضاوت سختی هم قرار گرفت. مدتی همکارش بودم. آخر عمر بیمار بود، سرطان. نفس می‌کشید برای سینما و زندگی. نفس که تمام بشود سینما و زندگی هم تمام می‌شود.

تا زنده‌ایم، همه چیز هست. وقتی بمیریم ناگهان به «برف آخر» فکر می‌کنیم. به خورشید آخر. به آخرین دوستت دارم. بچه‌های برف ندیده اگر بمیرند چه خوشبخت‌اند.

سال ها پیش در برج میلاد بودم. جشنواره‌ فیلم. سجادپور چای می‌خورد و با باشه‌آهنگر حرف می‌زد. سلام دادم. چای خوردیم. بیرون برف می‌بارید. صابر ابَر زیر برف ایستاده بود و دانه‌های برف، صورتش را سفید کرده بود. آن برف، برف آخر نبود.

به تنهایی در کوچه‌های اصفهان راه می‌روم. شیخ بهایی قصه‌ای دارد به نام«مندیل خیال».

قصه‌ مردی که محکوم به مرگ می‌شود. برای نجات خود، ادعا می‌کند می‌تواند مندیلی (دستار) ببافد که فقط حلال زادگان ببینند. پادشاه او را می‌بخشد. به شرط بافتن این مندیل جادویی.

همه از مندیل تمجید می‌کنند که مبادا متهم بشوند به حرام‌زادگی.

اصلا مندیلی در کار نیست. متهم با خلاقیت، همه را وحشت‌زده کرده. همه جوکر شده‌اند. با خنده از زیبایی دستار می‌گویند. همه غیر واقعی هستیم. همه تابع ِ ذهن ِ برتر هستیم.

حالا به آن همه گریه‌های ماه رمضان فکر می‌کنم. علیخانی در کارخانه‌اش، محصول گریه و تنهایی را بسته‌بندی می‌کرد. آن بسته‌های شیک هنوز در کمد خانه‌هاست.

به داستان قضاوت کافکا فکر می‌کنم. خود ِ پدر، تابع کدام ذهن ِ برتر بود؟

بروید جوکر بشوید

مندیل‌ها خیالی‌است. علیرضا سجادپور حالا کجاست؟ پاییز سال هفتاد ‌و ‌دو چه شد؟ روزی روزگاری کافه‌ای باز می‌شود. شبی هم صاحب کافه خسته می‌شود و به کارمندانش می‌گوید از فردا کافه برای همیشه تعطیل است.

بروید جوکر بشوید. شرط ‌اش این است که بخندانی و خودت نخندی. غم را در سینه‌ات حبس کنی. به جاده‌ چالوس برویم و بفهمیم جهان، جاده‌ پر پیچ‌ و خمی ‌است. جاده‌ای که ابتدایش خنده است و آخرش  بازگشت به همان بیغوله‌ای که می‌خواستی از آن فرار کنی.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

+ 39 = 42