بهروز | داستان تعاملی پنج ریشتر تهران | فصل هشتم | قسمت دوّم

بهروز | داستان تعاملی پنج ریشتر تهران – فصل هشتم| نوشته ی نوید فرخی | خلاصه ی قسمت اول: بهروز به اشتباه در صحنه ی یک جنایت به عنوان قاتل دستگیر و چون تمام شواهد علیه اوست به اعدام محکوم می شود. دفاعیاتش مورد قبول دادگاه نیست و برای اجرای حکم به پای چوبه ی دار می رود.

بهروز – قسمت آخر

نوید فرخی

لبانش هنوز خشک است اما نمی تواند از گفتن این یکی صرف نظر کند:

-آقای امامی؛ خانم امامی، من عمیقاً از مرگ پسرتان ناراحتم. امیدوارم روحش شاد باشه، و قاتل واقعی اش به  سزای اعمالش برسه .هر چی که باید می گفتم رو گفتم.

برای آخرین بار جمعیت را نگاه می کند .یکی از مردان سیاه پوش قدمی به جلو برمی دارد و چشم بند را روی چشمش می گذارد .بهروز در تاریکی، حس می کند صدای تپش قلبش را می شنود .راه گلویش بسته شده و نمی تواند نفس بکشد .حضور مرد سیاه پوش را کنار خود حس می کند .همه جا تاریک است .هنوز .

-خداوند گناهانت را ببخشد.

حواسش را جمع نکرده که این بار صدای بلندتری را می شنود:

-محکوم را روی صندلی بگذارید!

چند لحظه سکوت محض حکمفرما می شود .کم کم زمزمه ای بین مردم می پیچد و تبدیل به فریادهای وحشتناکی می گردد .حس می کند زمین دارد به دور سرش می چرخد . با خود فکر می کند احتمالاً الان دارش زده اند، و در حال مرگ است…

اما نه!

صدای همهمه مردم را می شنود .صداها وحشت زده است .دیگر حضور کسی را کنارش حس نمی کند. اما حرکت زمین را زیر پایش می فهمد. احساس سقوط به او دست داده با سر به زمین می خورد .دستان بسته شده اش را چند بار پیچ و تاب می دهد .پس از چند لحظه یکی از دستها آزاد می شوند و سپس دست دیگر را نیز آزاد می کند .به سرعت چشم بندش را برمی دارد. زمین در حال لرزش است و هر کسی به سمتی می دود. در حالی که از سر و صورت و پایش خون جاری است، او هم به گوشه ای می رود. قلبش به سرعت می تپد. معجزه ای که منتظرش بود رخ داده . اطراف را می پاید تا پلیسی تعقیبش نکرده باشد.

همه در حال فرار بودند .بهروز خودش را در میان جمعیت گم کرد .نیم ساعت بعد او در زیر زمین یک ساختمان نیمه ویران اما متروکه قدیمی پنهان شده بود که پس لرزه ای آغاز شد.

***

باور چیزی که مشاهده می شد؛ سخت بود .هر بار که بیل مکانیکی آوار برداری می کرد؛ هزاران موش از سوراخ سنبه های ساختمان خارج می شدند و به طرف ویرانه های اطراف فرار می کردند.در میان آوار هر چیزی دیده می شد :لباس ، وسایل آشپزخانه ، پاره های فرش و حتی باقیمانده اجساد. ظرف سه ماه گذشته آوار برداری بی وقفه ادامه داشت امداد گرانی از استرالیا، فرانسه ، آمریکا و حتی هائیتی مشغول کمک برای آوار برداری بودند.

بیل مکانیکی بالا رفت و دوباره در میان آوار فرو رفت. زمانی که بیل مقداری از آوار را برداشت و تعداد بسیار زیادی از موشها از زیر آن فرار کردند؛ یکی از امدادگران با دست علامت توقف داد همیشه زمانی که یک جسد در میان آوار پیدا می شد به راننده بیل مکانیکی علامت توقف داده می شد تا جسد را با احتیاط از میان آوار خارج نمایند این اواخر آن چیزی که از زیر آوارها خارج می شد دیگر جسد نبود ، اسکلت بود. اسکلت پیدا شده متعلق به مرد یا زنی بود که لباس زندان بر تن داشت. گروه تشخیص هویت شروع به کار کرد مردی که سرپرست گروه تشخیص هویت بود شروع به معاینه و همزمان دیکته نمود و یک نفر دیگر مشغول نوشتن: جسد متعلق به مردی ست که لباس زندان بر تن دارد. تعیین دقیق سن جسد به دلیل خورده شدن توسط موشها امکان پذیر نمی باشد .انگشت اشاره دست راست جسد احتمالاً طی یک حادثه قطع گردیده است. اعضای گروه تعیین هویت؛ پس از امضای برگه؛ از محل آوار برداری خارج شدند و دو نفر از گروه تدفین با یک کیسه حمل جسد وارد ویرانه شد .آنان تلاش کردند جسد را با احتیاط به داخل کیسه بگذارند اما یکی از دستهای اسکلت از مفصلش جدا شد و روی زمین افتاد .این دست یک انگشت کم داشت. یکی از آن دو نفر؛ که دست را از روی زمین برداشت و در داخل کیسه انداخت و زیپ ان را کشید .اسکلت به ماشین حمل اجساد؛ منتقل شد و بیل مکانیکی دوباره با غرشی شدید؛ شروع به آوار برداری کرد.  آن روز عصر ماشین حمل اجساد؛ دهها جسد را به منطقه تلو در شرق تهران برد. چند بیل مکانیکی مشغول حفر خندق های عمیق بودند. این خندق ها؛ مکان دفن دسته جمعی اجسادی بود که توسط صدها ماشین؛ به تلو؛ منتقلمی شدند. پس از توقف؛ دو نفر درب های عقب ماشین را باز کردند. یکی از آنان از یک سر و دیگری از سر دیگر کیسه ها گرفته و به داخل یکی از خندقها پرتاب می کردند. در میان کیسه های پرتاب شده؛ جنازه ای وجود داشت که یک انگشت نداشت.

پایان فصل هشتم

نوید فرخی
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

30 − 23 =