بهجت | قسمت دوم | داستان تعاملی پنج ریشتر تهران|فصل ششم

داستان “بهجت” ، فصل ششم از داستان تعاملی “پنج ریشتر زلزله” به قلم گلپر فصاحت است. داستان “پنج ریشتر تهران” داستانی است با محوریت وقوع زلزله در شهر تهران که هر نویسنده آن را با قلم خود و از زاویه ی دید خاصی به تصویر کشیده. این مجموعه داستان ، به صورت سریال در سایت هنرلند به اشتراک گذاشته می شود.

بهجت

قسمت دوم

بهجت از لای شیشه ی نیمه کثیف پنجره آشپزخانه، به ابرها نگاه میکرد و برای خودش خیال میبافت.س اعت نزدیک یازده و نیم بود. کاری که نداشت بکند . فروزان نهارش را دیشب از روی شام کنار گذاشته بود . خانه هم تمیز بود . طوفان و فروزان تا ساعت شش نمی آمدند . گفته بود مصاحبه دارند. سامان هم که دبیرستان بود و ساعت سه به خانه میرسید. حوصله اش سر رفته بود . اصلن کاش تهران نمی آمد . آن هم برای یک هفته . کاش به جای پنجشنبه ی پیش ، مثلا دو شنبه این هفته ؛ یعنی فردا می آمد و بعد هم آخر
هفته با خودشان برمیگشت. اما وسط هفته هم نمیشد . طوفان و فروزان سر کار بودند . کسی نبود ترمینال دنبالش بیاید و او را به خانه پسرش بیاورد. هر چند از ترمینال تا خانه پسرش راهی نبود. اما او کجا و شجاعت تنهایی رفتن در خیابانهای تهران کجا.


بهجت دستی به زانویش کشید و ” هی ” بلند و کش داری گفت . از روی صندلی آشپزخانه بلد شد. لنگ لنگان به سمت اتاق خواب سامان رفت . از داخل ساکش ، مشما توت خشک را برداشت تا با چای بخورد . شبها تشکش را اینجا ، کنار تخت سامان می انداختند. میدانست که سامان خوشش نمی آید او در اتاقش بخوابد . به او حق میداد. سال آخر بود . باید حواسش را به درسهایش میداد. بهجت اما زود میخوابید و تا صبح خرو پف میکرد. فقط اکبر بود که به صدای خروپف او عادت داشت . اکبر … یعنی الان چه میکرد ؟ لابد سوار دوچرخه اش شده و سمت ساحل نور یا نوشهر رفته تا برای آخر هفته که بهجت و طوفان و عروس و نوه اش می آیند ، ماهی تازه بگیرد . پیشنهاد رفتن به شمال را دیشب به طوفان داده دبود . کاش اکبر پولکها را بدهد همانجا برایش بکنند. آخر مهارتی در کندن پولک ماهی نداشت. دستش را زخمی میکرد. اینجور کارها همیشه مربوط به بهجت بود.
چای ریخت و خودش هم روی صندلی نشست. هر وقت اینجا می آمد، روی همین صندلی مینشست. از روی این صندلی ، نیم منظره ای رو به آسمان و نوک درخت های کاج پیدا بود . دلش برای درختهای پرتقال و نارنج حیاطش تنگ شده بود…
با خودش فکر کرد چای را که خورد ، کاری را که اکبر گفت بکند . چای را به عادت ، داغ نوشید .ساعت را نگاه کرد. نزدیک دوازده بود . هنوز تا آمدن فروزان و سامان کلی وقت داشت . فروزان از شب قبل قرص های قند و فشارش را روی پیشخان آشپزخانه گذاشته بود تا بهجت وقت نهار یادش نرود که آنها را بخورد . گرسنه نبود . کاری نکرده بود که گرسنه شود . از جا بلند شد تا سمت اتاق سامان برود و قیچی را بردارد . وقت بیرون آمدن ، مکثی کرد. نگاهی به کتابخانه ی سامان انداخت . با خود فکر کرد چطور این پسر اینهمه کتاب خوانده است؟
قیچی را که برداشت ، به اتاق خواب فروزان و طوفان رفت. به تابلوی روی دیوار نگاه کرد. یک پرنده در قفس . چه طرحی . از دیدن این نقش ، نفسش بند می آمد .

ادامه دارد…

برای خواندن قسمت اول داستان بهجت اینجا کلیک کنید

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

7 + 2 =