معلم همیشه معلم است…

برای معلمم… بانوی عرفان و عشق:مهدیه الهی قمشه ای او که همیشه معلم است .

 

در تمام طول تحصیلم فقط یک بار تقلب کردم!

***

مرگ هر عزیزی تلنگری است بر روح آدمها تا زمان را بیشتر و بهتر درک کنند ! اینکه فرصت داشتن ، دوست داشتن و بهره بردن چقدر کوتاه است !

اصلا” نمی خواهم شعار بدهم ! اصلا” چرا اینقدر رسمی ؟!

از اینجا به بعد رو ساده و بی تکلف می نویسم ! به قول مولوی :

حرف و گفت و صوت را بر هم زنم

تا که بی این هر سه با تو دم زنم !

 

اصلا” برای آدمهای بی تکلف و ساده ، باید ساده حرف زد باید ساده بود . . . اصلا” سادگی نشانه ی تمام آدمهاییه که موندگار می شن .

هیچکس نمی تونه فکر کنه که حضور ساده یه نفر ، چقدر می تونه تاثیرات عمیقی تو زندگیش داشته باشه ، شاید هر کدوم  از ما بیشتر از  صد معلم در دوره تحصیلی مون داشتیم ، اما حتی اسم بعضی هاشون هم یادمون نمیاد ، اما بعضی هاشون . . .

 

سال ۶۸ بود ، مهر ۶۸٫ دبیرستان فاطمیه کرج و میز ونیمکت هایی که تجربه ی دوستی با دخترهای زیادی رو داشتن و دلشون پر بود از خاطرات وکنده کاری ها رو دلشون از حرف های دل دخترونه !

برای من که با سه ماه اعتصاب تو خونه ، بالاخره تونسته بودم رشته ی ادبیات و انتخاب کنم ، لحظه های بزرگی به حساب می اومد ( آخه مادرم علاقه ی زیادی داشت که من پزشک بشم و من سرتق ، یکسال و سه ماه جنگیدم و اعتصاب کردم تا بالاخره بتونم ادبیات بخونم .)

تو کتابخونه ی خونه ی ما همه جور کتابی پیدا می شد ،اما اون کتاب که از همه عزیز تر بود قرآن بود ، قرآنی که ماه های رمضان هر سحر پدرم با نوایی زیبا قرائت می کرد .قرآن کریم ، ترجمه الهی قمشه ای ! این تنها پس زمینه ی ذهن من از یک نام بود !

نامی که بعدها برام پیام آور یک عرفان بزرگ بود که از پدر به دختر رسیده بود…

DiniST-(10)

 

در کلاس بازشد و خانمی با چهره ای بشاش و بسیار روشن و دوست داشتنی وارد کلاس شد و روی تخته نوشت :

قمشه ای ! بعد گفت من قمشه ای هستم ! دبیر ادبیاتتون ! واین شروع نگاه تازه ای در من و شاید همه بچه های کلاس  به ادبیات بود.

روزهااز پی هم می گذشت و من هر روز بیشتر از قبل به ادبیات علاقمند می شدم !از کیهان بچه ها ! بگیر تا اشعار خاقانی و رودکی ، تا مسعود سعد و بعد هم سهراب و اخوان و فروغ . . .

انشام بد نبود . . . یک روز خانم قمشه ای یک موضوع برای انشای هفته بعد تعیین کرد :عشق !!!

همین یک کلمه !

تمام کتاب های شعر و دیوان هایی رو که فکر می کردم ورق زدم ! صد بار نوشتم وخط زدم . . . . اما نبود . . . چیزهایی که می نوشتم اندیشه ی من بود . . . تجربه ی عشق نداشتم ! فکر کردم من چه چیزهایی رو دوست دارم ، گل ، طبیعت ،شعر. . .

اما نه ! شعاری بود . . .

یک دفعه یاد یک چیزی افتادم.نون خامه ای ! آره نون خامه ای

خیلی دوست داشتم . . . شروع کردم به نوشتن

خلاصه ی  انشام این بود : وارد مهمانی شدم واز اول تا آخر تو را می نگریستم که در یک  گوشه ساده و بی صدا با آن لباس کرم رنگت نشسته بودی! جلوی آن همه مهمان خجالت می کشیدم به تو نزدیک شوم ! چقدر دوست داشتن پنهانی کار سختی است !

کم کم مهمان ها رفتند و من و تو تنها شدیم ! به سویت آمدم وبه تو چشم دوختم ! وزیر لب گفتم : عاشقتم نون خامه ای !…

و دوبیت شعر هم آخرش سرودم که الان خاطرم نیست .

شاید این محتوا را نیز دوست داشته باشید

وقتی انشام  و تو کلاس خوندم ، بچه ها از خنده روده بر شدن ، خانم قمشه ای با همون مهربونی و لبخند همیشگی دفترم رو گرفت و به جای نمره برام نوشت :

نویسنده ی خوبی می شی !

واین شروع یه فصل تازه تو زندگی من بود !

کم کم صمیمیت ما بالا گرفت و من هر روز هر مطلبی یا شعری می نوشتم  و مشتاقانه برای خانم قمشه ای می خوندم تا اصلاحش کنه !او هم با اشتیاق وصبر تمام خامی منو اصلاح می کرد و درهای تازه ای روبه روم باز می کرد !

این لطف اینقدر زیاد شد که دیگه من و ” مریم عزیزم ” صدا می زد و من هر روز بیشتر وبیشتر به ادبیات و دبیر ادبیاتم علاقمند می شدم !

 

***

اون روز امتحان تاریخ ادبیات داشتیم اما  من اصلا” نخونده بودم . دلم نمی خواست  کمتر از بیست بگیرم ! خجالت می کشیدم از خانم قمشه ای ! برای همین رفتم نیمکت آخرکلاس نشستم ! خانم قمشه ای از حفظ سوالات و می گفتن و ما می نوشتیم ، بعد از هر سوال هم باید بلافاصله جواب می دادیم وسوال بعدی رو می گفتن و ما می نوشتیم !

سوال اول … سوال دوم  . . .آروم کتاب و روی پام باز کردم ! قلبم به شدت میزد . . . احساس می کردم نفسم بالا نمیاد ! جواب سوال اول و دوم و بلد بودم نوشتم ، برای اینکه مطمئن بشم کتاب نگاه کردم ! سوال سوم . . . نه جوابش یادم نمی اومد . . . خانم قمشه ای از پنجره به بیرون نگاه می کرد آروم کتاب رو ورق زدم وشروع کردم به نوشتن . . .

یکدفعه یه دست کتاب و از روی پای من برداشت و گفت بچه ها ، سوال چهارم و از روی کتاب می گم !

از روی کتاب من سوال چهارم و گفت. بعد هم کتاب و روی میزش گذاشت . دستم به نوشتن نمی رفت . تمام تنم می لرزید . . . احساس می کردم تمام دنیا روی سرم خراب شده . صدای خانم قمشه ای توی کلاس پیچید : همین چهار تا سوال  و جواب بدین کافیه ! اما من نمی تونستم تکون بخورم .

نمی دونم بقیه ی کلاس چطور گذشت ! اما من از  خجالت نمی تونستم سرم و بلند کنم . زنگ خورد و همه ی بچه ها با شور و هیجان بیرون رفتن ، خانم قمشه ای هم بیرون رفت .

دو شبانه روز کابوس داشتم !

فکر روبرو شدن دوباره با خانم قمشه ای و شرمساری راحتم نمی ذاشت ! بالاخره چهارشنبه از راه رسید و در کلاس باز شد . . . خانم قمشه ای مثل همیشه با لبخند و مهربونی وارد کلاس شد و برگه های امتحان و به یکی از بچه ها داد تا به بچه ها بده ! چند شدم ! صفر ؟ ! وای آبروم میره ! حالا همه ی بچه ها می گن “مریم عزیز” چی شد ؟ !

برگه رو گرفتم : هیچ نمره ای در کار نبود. فقط نوشته شده بود تو نویسسنده ی خوبی می شی . . .

 

***

حالا سالها از اون روز میگذره . . .بیست و نه سال گذشته و حال من سالهاست که می نویسم . . .

برای رادیو ، مجلات و برای دل خودم …

نمی دونم نویسنده ی خوبی شدم یا نه ! اما این  و مطمئنم که سعی کردم تو زندگیم تقلب نکنم !

امروز معلم زندگی ام ، که مولوی  وعرفان را با او شناختم به وصال عشق رسیده . . . امروز تعریف من از عشق فرق کرده ، وخدا در باور من تعریفی معادل عشق داره . . . اگر چه هنوز خام … خام … خام . . .اگر چه هنوز بی خرد . . . بی خرد . . .  بی خرد . . . اما همین جرات قلم را مدیون معلمی هستم که در سکوت درس بزرگی به من داد !

خانم قمشه ای عزیزم . . .  خانم الهی قمشه ای ، امشب برایت ” ساقی نامه ی ” حافظ می خوانم . . . همانگونه که در مرگ پدر نیز ساقی نامه می خواندید . . .

می ناب عشق الهی گوارای وجودت . . . بانوی عرفان …روح بزرگ مهربانی

بیا ساقی آن می که حال آورد

کرامت فزاید ، کمال آورد

به من ده ، که بس بی دل افتاده ام

وزین هر دو، بی حاصل افتاده ام

به مستان، نوید سرودی فرست

به یاران رفته ، درودی فرست

شاگرد همیشگی شما…مریم قاسمی

ممکن است شما دوست داشته باشید
3 نظرات
  1. ناشناس می گوید

    ….وحالا تو یک نویسنده هستى…یک تهیه کننده..یک بازیگر..یک هنرمند..والبته یک انسان شریف و والا….روحش ستودنى که بزرگمنش بود و درس بزرگمنشى داد……

  2. shima می گوید

    سرکار خانم قاسمی از نوشته ی زیبایتان بسیار سپاسگزارم خاطرات دبیرستان فاطمیه برایم زنده شد ، دبیر فلسفه و منطق وارد کلاس شد روی تخته نوشت محی الدین الهی قمشه ایی …

    1. ناشناس می گوید

      سلام.شما را به جا نیاوردم.اما امیدوارم روزگار قصه های قشنگی را برایتان رقم زده باشد…ممنون از همراهی شما.قاسمی

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

+ 36 = 46