برای رحیم سیاهکار زاده

رحیم قمیشی

برای رحیم سیاهکار زاده | رحیم قمیشی | سرزمین هنر | هنرهای تجسمی

قدیمی‌ترین رفیق و همدم جبهه‌ای‌ام بود.
یک ماه پیش که حالش بد شده بود، موقعی که از هر چند تلفن، یکی را جواب می‌داد بهش زنگ زدم.
جواب نداد. دلم نیامد دوباره زنگ بزنم.
دو سال پیش که حال خودم بد شده بود جواب هر تلفنی برایم عذاب‌آور بود.
جواب هیچکس را نمی‌دادم.
شاید لجم گرفته بود.
چرا همه خوبند و من نه…
شب که شد، دیدم خودش زنگ زد.
خیلی تعجب کردم.
آرام‌تر از همیشه صحبت می‌کرد.
انگار آمپول والیوم به او تزریق کرده باشند.
‌کلی با هم صحبت کردیم.‌
مثل همان سنگرهای قدیمی…

من حالش را می‌پرسیدم.
او حال کشور را می‌پرسید!
من مخارج درمانش را می‌پرسیدم.
او از مریض‌هایی که ندارند می‌گفت!
من از کبد پر دردش می‌پرسیدم.
او از وعده‌های بی‌عملی که داده بودیم می‌گفت!
من گریه‌ام گرفته بود.
او غصه مردم را داشت!

از من پرسید رحیم، چهل سال شد، بگو در کدام زمینه بهتر شدیم؟ فقط یک زمینه را بگو!!
من ساکت بودم، ساکت و خجالت زده.
خیلی دلش می‌سوخت.
مثل همین الان که دل من می‌سوزد.
او برای کشور و مردمش.
من برای خودم!

رحیم سیاهکار دو برادر نازنینش را در جنگ از دست داده بود، خودش صدمه‌ها دیده بود، بدنش کلکسیون جنگ بود، اما یک بار هم از جنگ نمی‌گفت…
نمی‌دانم چرا.
یک بار هم نگفت پدرش وقتی خبر شهادت پسرش کریم را شنید، چطور همه موهایش یک‌شبه سفید شدند، و چطور هم پدر و هم مادر، شش ماه هم عمر نکردند!

رضا دوستم زنگ زد که امروز صبح رحیم سیاهکار هم رفت.
می‌گفت راحت شد!
رضا نمی‌دانست چطور دل مرا می‌سوزانَد.
چطور آتشم می‌زد.

به رحیم گفته بودم چرا پیگیری نمی‌کنی هزینه درمانت را از بنیاد بگیری تا مجبور نشوی ماشینت را بفروشی، برای تهیه چند آمپول. مادکه می‌دانیم، کبدت همان زمان جنگ آسیب دید.
می‌خندید، کدام بنیاد!؟
اصلا پایش را بنیاد نمی‌گذاشت.
حتما می‌دانست چه خبر است…
رحیم فقط نمی‌دانست چقدر دل مرا می‌سوزاند.

کربلای چهار به‌زور از قسمتی از محاصره درآمده بود. ایستاد کنار اروند، دلش نمی‌آمد برود عقب. داداشش را همان‌جا گم کرده بود، داداش‌هایش را گم کرده بود. با نهیب تند نادر مجبور شد برود، و برادرش ماند همانجا…
ما که نمی‌دانستیم چه دلش را می‌سوزانیم.
اگر چه هیچ‌وقت به روی خودش نیاورد.

یک بار نشد جبهه باشم که او هم نباشد. با همان صورت خندانش، با همان دل شادش، با همان شوخی‌های زیبایش، با همان نکته سنجی‌های قشنگش، با همان دلربایی‌هایش.
در جبهه به اسماعیل فرجوانی می‌گفتیم اسماعیل. به نادر دشتی پور می‌گفتیم نادر. اما هیچکس به من نمی‌گفت رحیم، باید می‌گفتند رحیم قمیشی!
چون همیشه رحیم دیگری آنجا بود، رحیم سیاهکار.
رحیم‌ی واقعی آنجا بود!
مهربان‌ی واقعی بودش.
حتی پس از جنگ، تا همین دیروز، من رحیم قمیشی بودم، نه رحیم. از امروز دلم خوش باشد دیگر می‌شود بگویند رحیم…
رحیم سیاهکار، رحیم واقعی رفته
رفته از اسمان گل بچیند
رفته برای همه‌مان گل بیاورد
رفته پیش برادرهایش
نمی‌دانم چرا نگفت من تنهایی چکار کنم
تنها دخترش چه کند
همسر رنجور و درد کشیده‌اش…

جنگ که تمام شد، رحیم سیاهکار زاده رفت سراغ هنر. مؤسسه‌‌ای ساخت به اسم هنرهای تجسمی. من که قبلاً نمی‌دانستم، ولی او عشقش هنر بود، و می‌گفت چقدر هنر در کشور ما مظلوم واقع شده.
سالی یک بار نمایشگاه بزرگی می‌زد. مرا می‌برد آنجا. من که هنرمند نبودم.
می‌گفت:
– نمی‌دانی چقدر استعداد در کشور داریم
نمی‌دانی چقدر مظلومند این دخترها و پسرها
اینجا سالن لالایی است، صدها لالایی جمع شده، با هر زبانی، با هر لهجه‌ای…
اینجا را نگاه کن، با نور زندگی درست شده. می‌روی داخلش می‌توانی زیبایی زندگی را حس کنی، فقط با نور!

حالا کسی دارد برایش لالایی می‌خوانَد.
می‌گفتم رحیم تو وضعت انقدرها خوب نیست، آثار هنری جوان‌ها را چرا می‌خری!؟
می‌گفت وضعم از این جوان‌ها که بهتر است.
هدیه شان می‌داد این طرف و آن طرف
من چقدر دلم برای آن دل بزرگش تنگ می‌شود…

من نمی‌دانم آخر خدا نمی‌توانست آسمان را این‌همه بزرگ نیافریند؟
تا هر روز نگویند فلانی هم رفت آسمان!
رحیم هم آسمانی شد…
یک روز آسمان پُر می‌شد و می‌گفتند ظرفیت تکمیل است!

برایم کارت افتخاری به عنوان هنرمند صادر کرده بود. خندیده و گفته بودم
رحیم، من که هنرمند نیستم!
می‌گفت، من دیده‌ام چطور قلمت می‌رقصد…

حالا نیست ببیند چطور قلمم ماتم گرفته!
چطور دیگر نمی‌رقصد…
چطور نشسته تنهایی با خودش

رحیم سیاهکار زاده !
می‌دانم فردا تشییعت می‌کنند
تو هم غریب می‌افتی تهران، نمی‌روی پیش برادرهایت.
اما اگر گفتند آسمان دیگر جا ندارد و بابد برگردی، تو را به خدا برگرد و اصرار نکن!
بدان من به خدا گفته‌ام درِ آسمان را ببندد.

رحیم!
ما قرار بود جشن آزادی هنر را با هم بگیریم.
قراربود رقص قلمم را ببینی و بخندیم
ببین قلمم چه خشکیده…

منبع: کانال تلگرامی رحیم قمیشی

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

30 − = 26