آموزش داستان نویسی-۲

دهم بهمن ماه اولین بخش از آموزش داستان نویسی ،منتشر شد و آمار بازدید از این بخش دلگرم کننده بود.از اینکه به داستان نویسی علاقه مند هستید خوشحالیم.به همین سبب بر آن شدیم تا کار را با داستان اولی ها یا به قولی کسانی که برای اولین بار داستان می نویسند آغاز کنیم.لذا خواهشمندیم از نوشتن هراس نداشته باشید و حتما تجربه های داستان نویسی خود را با ما به اشتراک بگذارید.این داستانها با نام خودتان در «هنر لند» منتشر می شود و در کارگاه کوچک مجازی ما مورد نقد و بررسی قرار خواهد گرفت.

 

آموزش داستان نویسی-قسمت دوم

ابتدا قصد دارم جمله تأکیدی این جلسه را اول بحث مطرح کنم و از همه شما علاقمندان به داستان نویسی تقاضا می کنم آن را چند بار مرور کنید: جملات تاکیدی جلسه دوم : نوشتن،آسان است.

کافی است کمی وقت بگذارید و دقت کنید.دقت در نگاه کردن به اطراف برای یافتن سوژه مهمترین کار است.اولین سوژه ها در زندگی شخصی و اجتماعی خودتان وجود دارد.وقتی سوژه ای مناسب یافتید بدون درنگ در مورد آن بنویسید.هراس از نوشتن را دور بریزید ولی نوشته هایتان را ،نه! آنها را برای ما به نشانی   info@honarland.ir بفرستید.

داستان کوتاه

گفتیم که داستان کوتاه ، باید کوتاه باشد.اما این کوتاهی حد مشخصی ندارد.ممکن است خیلی کوتاه باشد مثلا حدود پانصد کلمه،که به آن داستان کوتاه کوتاه گفته می شود.گاهی هم بر عکس ممکن است خیلی بلند باشد که به آن رمان کوتاه یا داستان نیمه بلند می گویند.
در ایران ،اولین کسی که توانست شیوه نوشتن داستان کوتاه را رواج دهد و به این سبک بنویسد «محمد علی جمالزاده» بود با کتاب مشهور (یکی بود،یکی نبود).سپس «صادق هدایت» ،«صادق چوبک» و «بزرگ علوی» آن را ادامه دادند.

یکی از داستانهای کتاب «یکی بود یکی نبود» جمال زاده،داستان «کباب غاز» است. حتماً بیشتر شما آن را خوانده اید و یا اگر پاسختان منفی است توصیه می کنم آن را مطالعه بفرمایید.این داستان از یک شخصیت اصلی و چند شخصیت فرعی تشکیل شده و هسته اصلی آن برگزاری مهمانی دوستانه ای است که شخصیت اول داستان برای گرفتن ترفیع شغلی قرار است برگزار کند.جدال در داستان بوسیله مهمان نا خوانده ای که از بستگان شخصیت اول داستان است آغاز می شود و با طنز ظریفی به پایان میرسد.

هر نویسنده ای وقتی که قلم به دست می گیرد تا بنویسد با سه مرحله مشخص روبروست.

اولین مرحله(مواد خام قصه ) است.البته مواد خام به طور کامل و مانند خمیر مجسمه در اختیار نویسنده هستند تا به هر گونه ای که او می خواهد شکل بگیرند.

شاید این محتوا را نیز دوست داشته باشید

در مرحله دوم نویسنده باید برای مواد خام جهتی را انتخاب کند.این مواد خام به صورت انتزاعی و مجرد وجود دارند و قصه نویس باید بتواند عینیت ملموسی را جایگزین آن کند و مثلا از طول حادثه ای بکاهد و بر طول حادثه دیگری بیفزاید و آنها را جهت دار کند.

در مرحله سوم، نویسنده باید با در نظر گرفتن مواد خام و جهت مشخص و تاثیر دلخواه طرحی نو در اندازد.در این موقعیت نویسنده باید یک آفریننده و سازنده واقعی باشد و کاری کند تا خواننده از مطالعه داستان لذت ببرد.

پس همین حالا دست به کار شوید،قلم را بردارید و بر اساس مراحل بالا پیش بروید و داستان بنویسید.ما منتظر ارسال آن هستیم.


 

منابع:

-قصه نویسی رضا براهنی ۱۳۴۸ انتشارات اشرفی

-انواع ادبی سیروس شمیسا نشر میترا ویرایش چهارم

 

داستان امروز:خوابگاه شماره هفت

آناهیتا برزویی

 

فقط یک روز وقت داشت. زیر آسمانِ خاکستریِ زاگرس، ساکش را که بوی غربت و دلتنگی می‌داد؛ به شانه گرفته بود و به دنبال اتوبوس می‌گشت.
ترمینال برایش مفهومی جز خستگی نداشت و حالا برف و باد، دست‌به‌دست هم داده بودند تا داربستِ استخوانیِ وجودش را در هم بکوبند!
خون در دالانِ رگ‌هایش چرخ می‌زد و لخته‌لخته در دهلیز مادری‌اش رها می‌شد! به نرده‌ای تکیه داد و تا لحظه حرکت در سینه‌کش دیوار پناه گرفت. امروز کرمانشاه را زده بودند. جنگ کماکان به روحِ زندگی چنگ می‌زد ولی شهر هنوز خالی نشده بود.
ناله نحیفی از حلقوم نازکش بیرون آمد:
– اتوبوس تهران همینه؟
سکوتِ کوی دانشگاه را مجسّم کرد؛ از در ورودی خوابگاه پسران تا خوابگاه شماره هفت دختران حداقل دو کیلومتر بود که باید پیاده می‌رفت. بعد از ساعت دوازده شب، در ورودیِ خوابگاه دختران بسته می‌شد.
چشمانش سیاهی می‌رفت. سوار اتوبوس شد و نگاهی مأیوسانه به تک‌تک مسافران انداخت، هیچکدام آشنا نبودند. دست‌هایش را مثل پیچکی یخ‌زده از میله وسط اتوبوس آویزان کرد و همانجا ایستاد.
زنی که در صندلی ردیف او نشسته بود و کودکِ قنداقه‌ای را در بغل داشت رو به او کرد و گفت:
– چرا نمی شینی؟!
بخیه‌های دردناک بیقرارش کرده بودند، رنگش به کهربا می‌زد و دندان‌هایش قرچ قرچ صدا می‌داد. به آرامی پاسخ داد:
– اینجوری راحت ترم!
از حاشیه پنجره‌هایی که تک‌وتوک زه نداشتند، سوز سرما به درون می‌خزید و مانند سوزنی دردناک، در عمق وجودش فرو می‌رفت!
همان زن نایلونی به سویش گرفت و به او «بژی» تعارف کرد. دستش را از میله رها کرد و یکی برداشت و با تکان دادنِ سر تشکر کرد.
نگاهی به کودکِ قنداقه انداخت، هفت، هشت ماهه‌ای می‌نمود که از ترس سرما، قنداق پیچ شده بود؛ چشمانش به نظر دکمه سیاه درخشانی می‌آمد که بر کُپه‌ای از پنبه دوخته باشند، با گونه‌هایی سرخ مثل انار!
کمی شبیه فرزندش که هنوز نامی نداشت!
ظاهر مادر جوان نشان از گریز به غربتی تازه داشت، گریزی ناگزیر از وحشتِ شهر جنگ زده! شاید در تهران کسی را داشت؟!
سینه‌هایش تیر می‌کشید و فشاری مضاعف بر جسم نحیفش وارد می‌کرد. جنگِ تازه‌ای بین گوشت و استخوان. جنگِ شیر !
«بژی» در دهانش به گلوله‌ای گِل رُس می‌مانِست!
کودک چشم دکمه‌ای پستان خشکیده مادرش را می‌مکید و بیقراری می‌کرد، دلش می‌خواست می‌توانست به او شیر بدهد! دست‌هایش را به اطراف میله اتوبوس گره زد و سرش را بین آن‌ها پنهان کرد و چشم‌هایش را بست.
هر بار که چشم می‌گشود، در مسیر نگاهش، رویِ شیشه‌های اتوبوس، به یاری نَفَس‌ مسافرانِ خواب‌آلوده، تصویر کودکی بارها و بارها نقش می‌خورد و به سرعت پاک می‌شد.
با عبور از گردنه «آوج» تمام دیوارهای برفیِ دو طرف جاده که تا اینجا همراهشان آمده بودند، ناپدید شدند و حالا بیابانی خشک دهان گشوده بود و اتوبوس مستقیم به همان سمت می‌رفت.
هر چند دقیقه یکبار، اندکی می‌نشست، جیغِ کوتاهی از تهِ گلویش به دهان نرسیده، خفه می‌شد! گویی درد می‌خواست همچنان ایستاده بماند! پاهایش می‌لرزید، پایه‌های زندگی‌اش نیز!
او اکنون به تمامی غرورش تکیه داده بود.
یکی دوبار تهران را با موشک زده بودند، اولین موشکی که به محلّه گیشا خورد با کوی دانشگاه، فاصله‌ای نداشت. آن موقع دانشجوی ترم اوّل بود.
سه ساعت از نیمه شب گذشت که بیابان تمام شد. حالا درخت‌های کاج مطّبق با چادری بر سر کشیده، از حریر برف، جایشان را به دیوارهای برفی داده بودند. صدای نفس‌های تهران در شبی یخ‌زده به گوش می‌رسید.
ترمینال غرب شلوغ نبود و همه مسافران در تاریکی و سرمای ترمینال سُر خوردند و گُم شدند!
پاهای خسته باز هم یاری‌اش کردند تا ساک را به دوش بکشد و نیمه جانی که نشانیِ خوابگاه را بگوید:
– امیرآباد شمالی می‌رم، کوی دانشگاه!
دستی بین زمین و آسمان ساک را از شانه‌اش کشید،
– بیست تومن میشه!
– چه خبره؟ من از کرمانشاه تا اینجا آمدم نوزده تومن!
– نصفِ شبه آبجی! زمین و زمان یخ‌زده، تازه اگه از سربالایی امیرآباد بره بالا شانس آوردی!
پیکان قراضه به نعش‌کشی شبیه بود که از درون و بیرون یخ‌زده باشد، روی صندلیِ عقب نشست و کمی سُر
خورد تا در بسته شود. چراغهای برج آزادی در هاله ای از مِه، بی رمق می نمود. آنچه بر دل و دوش می کشید او را در حالتی بین واقعیت و رویا به مِه میدان آزادی تهران پیوند می زد. تمام تلاش هایش برای پنهان کردن گریه ای که از آغاز راه، گردنه به گردنه، گلویش را می فشرد بی فایده بود. بغضش به آرامی شکست و اشکهایش جاری شد.
آئینه تاکسی روی تنها مسافر صندلی عقب تنظیم شده بود:
– آبجی، مث اینکه مریضی؟ حال، مال نداری؟ می خوای برسونمت بیمارستانی؟ درمانگاهی، جایی؟ دانشجویی؟
دستی به صورتش کشید و با دستپاچگی گفت:
– نه، نه، … بله، دانشجوام.
قطره اشکی که به کناره لب هایش راه یافته بود با شوری زننده ای حالش را به هم می زد! دست در جیب مانتواش کرد؛ یک اسکناس پنجاه تومانی بیرون آورد و به تصویر چروکیده سر در دانشگاه تهران زل زد. قطره اشکی تصویر را تار کرد به تاری رویایی که همیشه برای درس خواندن در این دانشگاه در اندیشه داشت و به همین دلیل همیشه یک اسکناس پنجاه تومانی تا نخورده، لای کتابهای درسی دبیرستانش می گذاشت. اسکناس را با دست صاف کرد؛ روزی را به خاطر آورد که نتایج کنکور را اعلام کرده بودند و او هر چه تلاش کرد با دوستش در تهران تماس بگیرد و از نتایج خبردار شود موفق نشد.روزنامه ها یک روز دیرتر به شهرستان می رسیدند.
شب سایه هول انگیزش را روی خیابانهای تهران انداخته بود، ترس، تمام وجودش را فراگرفت. می ترسید!
از خیابانهای خیس و برفی، از پرده های سیاه و ضخیم پشت پنجره ها، از شبح سیاهی که پابه پای آژیر قرمز همه جا راه می رفت، از بوی خون و از تمام چیزهایی که نمی شناخت!
هیچکس در خیابان رفت و آمد نمی کرد و راننده تمام چراغ های قرمز مسیرآزادی تا انقلاب را یکی یکی ایستاد وهر بار از آئینه نگاهی انداخت و چیزی گفت: پاسخ او یا سکوت بود یا تکان دادن سرش که روی گردنش لق لق می کرد!
اسکناس را دوباره نگاه کرد، کنار دکه روزنامه فروشی – بدون توجه به عابران- روی زمین نشست و برگه های عریض و طویل روزنامه را همانجا پهن کرد و به دنبال اسم خودش گشت. همه مشخصات درست بود. باورش نمی شد! پزشکی دانشگاه تهران! آرزوی دیرینه دختر درسخوان و نازک اندام شهرستانی که همیشه خودش را با روپوشی سفید در آزمایشگاه می دید و همیشه از همان دری وارد دانشگاه می شد که عکسش را روی اسکناس های پنجاه تومانی دیده بود.
اسکناس را در دستش فشرد، دوباره درد به سراغش آمده بود، کمی جا به جا شد، صندلی خیس خیس بود.
آن روز که به خانه رسید دود غلیظی آشپزخانه را پر کرده بود، با صدای در، همسرش دست و پایش را گم کرد و چیزی را لای کتابی که در مقابلش داشت، پنهان کرد!
در خانه کسی را نیافت تا در شادی اش شریک باشد. دستی به شکمش کشید و به خلوت تنها اتاق خانه شان لغزید تا با جنین چهار ماهه اش حرف بزند و از غم ها ، شادی ها و آرزوهایش بگوید! راننده میدان انقلاب را به سمت امیرآباد شمالی دور زد.
بساط جگرکی های دور میدان و سماورهایی که بخارشان در مِه، غلیظ تر می شد، هوس نوشیدن یک استکان چای داغ را در دلش انداخت. هنوز در اندیشه اش طعم گس چای را مزه مزه می کرد که از چهارراه گذشتند و تابلوی دانشکده اقتصاد نمایان شد.
کمی بالاتر در مقابل در ورودی خوابگاه پسران پیاده شد. بقیه کرایه را که می گرفت نگاهی به صندلی عقب انداخت؛ چراغهای نارنجی ورودی خوابگاه، در ترکیبی نجیبانه رنگ سرخ را پنهان کردند، خجالت کشید و دلش به حال راننده سوخت!
پاهایش را تا اتاقک شیشه ای نگهبانی به سختی روی زمین کشید.
نگهبان بیدار بود و به رفت و آمد دانشجویان شهرستانی در این ساعات عادت داشت. کارت دانشجویی اش را روی شیشه اتاقک گذاشت، دریچه کوچک باز شد. پیرمرد نگهبان نگاهی مهربان به کارت و چهره خسته او انداخت و پرسش های تکراری همیشگی را با لهجه غریب و غلیظی پرسید:
– دانش..جوعی؟
– بله.
– کدام خوابگاه مری؟
– هفت.
– ترم چنی؟
– دوم.
دریچه را بست و در اتاقک فلزی نگهبانی را باز کرد و گفت:
– از هم، اینجانه ، بیا برو …داخل- !
در اتاقک شیشه ای که بسته شد دلش لرزید، بیرون در، کمی زندگی جریان داشت ولی درکوی دانشگاه، همه خواب بودند. روی برف رد پای هیچ عابری نبود. با هر گامی که بر می داشت، پیراهن سپید برف گلگون می شد!
پلک هایش سنگین شده بود دلش می خواست همان جا بخوابد. قدمهای مانده به خوابگاه را چنان سنگین برمی داشت که گویی وزنه ای به پاهایش آویزان شده باشد.
اسکلتی شکسته، با تمام توان خود را به در ورودی خوابگاه شماره هفت کوبید!
تبدیل به بادبادکی کاغذی شده بود که نخ آن را کودکی چشم دکمه ای به دست داشت، رها شده بود در آسمان بی انتهای صاف و آبی! سبکبال و خوشحال دست در دست باد رقص کنان بالا و بالاتر می رفت. نخ بادبادک به شاخه ای گرفت و پاره شد و او به سرعت نور به زمین افتاد!
صدای آژیر آمبولانس سکوت کوی دانشگاه را برآشفت. گوشه چشمش را باز کرد، چهره خندان کتایون– هم کلاسی اش– را شناخت که گریه می کرد و فریاد می کشید:
– … مگه قرار نبود این ترم رو حذف کنی؟ مگه نه ماهت تمام شده بود؟ با این وضعیت چه جوری از کرمانشاه تا تهران آمدی؟ …
آمبولانس آژیرکشان به سوی اورژانس بیمارستان شریعتی پیش می رفت.
صبح فردا، هیچکس نفهمید کدام پرنده خسته، جسم زخمی خود را بر سپیدی برفهای کوی دانشگاه تهران کشیده بود!
در آخرین روز انتخاب واحد همچنان برف می بارید.


 

(۱) بژی: به کسر ب، نوعی شیرینی خانگی کرمانشاهی که از آرد و روغن و شکر می پزند.
(۲) جنگ شیر: اصطلاحی محلی کرمانشاهی در خصوص به شیر آمدن پستان های مادری که تازه زایمان کرده است.
(۳) آوج: یکی از گردنه های پر پیچ و خم و خطرناک مسیرکرمانشاه به تهران بعد از همدان

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

83 + = 93