تابلوی مولانیزا | یادداشتهایی از شهید آوینی و خواندنی های دیگر

برخیز و بیا بتا برای دل ما

حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم

زان پیش که کوزه ها کنند از گل ما

۱

Chamran_in_Lab

کتاب ” رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست ” مجموعه ی دست نوشته های مصطفی چمران است درباره ی عملیات آزاد سازی خرمشهر و بخشی از این دست نوشته را در این جا بخوانید :

«ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻱ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺯﺟﺮ ﻛﺸﻴﺪﻡ. ﺩﺭﺩ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻡ. ﻫﻨﮕﺎﻣﻲ ﻛﻪ ﺧﻮﻥ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﻓﻮﺭﺍﻥ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ، ﮔﻮﻳﻲ ﺍﻳﻦ ﺧﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺧﺎﻙ ﻣﻲ ﺭﻳﺰﺩ. ﻣﻲ ﺩﻳﺪﻡ ﻛﻪ ﺣﻴﻮﺍﻥ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﺴﺘﻪ، ﺑﺮﺍﻱ ﺣﻴﺎﺕ ﺧﻮﺩ ﺗﻼ‌ﺵ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ. ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﻣﻲ ﺯﻧﺪ، ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﺿﺠﻪ ﻛﻨﺪ، ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻛﻨﺪ، ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺍﺳﺘﻤﺪﺍﺩ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺯﻳﺮ ﻛﺎﺭﺩ ﺑﺮﺍﻕ ﺑﮕﺮﻳﺰﺩ. ﺍﻣﺎ ﺍﻓﺴﻮﺱ! ﻛﻪ ﻣﻈﻠﻮﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺳﻴﺮ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ؛ ﻭ ﺯﻳﺮ ﭘﻨﺠﻪ ﻫﺎﻱ ﺗﻮﺍﻧﺎﻱ ﺩﻭ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺮ ﺧﺎﻙ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﻗﺪﺭﺕ ﻫﻴﭻ ﻛﺎﺭﻱ ﻧﺪﺍﺭﺩ.
ﻛﺎﺭﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ. ﭼﺸﻤﺎﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﻕ ﻣﻲ ﺯﻧﺪ. ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﻲ ﭼﺮﺧﺪ. ﺑﺮﻕ ﻛﺎﺭﺩ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﺪ. ﺍﻭﻟﻴﻦ ﻓﺸﺎﺭِ ﺗﻴﺰﻱِ ﻛﺎﺭﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﮔﺮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ. ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺧﻮﺩ، ﺑﺮﺍﻱ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ، ﺗﻼ‌ﺵ ﻣﻲ ﻧﻤﺎﻳﺪ. ﺍﻣﻴﺪ ﺑﻪ ﺣﻴﺎﺕ، ﺁﺭﺯﻭﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻭ ﺣﺐّ ﺫﺍﺕ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺷﻌﻠﻪ ﻣﻲ ﻛﺸﺪ. ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﺎﻧﺪ، ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺍﻳﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻨﻮﺷﺪ؛ ﺍﺯ ﻫﻮﺍﻱ ﺩﻧﻴﺎ ﺍﺳﺘﻨﺸﺎﻕ ﻛﻨﺪ. ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ، ﺑﻪ ﻛﻮﻫﻬﺎﻱ ﺳﺮ ﺑﻪ ﻓﻠﻚ ﻛﺸﻴﺪﻩ، ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺘﻬﺎ، ﺑﻪ ﮔﻠﻬﺎ، ﺑﻪ ﺳﺒﺰﻩ ﻫﺎ، ﺑﻪ ﺟﻮﻳﺒﺎﺭﻫﺎ، ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍﻫﺎ، ﺑﻪ ﺩﺷﺘﻬﺎ، ﺑﻪ ﺩﺭﻳﺎﻫﺎ، ﺑﻪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎ، ﺑﻪ ﻣﺎﻩ، ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ، ﺑﻪ ﺳﭙﻴﺪﻩ ﺻﺒﺢ، ﺑﻪ ﻏﺮﻭﺏ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﺁﻧﻬﺎ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﺩ. ﺍﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﻣﻮﺭﺩ ﻇﻠﻢ ﻭ ﺳﺘﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ، ﻫﻤﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻇﻠﻢ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ، ﻫﻤﻪ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﻭ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﺷﺎﺩﻱ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ، ﻫﻤﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮﻧﺪ ﻛﻪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﺯﺩﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﻥ ﺑﺒﻴﻨﻨﺪ ﻭ ﻛﻒ ﺑﺰﻧﻨﺪ. ﺍﻭ ﺍﺳﺘﻐﺎﺛﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ، ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ، ﻻ‌ﺍﻗﻞ ﻳﻚ ﻧﻔﺮ ﻣﻨﺼﻒ ﻣﻲ ﻃﻠﺒﺪ، ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻛﺴﻲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺑﻄﻠﺒﺪ… ﺁﺧﺮ ﺍﻱ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ! ﻭﺟﺪﺍﻥ ﺷﻤﺎ ﻛﺠﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ؟ ﺗﻤﺪﻥ ﺷﻤﺎ، ﺍﻧﺴﺎﻧﻴﺖ ﺷﻤﺎ، ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﻴﻐﻤﺒﺮ ﺷﻤﺎ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟ ﻣﮕﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﻴﺴﺖ ﺍﺯ ﻣﻈﻠﻮﻣﻴﻦ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﻨﻴﺪ؟ ﭼﺮﺍ ﻧﻤﻲ ﮔﺬﺍﺭﻳﺪ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻛﻨﻢ؟ ﭼﺮﺍ ﻓﺮﺻﺖ ﺿﺠﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﻲ ﺩﻫﻴﺪ؟ ﭼﺮﺍ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﺷﻚ ﺭﻳﺨﺘﻦ ﻧﻤﻲ ﺩﻫﻴﺪ؟ ﭼﺮﺍ ﻧﻤﻲ ﮔﺬﺍﺭﻳﺪ ﺻﺪﺍﻱ ﺍﺳﺘﻐﺎﺛﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺑﺮﺳﺪ؟
ﺁﻩ ﺧﺪﺍﻳﺎ! ﻣﻦ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺍﻳﻦ ﺣﻴﻮﺍﻥ ﺑﻴﮕﻨﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺷﻨﻮﻡ؛ ﻣﻦ ﺩﺭﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ؛ ﻣﻦ ﺍﺷﻜﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﻣﻲ ﻏﻠﺘﺪ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻢ؛ ﻣﻦ ﺑﻲ ﮔﻨﺎﻫﻲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻢ، ﻣﻦ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻢ ﻛﻪ ﺍﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﺧﻮﺍﻫﻲ ﻃﻠﺒﻴﺪﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﻭ ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺑﻴﮕﻨﺎﻫﻲ ﺍﻭ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺩﻫﻢ؛ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻛﻨﻢ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺨﻮﺍﻫﻢ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺣﻴﻮﺍﻥ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﮕﺬﺭﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻙ ﻭ ﺧﻮﻧﺶ ﻧﻜﺸﻨﺪ. ﺣﻴﻮﺍﻥ ﺑﻲ ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﺳﺘﻤﺪﺍﺩ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻲ ﺯﺑﺎﻧﻲ ﺍﺳﺘﻐﺎﺛﻪ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺪﻭﻡ ﻭ ﻛﺎﺭﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﮕﻴﺮﻡ. ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻛﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻳﺪ، ﺍﻳﻦ ﺣﻴﻮﺍﻥ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﻧﻜُﺸﻴﺪ. ﺍﻣﺎ ﮔﻮﻳﻲ ﺻﺪﺍﻱ ﺣﻴﻮﺍﻥ ﺧﻔﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﻨﺠﻤﺪ. ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺧﻮﺍﺏ، ﮔﺎﻫﻲ ﺁﺩﻡ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻛﻨﺪ، ﻭﻟﻲ ﺻﺪﺍﻳﺶ ﺩﺭﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ؛ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺪﻭﺩ، ﻓﺮﺍﺭ ﻛﻨﺪ، ﻭﻟﻲ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﺪ؛ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﭼﻨﻴﻦ ﺣﺎﻟﺘﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﭘﻴﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺣﻴﻮﺍﻥ ﺑﻲ ﮔﻨﺎﻩ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺑﻜﺸﺪ ﻭﻟﻲ ﺻﺪﺍﻳﺶ ﺩﺭﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ. ﻭ ﻣﻦ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺪﻭﻡ ﻭ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﻡ ﻭﻟﻲ ﻃﻠﺴﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ. ﺩﺭ ﺟﺎﻳﻢ ﺧﺸﻚ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ. ﮔﻮﻳﺎ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻢ، ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻣﻦ ﺣﺎﻛﻢ ﺑﺮ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ.
ﻛﺎﺭﺩ ﺗﻴﺰ ﺑﺮ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺗﻴﺰﻱ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﮔﺮﺩﻧﻢ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ. ﺣﻴﻮﺍﻥ ﺍﺳﻴﺮ، ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﻣﻲ ﺯﻧﺪ؛ ﮔﻮﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﻣﻲ ﺯﻧﻢ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻓﺸﺎﺭﻫﺎﻱ ﺣﻴﺎﺕ ﻭ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺮ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻣﻲ ﮔﺬﺭﺩ، ﮔﻮیی ﻛﻪ ﺑﺮ ﻣﻦ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﻟﺤﻈﺎﺗﻲ ﻛﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻃﻮﻝ ﺩﺍﺭﺩ، ﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪگی ﺑﺮﺍﺑﺮی می ﻛﻨﺪ. ﻫﻤﻪ ﻟﺬﺍﺕ، ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺩﻫﺎ ﻭ ﺑﻴﻤﻬﺎ ﻭ ﻓﺸﺎﺭﻫﺎﻱ ﺯﻧﺪگی ، ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻛﻮﺗﺎﻩ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﺮ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺁﺩﻣﻲ ﻓﺸﺎﺭ می ﺁﻭﺭﺩ.»
ﻣﻨﺒﻊ: ﻛﺘﺎﺏ «رقصی ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻴﺎﻧﻪ ﻣﻴﺪﺍﻧﻢ ﺁﺭﺯﻭﺳﺖ» (ﺩﺳﺘﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﺷﻬﻴﺪ ﭼﻤﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ﺁﺯﺍﺩﺳﺎﺯی ﺳﻮﺳﻨﮕﺮﺩ)
۲
۱۷۰px-Victor_Hugo_by_Charles_Hugo,_c1850-55
مطلب جذابی خواندم که می گویند مربوط است به ویکتور هوگو ! سخنرانی ویکتور هوگو در مجلس فرانسه ! البته واقعا نمی دانم این مطلب از ویکتور هوگو است یا اگر از اوست واقعا در مجلس فرانسه ایراد شده است ، اما خواندنی است .
متن سخنرانی مذکور که ترجمه استاد شجاع الدین شفا می باشد در پی خواهد آمد:
برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن حکومت بیشتر از یک قاتل عادی حق قاتل شدن نداشته باشد، و وقتیکه بصورت حیوانی درنده حمله کند، با خودش نیز چون با حیوانی درنده عمل شود.
برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن جای کشیش در کلیسای خودش باشد و جای دولت در مراکز کار خودش، نه حکومت در موعظه مذهبی کشیشان دخالت کند و نه مذهب به بودجه و سیاست دولت کاری داشته باشد.
برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن، همچنانکه قرن گذشته ما قرن اعلام تساوی حقوق مردان بود، قرن حاضر ما قرن اعلام برابری کامل حقوقی زنان با مردان باشد.
برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن آموزش عمومی و رایگان، از دبستان گرفته تا کلژدوفرانس، همه جا راه را به یکسان بر استعدادها و آمادگی ها بگشاید. هرجا که فکری باشد کتابی نیز باشد. نه یک روستایی بی دبستان باشد، نه یک شهر بی دبیرستان، نه یک شهرستان بی دبیرستان،و
برای پی ریزی جامعه ای بکوشیم که در آن بلای ویرانگری بنام گرسنگی جایی نداشته باشد. شما قانونگزاران، از من بشنوید که :
فقر آفت یک طبقه نیست، بلای همه جامعه است .
رنج فقر رنج یک فقیر نیست، ویرانی یک اجتماع است.
احتضار طولانی فقیر است که مرگ حاد توانگر را به دنبال میاورد.
فقر بدترین دشمن نظم و قانون است.
فقر نیز، همانند جهل، شبی تاریک است که الزاما میباید سپیده ای بامدادی در پی داشته باشد

۳

photo_2016-07-01_10-42-08

تابلوی مونالیزا در دوران معاصر داستان جذابی دارد . از دزدیده شدن تا گردش به دور دنیا . حتی روی تابلو اسید هم می پاشند . تا این که موژه ی لوور تصمیم گرفت ان را برای همیشه پشت شیشه های ضد گلوله نگه دارد .

داوینچی در سال ۱۵۱۶ هنگامی که تابلو مونالیزا را در چمدانهای خود داشت وارد فرانسه می‌شود و آنرا به پادشاه وقت فرانسه فرانسیس اول (Francis I) می‌فروشد. پس از آن به مرور زمان این اثر زیبا در شهرهای مختلف فرانسه نقل مکان می‌کند تا اینکه پس از انقلاب فرانسه، مونالیزا موزه لوور (Louvre) را بعنوان خانه خود انتخاب می‌کند.
ناپلئون با بی انصافی کامل آنرا از موزه برمی‌دارد و به اطاق خواب خصوصی خود می‌برد اما پس از تبعید ناپلئون این اثر زیبا دوباره به لور بازگردانده می‌شود.
در ۲۱ اوت سال ۱۹۱۱ تابلو مونالیزا توسط یک دزد ایتالیایی دزیده می‌شود و به ایتالیا آورده می‌شود. پس از گذشت دو سال این تابلو در زادگاه خود یعنی فلورانس دیده می‌شود و پس از انجام برخی پروسه‌های اداری و قانونی در سال ١٩۴۵ تابلو دوباره به لور بازگردانده می‌شود.
در سال ۱۹۵۶ شخصی اقدام به پاشیدن اسید به قسمت پایینی تابلو نمود که مرمت آن سالها به طول انجامید. در دهه‌های ۶۰ و ۷۰ میلادی شهرهای نیویورک، توکیو و موسکو میزبان این تابلو زیبا بودند.
آنچه بر این اثر هنری در طول تاریخ گذشته است مسئولین موزه لور را بر آن داشته تا این تابلو ارزشمند را در پشت شیشه ضد گلوله تحت تدابیر شدید امنیتی نگهداری کنند و دیگر به هیچ وجه حق خروج آنرا از موزه برای نمایش در هیچ کشوری را ندهند.

۴

۳۷۰۱۳۸۱۰۶۰۵۵۳۲۸۵۷۵۴۰

۲۹ ژوئن زاد روز آنتوان دو سنت اگزوپری بود . شاعر خلبانی که در کنار همه ی نوشته ای زیبایش جاودانه ای چون شازده کوچولو را خلق کرد . مرحوم محمد قاضی در خاطره هایش از ماجرای ترجمه ی شازده کوچولو گفته است که خواندنی است :

داستان آشنا شدن من با کتاب «شازده کوچولو» داستان شیرینی است.
آن هنگام که در اداره حقوقی وزارت دارایی به خدمت مشغول بودم، یکی از دوستان با ذوق و با سواد که تحصیلاتش را در فرانسه انجام داده بود و زبان فرانسه را خوب می‌دانست، روزی در اداره به من گفت کتابی از فرانسه برایش رسیده است که بسیار شیرین و جذاب است و از خواندن آن کلی لذت برده است، به حدی که علاقه‌مند شده است و خیال دارد آن را به فارسی ترجمه کند.
من خواهش کردم که اگر ممکن است آن را چند روزی به من امانت بدهد تا من نیز آن کتاب مورد پسند وی را بخوانم و سپس به او برگردانم. او با لطف و محبتی که به من داشت پذیرفت و روز بعد کتاب را آورد و برای مدت یک هفته به من سپرد که پس از آن حتما کتاب را به او برگردانم. تشکر کردم. وقتی به عنوان پشت جلد کتاب نگریستم، دیدم نام کتاب شازده کوچولو و اثر نویسنده‌ای به نام آنتوان دو سنت اگزوپری است. بار اول بود که با چنین کتابی برخورد می‌کردم. قول دادم که در ظرف همان یک هفته آن را بخوانم و سپس به او پس بدهم.
آن وقت، که سال ۱۳۳۳ بود، منزل من در خیابان امیریه، در چهارراه معزالسلطان واقع بود. از اداره که به خانه برمی‌گشتم، در میدان توپخانه، سوار اتوبوس می‌شدم و یکراست می‌رفتم در آن چهارراه پیاده می‌شدم و به خانه‌ام که در سیصد قدمی آنجا بود می‌رسیدم.
آن روز با کتاب دریافتی پس از تعطیل اداره، طبق معمول به توپخانه رفتم و سوار اتوبوس شدم و در همان جا، که در کنار پنجره نشسته بودم، کتاب را گشودم و شروع به خواندن کردم. چند صفحه‌ای که پیش رفتم به راستی آن قدر کتاب را جالب توجه و شیرین و دلنشین یافتم که اصلا متوجه نشدم کی اتوبوس از مسافر پر شد و کی به راه افتاد؛ و فقط وقتی به خود آمدم که به انتهای خط، یعنی به ایستگاه راه‌آهن رسیده بود و شاگرد شوفر خطاب به من که تنها مسافر مانده در اتوبوس بودم گفت: آقا اینجا ته خط است، چرا پیاده نمی‌شوید؟
سرم را از روی کتاب برداشتم و اعتراض کردم که: ای آقا، من می‌خواستم در چهارراه معزالسلطان پیاده شوم، چرا حالا به من می‌گویید؟ گفت: آنجا هم اعلام کردیم که چهارراه معزالسلطان است دو، سه نفری پیاده شدند ولی شما پیاده نشدید. لابد در آنجا هم مثل حالا سرتان با کتاب گرم بود و نفهمیدید.
دیدم حق با او است، ناچار پیاده شدم و بیش از یک کیلومتر راه را پیاده رفتم. باری، کتاب شازده‌کوچولو را چندان زیبا و جالب توجه یافتم که دو روزه قرائت آن به پایان آوردم و تصمیم گرفتم که با توجه آن بپردازم. البته، دوست بنده نیز اظهار علاقه به ترجمه آن کرده بود، ولی چون تا به آن دم نه کتابی ترجمه کرده و نه چیزی با نام او به چاپ رسیده بود که مردم او را بشناسند و با نامش آشنا باشند، من حرفش را جدی نگرفتم و شروع به ترجمه کتاب کردم.
هفته موعود به پایان رسید و او کتابش را از من خواست. من، به عذر این که گرفتاری‌های خانوادگی مجال نداده است کتاب را به پایان برسانم و اکنون به نیمه‌های آن رسیده‌ام، خواهش کردم که یک هفته دیگر هم به من مهلت بدهد. او اعتراض کرد و جدا کتابش را خواست؛ ولی، چون من اصرار ورزیدم، پذیرفت و تاکید کرد که دیگر مهلت تمدید نخواهد شد و باید حتما در آخر هفته کتابش را به او پس بدهم. من، بی‌آن که بگویم به ترجمه آن مشغولم، قول دادم که حتما تا آخر هفته کتاب را پس خواهم داد و دیگر همه وقت خود را صرف ترجمه آن کردم تا در پایان دوازده روز دیگر کارم به پایان رسید. آن وقت کتاب را بردم و پس دادم دوستم با این که از خلف وعده من کمی دلگیر شده بود خوشحال کردم. ولی وقتی گفتم که آن را ترجمه هم کرده‌ام سخت مکدر شد و گفت: من خودم می‌خواستم این کار را بکنم، شما به چه اجازه‌ای و به چه حقی چنین کاری کرده‌اید؟ من که کتاب را برای ترجمه به شما نداده بودم.
گفتم:‌شما که تا به حال به کار ترجمه دست نزده‌اید، و من به همین جهت حرفتان را جدی نگرفته بودم. به هر حال، اگر از یک کتاب دو ترجمه در دست باشد مهم نیست و عیبی نخواهد داشت. اگر هم موافق باشید من حاضرم ترجمه کتاب را به نام هر دو مان اعلام کنم و ضمنا ترجمه خودم را هم به شما بدهم که، اگر با هر جای آن موافق نباشید، به سلیقه خودتان آنجا را عوض کنید و سپس بدهید تا کتاب به نام هر دومان چاپ شود.
گفت: خیر، من می‌خواستم فقط به نام خودم آن را ترجمه کنم و دیگر شازده کوچولو برای من مرده است. خندیدم و گفتم: اگر برای شما مرده است، من او را برای همه فارسی زبانان زنده کرده‌ام.
۵
۲۰۰px-11exupery-inline1-500
کتاب های اگزپری در یک فایل زیپ جمع آوری شده است که در این قسمت آن را به شما تقدیم می کینم . برای دسترسی به کتاب ها باید نرم افزار وین رار داشته باشید .
کتاب های اگزوپری
۶
۲۹۰px-خالقی
موسیقی ایران داستان های ناگفته فراوان دارد . اما ذروح الله خالقی در کتاب سرگذشت موسیقی ایران بخش هایی از این داستان ها را نوشته است ، کاری که بعد از آن اهالی موسیقی انجامش ندادند .
در تاریخ موسیقی ایران، هنرمندی در حد ذکاوت، حساسیت، وقار و واقع بینی “روح الله خالقی” بسیارکم است و به حق می توان او را یکی از فرهنگسازترین چهره موسیقی عصر خود دانست. طرح نوگرایی پیشرفته استاد “وزیری” که به واقع، افزون از حوصله و ادراک زمان خود بود ، با تکاپوی ۴۰ ساله خالقی درک شدو به قصد حفظ و رشدموسیقی ایران آینده ، جرح و تعدیل گردید.
 “خالقی” استفاده از ارکستر و اهمیت ادراک و تلاش برای کشف هارمونی مناسب موسیقی ایرانی را از وزیری آموخت . اما برخورد او با ملودی، ریتم و تلفیق شعر با موسیقی، متفاوت و در واقع منحصر به خود اوست. تاثیرپذیری عمیق “خالقی” از ساخته های گذشتگان  نظیر “شیدا” ، “عارف” ، “درویش” ، “مختاری” وخلاقیت های  تکنوازانی چون “حبیب سماعی”، “رضا محجوبی”، “سماع حضور” ، “درویش” و … باعث شد که نغمه های او از شور و حال و گرمای عاطفی قابل توجهی برخوردار شود و منعکس کننده روحیه ای حساس و متفکر از آن هنرمند ملی گرا و مسئول باشد.
از نوزده سالگی به تدریس ویلن و تئوری موسیقی در مدرسه موسیقی پرداخت و به موازات آن، در دانشسرای عالی تحصیلات خود را تا دریافت لیسانس در رشته ادبیات و پارسی ادامه داد. از ویژگی مهم مکتب خالقی این است که موسیقی کلاسیک را پدیده ای غربی نمی داند و آن را امری جهانی ، پذیرفته بود.
این موسیقیدان، هنرستان موسیقی ملی را در ۱۳۲۸خورشیدی پایه گذاری کرد و ریاست آن را برعهده گرفت. روح الله خالقی از خویش آثاری همچون “سرگذشت موسیقی” در ۲ جلد، “هماهنگی” ، “نظری به موسیقی غربی” ، “نظری به موسیقی ایرانی” و … را به یادگار گذاشت و مجله ی “چنگ” را منتشر کرد. آثار موسیقی او شامل تصنیف ها یا ترانه ها، آهنگ های بدون کلام و سرودها است. از تصنیف های مهم وی نیز می توان “می ناب”، “بوی جوی مولیان” و “حالا چرا”  و “تا بهار دلنشین” و “خوشه چین” و از سرودهایی معروفش، میتوان سرود ای ایران را نام برد. زنده یاد “خالقی”،فردی مهربان و عاشق موسیقی بود وبه تمام معنی دلسوز بقای موسیقی اصیل و باریشه ایرانی بود.
زمانی که “منصور نریمان”، نوازنده معروف عود در کلاس اول دبیرستان بود و در شهرستان امکان فراگیری نت نبود ، و  در تهران هم غریب بود،استاد روح الله خالقی در جواب نامه ایشان در سمت ریاست هنرستان ملی نوشتند:(پسرم،شما هم مثل فرزندان خود من هستید. میتوانید بیایید در منزل من بمانید و به فراگرفتن نت در هنرستان همت گمارید.)
 استاد خالقی بسیار فردی عملگرا و ساعی بودند و این خصلت را در سال ۱۳۲۳زمانی که متفقین  و نیروهای انگلیسی تهران را اشغال کرده بودند، در پی تعرض یکی از افسران انگلیسی،به یک افسر ایرانی با ساخت “سرود ای ایران”، ثابت میکنند. همچنین  به گفته گلنوش خالقی(دختر زنده یاد خالقی)ایشان در موسیقی با کسی تعارف نداشت و اگر نظرش را در مورد یک اثر موسیقی میخواستند و بد می زد یا بد می خواند ،مستقیم نظرش را میگفت و در صورت رنجیده شدن طرف مقابل ، می گفت: پس چرا نظر من را می خواهند؟ سرانجام این موسیقیدان و هنرمند بزرگ در بیست و یکم آبان ۱۳۴۴خورشیدی در سالزبورگ اتریش، چشم از جهان فرو بست. روانش شاد و یادش جاوید.
روح الله خالقی آثار ارزشمندی را با غلامحسین بنان اجرا کرده است و عکسی که در ایتدای این مطلب آمده است هم روح الله خالقی را در کنار بنان نشان می دهد .
ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

+ 80 = 84