داستان تعاملی پنج ریشتر تهران|فصل اول|قسمت اول|طوفان

داستان تعاملی “پنج ریشتر تهران” یک داستان تعاملی در مورد وقوع زلزله در تهران است که به قلم تنی چند از نویسندگان در ۹ فصل مجزا نوشته شده. این داستان تعاملی برای اولین بار به صورت سریال، از طریق سایت هنرلند به اشتراک گذاشته میشود.

“طوفان” به قلم حمید عشقی ، فصل اول این داستان است: 

“طوفان”

قسمت اول

جاذبه مثل هر پدیده دیگه ای یه چیز نسبی محسوب میشه. اگه شما تو حالت پروازپرواز شناور بشید؛ میبینید که تموم سلولهای بدن شما شناور شده یا حداقل اینطوری فکر می کنید. این تجربه من بود و هرگز این امکان که از اونهایی که این تجربه را داشتند؛ در مورد تجربه شون بپرسم؛ پیدا نکردم. تا به حال از این ارتفاع زمین را ندیده بودم. با هواپیما پرواز کرده بودم اما از آنجا همه چیز فرق میکرد. امروز از هلی کوپتر و از فاصله نسبتا کمی زیر پاهایم را میبینم.

رانش زمین و خرابی بسیاری از ویلا ها؛ همه مارا مات خود کرده بود. هلیکوپتر تکان شدیدی خورد و کیفم از دستم افتاد. می خواستم کیفم را بردارم اما تکان های هلیکوپتر شدت گرفت و هلی کوپتر به دور خود چرخی زد. خلبان حرف نامفهومی گفت. بقیه سرنشینها یک دفعه دست پاچه شدن. هلیکوپتر پس از دو سه تکان با سر به طرف زمین شیرجه رفت. هلی کوپتر به طرف زمین رفت اما من بر خلاف جهت حرکت هلی کوپتر؛ به طرف عقب رفتم . شناور شده بودم. حالت بی وزنی مطلق. محسن لعنتی….

از شیشه جلوی هلیکوپتر زاویه دید متفاوت بود. زمین داشت به ما نزدیک و نزدیک تر می شد. تلاش می کردیم با گرفتن تسمه های بالای سرمان مانع از افتادن به سمت جلو شویم. زمین بازهم نزدیک و نزدیک تر شد. خلبان تند و تند چیزهایی میگفت اما صدای همهمه نمی گذاشت چیزی بشنوم که یک دفعه….. همه جا بوی تعفن میداد.

با رسیدن چند ماشین پلیس دزدها فرار کردند. ترافیک بدی بود. قسمتی از آوار ساختمانها در خیابان ریخته بود. از بیمارستان بر می گشتیم. لحظه ای چهره رنج کشیده مادرم از جلوی چشمم دور نمیشد. باران بند آمده بود اما هوا اندکی سرد بود یا شاید من چنین احساس میکردم. افکارم همه جا بود. مادرم. سامان؛ فروزان.

محسن با انگشتانش بر روی فرمان اتومبیل ضربه هایی پیاپی میزد. تیک او در ترافیک بود. بیش از دو ساعت در ترافیک بودیم. او پسر عجیبی بود. ساده. تودار. کم حرف. او را دوست داشتم. آقای جواهریان ترجیح می داد ما با هم گزارش تهیه کنیم. محسن با وجود سن پائین؛ عکاسی حرفه ای بود. نگاهی به محسن کردم. نگاهم کرد. اندکی سکوت…. و محسن تلاش کرد
من را از حس نگرانی خارج سازد: طوفان برو خدا رو شکر کن که زنده ست….
باقی حرفهای محسن را نشنیدم. بوی تعفن آزار دهنده بود. دزدها با دیدن پلیس هرچه برداشته بودند رها کرده و فرار کردند. پلیس و دزدها می دویدند. چند نفر از دزدها دستگیر و توسط پلیس به طرف ماشین ها برده شدند. به محسن گفتم:
یعنی اینا وجدان ندارن؟…
– نه. اما شکم که دارن… ندارن؟…. یه نگاهی بهشون بکن… همه شون بدبختن….

حق با محسن بود. همیشه از او خوشم می آمد. نامزدی داشت که شبیه خودش بود. کم حرف و خنده رو. قرار بود بهار سال بعد ازدواج کنند. ماشین جلویی حرکت کرد. فقط چند متر و بعد دوباره ایستاد. نگاهی به گوشی همراهم انداختم. پس از زلزله آنتن دهی گوشی مختل شده بود. کاش میتوانستم از فروزان در مورد پدرو مادرش خبر بگیرم. زلزله که آمد ما هر دو در دفتر روزنامه بودیم. اولین کسی که از سلامتش باخبر شدیم سامان بود. دبیرستان او با دفتر روزنامه فاصله کمی داشت. من نگران مامان بهجت و او هم نگران خانواده اش بود. شب قبل؛ با فروزان بگو مگو کردم. هنوز بخاطر دیشب ناراحت بودم اما چیزی که بیشتر از بقیه من را آزار می داد؛ بوق ممتد اتومبیل ها بود. چی فکر می کردند؟ با بوق زدن مشکل راهبندان حل می شه؟ مادرم پیشنهاد کرده بود که آخر هفته با هم به شمال برویم. من که همیشه منتظر بهانه ای برای فرار از تهران بودم؛ پیشنهاد او را قبول کردم اما پایان شب وقتی ماجرای مسافرت را با فروزان در میان گذاشتم؛ ناراحت شد و گفت آخر هفته همگی برای تولد خواهر زاده اش؛ دعوتیم.

ادامه دارد…

حمید عشقی- داستان تعاملی پنج ریشتر

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

+ 50 = 55