پنج ریشتر تهران|فصل دوم|قسمت دوم|کفشدوزک

داستان “پنج ریشتر تهران” یک داستان تعاملی در مورد وقوع زلزله در تهران است که به قلم تنی چند از نویسندگان در نه فصل مجزا نوشته شده. این داستان برای اولین بار به صورت سریال، از طریق سایت هنرلند به اشتراک گذاشته میشود.“کفشدوزک” به قلم مهشاد لسانی، فصل دوم این داستان است:

کفشدوزک

قسمت دوم

بابا بزرگ دستم را گرفت و کشاند کنار دیوار.پاهایش را بغل کردم و از بین دو پایش دیدم که مادر دارد می دود طرفمان اما سقف آمد روی سرش.گریه ام گرفت.کیکم را دیدم که زیر آجرها له شد.پاهای بابابزرگ یک دفعه شل شد و یک چیز سنگین افتاد روی من.نفسم گرفت.می خواستم گریه کنم اما نمی توانستم. یک دفعه دیدم کفشدوزک بالای سرم آمده.شاخکهایش را تکان می دهد.بالهایش سیاهش را باز کرده و دارد می پرد.دستهایم را گرفت و از زیر آجرها، توی خانه ای که همه جایش خراب شده بود و پر از خاک و خل بود و فقط صدای گریه می آمد ،برد بیرون.برد بالا و بالاتر.من جیغ کشیدم می خواستم برگردم پایین اما نشد.کفشدوزک مرا برد یک جایی که همه چیز سفید بود. همه لباس سفید پوشیده بودند.یک عالمه آدم آنجا بودند که صورتها و پاهایشان خونی بود.مادرم نبود.بابابزرگ نبود…بابا هم که نیامده بود اصلا!

من خواب بودم روی تخت.یک زن که سفید پوشیده بود روی من افتاده بود و با دو تا دستهایش که دستکش داشت، سینه ام را فشار می داد.تند تند.دو تا اتوی سفید آورد و چسباند به من.ترسیدم بسوزم اما نسوختم.عوضش پریدم بالا.نمی دانم چندبار! آن زن آخر سر ولم کرد و رفت.یک دختر آمد بالای سرم،خیلی خوشگل بود.می ترسید به من دست بزند انگار. دستش را کشید روی صورتم و بعد دوید و از در بیرون رفت.یک زن سفیدپوش دیگر را با خودش آورد بالای سرم.هر دو نگاهم کردند،.بعد آن زن یک پارچه سفید آورد و کشید رویم.پارچه خنک بود.سردم شد.تنها بودم. از روی تخت که بلند شدم،یک دفعه سر خوردم پایین.پاهایم گزگز می کرد.یکدفعه دستم را یک زن دیگر گرفت. زنی که موهای بلند و طلایی داشت و مثل خاله ام خوشگل بود.داشت می خندید.گفتم: من تنهام!مادرم نیست،هیچ کس پیشم نیست! گفت:بیا با ما بریم! گفتم: کجا؟ گفت:همونجایی که کفشدوزک میبرتت! ما هم می آیم…نترس!
مرد پشت سرش ایستاده بود. او هم می خندید. شبیه همان مردی بود که بعضی وقتها برای بابایم شیشه های بزرگ می آورد.کره وات داشت و بند شلوارش روی شانه هایش بود.از همانهایی که تویش نوشابه ی زرد و قرمز داشت.از همانهایی که مادر نمی گذاشت من به آنها لب بزنم و یک دفعه یکیشان را خالی کرد توی ظرفشویی آشپزخانه.

وقتی زن و مرد رفتند و باد موهایم را برد،کفشدوزک دوباره آمد بالای سرم، مرا بلند کرد و برد بالا.از پنجره با هم رفتیم بیرون.بهش گفتم: مرا بذار پایین! اما نگذاشت! کفشدوزک من هیچوقت حرف نمی زند و فقط نگاهم می کند.چشمهایش مثل دکمه ی سیاه روی کت باباست. وقتی با هم از پنجره پریدیم توی آسمان،دیگر هیچ کس را ندیدم.باد می آمد و سردم بود.همه اش تقصیر مامان است،اگر برایم تولد نمی گرفت،بابا داد نمیزد و همه جا نمی لرزید و من الان اینجا گیر نیفتاده بودم.

پایان فصل دوم

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

− 3 = 6