پنج ریشتر تهران|فصل دوم|قسمت اول|کفشدوزک

داستان “پنج ریشتر تهران” یک داستان تعاملی در مورد وقوع زلزله در تهران است که به قلم تنی چند از نویسندگان در نه فصل مجزا نوشته شده. این داستان برای اولین بار به صورت سریال، از طریق سایت هنرلند به اشتراک گذاشته میشود.“کفشدوزک” به قلم مهشاد لسانی، فصل دوم این داستان است:

کفشدوزک

قسمت اول

همه اش تقصیر مامان است اگر آن روز مرا از مدرسه زودتر نمی آورد خانه،اینطور نمیشد.چند شب قبل،با بابا دعوا کرد.هی گفت: بیا امسال تولد این بچه رو بگیریم…هیچ سالی تولد نگرفتیم براش! آخرش هم گفت یک چیزی روی دلش می ماند که نفهمیدم چه بود! بابا مثل همیشه اخم کرد و گفت: من ازین فامیلات خوشم نمیاد! بیان اینجا مفت بخورن و در برن!
بعد گفت:خدا کنه یه زلزله بیاد اینا سقط شن!از سرکار که میام اینجا پلاسن!
بعد داد زد و رفت توی دستشویی و تا شب نیامد بیرون. هر وقت دستشویی می رود خیلی طول میدهد.مادر می گوید مریض است.حالش خوب نیست.غذا هم نمی خورد و درها را به هم می کوبد.یک چیزهای دیگری هم می خورد شبها که نمی دانم چیست.از توی شیشه های بزرگ برای خودش اب زرد و قرمز می ریزد توی لیوان و با ماست و خیار می خورد. مامان آن روز که داشت غذا درست می کرد،جلوی گاز فین فین می کرد و صورتش را پاک می کرد.رفتم دامنش را کشیدم و گفتم: مامان؟چی شده؟
دست روی موهایم کشید و گفت:هیچی! می خوام امسال برات یه تولد خوشگل بگیرم!


من خندیدم و رفتم توی اتاقم. آخر ذوق کرده بودم و می خواستم بالا و پایین بپرم.هر وقت جلوی تلویزیون بالا و پایین می پرم و با آهنگهایش می رقصم،بابا دعوایم می کند. کفشدوزکم را برداشتم و بالهای خال خالی اش را باز کردم تا بپرد و برود آن بالا بالاها.کفشدوزکم قرمز است با بالهای سیاه.همیشه گوشه ی اتاق، بالای تختم است. بعد از آن مادر آمد و برایم یک کاسه چیپس فلفلی آورد.چیپسها را تا ته خوردم.به مامان گفتم: تو تولدم هم چیپس فلفلی می ذاری ؟
گفت: همه چی برات می ذارم!چیپس پفک! کیک چه شکلی دوست داری؟
به کفشدوزکم نگاه کردم و گفتم:کفشدوزکی! بالاش بزرگ باشه!اونقدر بزرگ باشه که بتونه بپره…

دیدم مامان نفس کشید.نشست روی تختم و دست کشید به عکس کوچکیهایم که بالای تخت بود.مامان خودش می گفت که توی آن عکس سه ساله م بوده.
یکدفعه دیدم دارد با خودش حرف میزند.رفتم روی پایش نشستم و گوشم را چسباندم به دهانش.گوشم را بوسید.داشت می گفت: کاش بچه ی خودش بودی! کاش بابات بود!
گفتم:کی رو می گی مامان؟من؟مگه بابا ندارم؟
هیچی نگفت.فقط بغلم کرد و محکم فشارم داد.گفتم:دوستامو دعوت می کنی؟گفت:نه! فقط خاله اینا و مامان بزرگ…آخه ظهره ،دوستات مدرسه اند عشقم!

دلم یک جوری شد.می خواستم دوستهایم توی تولدم باشند.همین شد دیگر! وقتی همه آمدند خانه ی ما و مامان کیک کفشدوزک را آورد و همه برایم دست زدند،همه جا لرزید.خواستم هشت تا شمع را فوت کن که کیک لرزید.زیرپایم لرزید.دیوارها لرزید.چراغ بالای سرمان تاب خورد به این طرف و آنطرف.خاله ام امیررضا را گرفت توی بغلش و جیغ کشید.امیررضا کوچک بود و داشت روی زمین چهاردست و پا راه می رفت و تفهایش می ریخت روی فرش.

ادامه دارد..

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

3 + 5 =