ولگرد | داستان تعاملی پنج ریشتر تهران | فصل هفتم| قسمت سوم

مژگان ذوالفقارخانی | داستان ولگرد | خلاصه ی قسمت قبل: کاش تو باغ می موندم .به اون دخمه عادت کرده بودم .زیرزمین شیره کش خونه اوس جعفر. از بچگی کنار توله سگها و ننه عشرت پیر و مش یدی باغبون شب رو به صبح رسونده بودم .هر از گاهی هم اوس جعفر با رفیقاش می اومدن و بعد از تریاک کشی و بساط سورو ساتش، کلی خوراکی و ته مونده سیگار و ته بستهای وافور باقی می موند…..

ولگرد-قسمت سوم

مژگان ذوالفقارخانی

یادش بخیر….نصیحتهای ننه عشرت که، پسر نکش خودتو بدبخت نکن و خندیدنای من که چی می گی ننه، تفریحیه…

حقوقم خوب بود واسه خودم بنایی شده بودم …

انگاری مست بودم..

نمی فهمیدم ….

*****

دم یه رستوران که هنوز چراغهاش روشن بود، رفت و اومد بود .ماشین عروس و چند تا ماشین پارک بود .معلوم بود منتظر عروس دومادند تا از رستوران بیرون بیان ..

پشت جعبه پست قایم شدم گفتم حتما آخرشبیه ته مونده های غذاشونو دور می ریزن .پاهام درد می کرد .خمار بودم . زری می خواست عروس بشه و تور عروسی رو سرش بندازه .می گفت دهن حاج مرتضی بو می ده و نمی خواست بوی گند دهنشو با خرخرهای بلندش تحمل کنه . واسه همین یکی از همون شبایی که یواشکی ته باغ به هوای مستراح رفت، باهاش رفتم .بهش گفتم بیا باهم فرار کنیم .خندید و گفت حاج مرتضی چی؛ اگه بفهمه منو می کشه …گفتم مگه زنشی؟! زری آفتابه رو داد دستم و گفت پرش کن ، گفت صیغه شه. گفت آخر ماه تموم می شه .تموم نشد .گوه مصب هیچ وقت تموم نمی کرد .هی می رفت یه النگو می خرید و خرش می کرد و دوباره چند ماه صیغه می خوند .تابم سر اومده بود .رفت و آمدشون به باغ زیاد شده بود .حتی وقتی اوس جعفر نبود ننه عشرت می گفت وقت و بی وقت اینجان . می گفت زنه خودش کرم داره .به قول ننه عشرت تا مادیون شیهه نکشه ….نمی دونم نر چی نمی شه و از این حرفها… راست می گفت….می رفتند تو اتاق کناری که پرده توری داشت .خودم پشت پنجره سایه شونو می دیدم .هر وقت زری لباساشو می کند سایه اش پشت پنجره معلوم می شد . اونوقت من مثل تموم وقتهایی که خمار بودم درد می کشیدم .انقد زیاد که ناخنام رو تو گوشت تنم فرو می کردم . فکرش اذیتم میکرد مخصوصا وقتی اوس جعفر درو وامی کرد و همونجور کمربند شلوار و نبسته می رفت مستراح ته باغ.

یه بار همینجور که حرص میخوردم صدای جیغ زری رو شنیدم .عصبانی شدم .دنبال چوب می گشتم . چشمم به بیل مش یدی افتاد که کنار درخت گردو انداخته بود .بیلو برداشتم و درو با لگد شکوندم و رفتم تو . مرتیکه پیر سگ با اون شکم سیرابی و گنده اش مثل لش رو تخت افتاده بود و می خندید زری تا منو دید ملحفه رو دور خودش پیچید و از ترس جیغ کشید .حاج مرتضی خنده اش رو صورتش ماسید. داد زد برو بیرون پدر سگ لقمه حروم .با بیل افتادم به جونش و مثل سگ زدمش فقط صدای آخ و واخش تو گوشم بود .همون روز دست زری رو گرفتم و با خودم بردم .از ترس می لرزید و هی می گفت حاج مرتضی منو می کشه .از اون روز نه از حاج مرتضی خبری شد و نه از خونه باغ. بعدها شنیدم باغ تو بافت بود و اوس جعفر اونو به شهرداری فروخت….

****

عروس و دوماد از رستوران بیرون اومدند و سوار ماشین شدند و پشت سر یکی یکی ماشینها راه افتادند خیلی زود رفتند. جلو در رستوران نگهبانی ایستاده بود. نگاهی بهم انداخت و با لهجه ترکی گفت هی آقا بیا اینجا ببینمت .و بعد از پشت در تالار یه کیسه رو برداشت وآاورد طرفم و گفت بیا اینم سهم تو بوده بخور و دعایم کن . نگاهش کردم. منتظر جوابم نموند .زیر لب یه چیزهایی گفت و رفت. شنیدم که به اون یکی همکارش گفت اینام بدبختند .قاشق پلاستیکی و چنگال و غذای ترتمیز رسیده بود .یکی دوقاشق که خوردم ته دلم آروم گرفت قاشق بعدی رو که به وسط پلو زدم مرغ پخته با بوی لذیذش مستم کرد .قاشق پلاستیکی از کمر شکست .پرتش کردم .با دست تند تر می خوردم .گوشتها رو از استخون جدا کردم و داشتم ته مونده های گوشتشو لیس میزدم که چشمم به یه گربه افتاد که برق چشاش مستقیم تو چشمم بود. استخون رو با یه تیکه مرغ واسش انداختم. زیر چشمی نگام کرد و خودشو به غذا رسوند .یه کم جون گرفتم….

ادامه دارد

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

24 − = 15