عزت الله جامعی ندوشن ، مردی که به اصالتش عشق می ورزید

عزت الله جامعی ندوشن ، مردی که به اصالتش عشق می ورزید| برومند شکری | سرزمین هنر | تلویزیون . خبر درگذشت استاد جامعی را از دوست و همکار ایشان استاد حمید قاسم زادگان شنیدم.

آن روز حدود ساعت ده صبح بود. مثل همیشه در محل کارم کامپیوترم را روشن کردم. پیرمرد خندان و دوست داشتنی دفتر مجله برایم یک چایی آورد. کمی سربه سر هم گذاشتیم و از من جدا شد.

معمولا در محل کارم آدم جدی هستم، ولی آن روز حتی یک چیز ساده هم مرا می خندانید. اینکه می گویند در پس هر خنده ای یک گریه وجود دارد شاید بیراه نگفته باشند!

کامپیوترم که روشن شد قبل از هر چیز سراغ فهرست پیگیری هایم در ویکی پدیای فارسی رفتم. متوجه اسم استاد جامعی شدم و دیدم رنگ آن آبی پر رنگ شده است.

مفهومش این بود که مقاله ایشان را دستکاری کرده بودند. از ابزاری که در ویکی پدیا در اختیارم بود و معمولا کاربران با سابقه از آن برخوردار هستند، تفاوت قبل و بعد مقاله را مشاهده کردم و متوجه شدم که خبر درگذشت ایشان را به طرز ناشیانه ای توسط یک کاربر آی پی درج کرده اند.

خبر باور ناپذیر

معمولا در ویکی پدیا کاربرانی که با آی پی وارد می شوند و نام کاربری و هویتی ندارند، به چنین کاربرانی، کاربر آی پی می گوییم.

چون بیشتر حملات از طرف آی پی به صفحات و مقالات در این دانشنامه می شود، کاربران حرفه ای چندان اعتمادی به آنها ندارند و چون مطالبشان فاقد رفرنس معتبری است در اغلب موارد مطالب آنها توسط کاربرانی که دارای دسترسی بالاتری هستند، خنثی می شود.

اول خواستم یک هشدار با همان ابزار توینکل ویکی پدیا برای آی پی بفرستم. ولی با خودم گفتم به احتمال زیاد کار دانشجویانی است که با استاد جامعی درس دارند و حالا شیطنت می کنند.

یادم اقتاد چند روز قبل تر نیز یک کاربر آی پی شیطنت به خرج داده بود و تاریخ تولد استاد جامعی ندوشن را تغییر داده بود که من واگردانی کرده بودم.

دو ساعتی از این ماجرا گذشت. اما همان لحظه ای که خبر درگذشت ایشان را در ویکی پدیا خنثی کردم با خودم گفتم امروز حتما با استاد جامعی تماس بگیرم و از شیطنت دانشجویانی که مدام صفحه ایشان را دستکاری می کنند بگویم و کمی با هم بخندیم.

من سرگرم کارم شدم و یادم رفت با استاد جامعی تماس بگیرم. غافل از اینکه استاد جامعی دیگر در این دنیا وجود ندارد…

حدود ساعت ۱۲ ظهر بود که استاد قاسم زادگان لینک یک خبر از خبرگزاری ایلنا را در واتساپ برایم فرستاد. تیتر و قسمتی از لید خبر زیر عکس استاد جامعی درج شده بود و نوشته بود « عزت الله جامعی ندوشن درگذشت…»

خبر تلخ ندوشن

جلوی چشمم سیاهی رفت و احساس کردم ممکن است در خواب بوده باشم و یا یک جای پرت ودور در عالم غیر طبیعی که اخبار ضد و نقیضی را جلوی چشمم می آورد و یا ممکن است استاد قاسم زادگان بخواهد سر به سر من بگذارند و در این فاصله دهها فکر عجیب و غریب در ذهنم مرور شد.

تعادلم را که بدست آوردم به منبع خبر دقیق شدم. تنها امیدم به این بود که مثل خیلی از چیزهایی که در فضای مجازی می بینیم.

مثلا همان مواقعی که خبر درگذشت استاد شجریان را در شبکه های اجتماعی منتشر می کردند و بعد معلوم می شد که غیر واقعی است، به عنوان یک کاربر آشنا به منابع معتبر دوباره حواسم را روی لینک خبر دقیق تر کردم. و مطمئن شدم که خبرگزاری ایلنا خبر را منتشر کرده است.

برایم پذیرفتن این موضوع خیلی سخت بود. با خودم می گفتم استاد جامعی چرا باید از دنیا رفته باشد؟ یک جورهایی باور نشد. مرورگر کروم را باز کردم و اسم استاد جامعی را سرچ کردم. متوجه شدم که تا بی نهایت خبرگزاری خبر درگذشت ایشان را منتشر کرده اند.

یکی از تلخ ترین لحظات عمرم را سپری می کردم. با خودم گفتم یعنی استاد جامعی رفت؟ پس تکلیف آن همه کاری که با هم داشتیم چه شد؟ سریالی که نوشته ام؟ نقش علی شیر! بزرگ طایفه، همان مرد با صلابتی که در مقابل دهها خان و خانزاده ایستاده بود…

پس آن نقش مشدی علی شیر را چه کسی بهتر از استاد جامعی می توانست به عهده بگیرد؟ آن ریش، آن هیبت و آن صدای رسا را چه کسی می توانست داشته باشد؟

مشدی علی شیر

ناخوادگاه ذهنم پی قهرمان سریال یعنی مشدی علی شیر رفت. همان روزی که استوار به دم در خانه مشدی آمد و خبر داد که با فشار خان ها او را به شهر دیگری منتقل کرده اند.

دیگر استاد جامعی ندوشن بود و دشتی پر از تفنگچی خان و خانزاده. استوار قوت قلب او و اهالی روستا بود. چند شب قبل وقتی روستا توسط تفنگچیان خان فرهنگ چپاول شد و تمام کاه و علوفه خرمن جا را آتش زدند.

اهالی روستا شب سختی را با حرامیان پشت سر گذشته بودند. کنار چشمه ای که استاد جامعی و چند نفر دیگر شب سختی را سپری کرده بودند جلوی چشمم رژه رفت.

مردم روستا یاغی شده بودند. خون جلوی چشمشان را گرفته بود. هر که با چوب و بیل و تفنگ راه افتاده بود و با خشمی که داشتند می خواستند به قلعه خان فرهنگ حمله کنند و انتقام شبیخون دیشب افرادش را بگیرند.

چهره با صلابت و آرام مشدی علی شیر. نه استاد جامعی بود که مردم روستا را آرام کرد که به قلعه خان حمله نکنند و همه چیز را به قانون بسپارند. همه آن دیالوگ ها و آن حرف های منطقی استاد جامعی مثل همان روزهایی که در کلاس درس دانشگاه صحبت می کرد در ذهنم مرور شد.

با خبر درگذشت استاد جامعی همه اتفاقاتی که در روستای قصه من می گذشت با گذشته، حال و آینده جلوی چشمانم نمایان شد. موقعیت، جغرافیا، شخصیت ها. همه چیز با هم تداخل پیدا کرده بودند.

مشدی علی شیر نه استاد جامعی را تصور کردم که به طرف تک درخت مادیان کوه، با همان هیبت و هیکل همیشگی بالا می رفت. از دامنه کوه مقداری بالا رفت. مثل روزهایی که در دانشگاه وقتی از پله ها بالا می رفت و به نفس نفس می افتاد، نبود.

ندوشن رفت

بدون اینکه نفسش به تندی بیفتد، باعضلات قوی و مردانه ای از صخره ها بالامی رفت. همین طور که پیش می رفت برگشت و از دور به من نگاهی کرد و تبسمی کنج لبش نشست و دوباره به راهش ادامه داد و در دوردستها ناپدید شد.

یک لحظه به خودم که آمدم دیدم خانم فرزانه منشی دفتر نزدیکم آمده و می گوید، آقای …. اتفاقی افتاده؟ به خودم که آمدم دیدم اشک سر و صورتم را پوشانده است و صورت خانم فرزانه را به درستی نمی دیدم.

با دستمالی که به طرف من تعارف کرد، اشکم را پاک کردم و گفتم استاد نازنینم از دنیا رفت…

دیگر باورم شده بود که استاد جامعی رفته بود. با همان صلابت و با همان صدای رسایی که می توانست نقش رهبر یک ایل باشد.

نمی دانستم برای مرگ استاد گریه کنم یا برای مرگ مشدی علی شیر!

چند روز گذشت تا توانستم قلم بدست بگیرم و برای استاد جامعی مطلبی بنویسم. نمی دانستم از کجا شروع کنم و از چه بگویم که حق مطلب را در مورد استاد ادا کرده باشم. تنها یک چیز بیش از هر چیز دیگری در خاطراتی که با استاد جامعی داشتم برایم تداعی می شد.

خیابان ندوشن

استاد جامعی به ندوشن عشق می ورزید. در چند مصاحبه ای که با او داشتم همیشه به این نکته اشاره می کرد که ندوشن از پسوند شهرتش حذف نشود.

من تا قبل از آشنایی با استاد جامعی هیچ گاه اسم ندوشن را نشنیده بودم. ولی از آن روز به بعد اسم ندوشن صورت پر مهر استاد جامعی را جلوی چشمانم تداعی می کرد.

استاد جامعی ندوشن به معنای کلمه یک معلم بود. ساعتهایی که با او کلاس داشتم لذت بخش ترین لحظات عمر من بود. درسش پر از طنز بود و مثالهایی که می آورد پر از خاطرات سینمایی. نمی توانم از کسی که به اندازه پدرم او را دوست داشتم بیش از این بنویسم.

در ویکی وپدیا یک قانون وجود دارد که نباید در مورد افرادی که از نزدیک با آنها آشنا هستید مطلبی بنویسید. چرا که تعارض منافع به وجود می آید. چرا که احساسات در قلم شما غلبه می کند.

من در وصف او زیاد نمی نویسم. یقین دارم اسم او روزی به نام خیابانی در ندوشن نامگذاری می شود و من در آن خیابان قدم خواهم زد و به یاد او به آسمان آبی و پاک ندوشن خیره می شوم. همان جایی که خاستگاه استادم بوده است.

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

− 1 = 1