رژ قرمز در میان مرداد
روزی گرم در میان مرداد «سیامک گلشیری» دوستداران کتابهایش را به دنیای داستانهایش برد. دو داستان از کتاب «رژ قرمز» را خواند و به پرسشهای حاضران پاسخ داد. ما هم از او پرسشهایی پرسیدیم از مهمانی تلخ تا تهران کوچه اشباح
گلشیری و بازخوانی داستان
به گزارش خبرنگار هنرلند این نشست در دوازدهم مردادماه و به کوشش مؤسسه بهاران برگزار شد. گلشیری در ابتدا داستان «مسافری بهنام مرگ» را خواند و درباره آغاز نویسندگی خود گفت:
- «من از سال ۷۳ کارم را شروع کردم. اولین داستانم در مجله آدینه منتشر شد و اولین مجموعه داستانم توسط نشر مرکز در سال ۷۷ چاپ شد. در همان سالها دکترا قبول شدم که نگذاشتند بروم و برای من بهتر شد چون در عرض سه سال، سه رمان نوشتم که در سالهای ۸۱ و ۸۲ چاپ شد که دوتای آنها در یک سال در آمد (که توصیه من به نویسندهها این است که همچنین کاری نکند چون یکی از آنها بقول ناشرها میسوزد) تقریباً هرسال یک رمان نوشتهام و از سال ۸۶ اولین رمانم در حوزه نوجوانان منتشر شد.»
وی درباره عادتهای برخی از نویسندگان مانند گوش دادن به موسیقی خاص هنگام نوشتن و یا روشهای عجیب دیگر، درباره کیفیت زیست خود بیان داشت:
- «من فقط احتیاج به سکوت دارم. البته در اوایل مسافرت زیاد میرفتم و صبح و بعدظهر کار میکردم و برای همین برخی از رمانها را زود تمام کردم ولی سالهاست ترجیح میدهم دیگر این کار را نکنم و یک ساعت مشخصی کار کنم معمولاً هشت صبح شروع میکنم. یک جای خاص برای نوشتن دارم. تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که هرروز مینویسم. یکبار خاطرات ژرژ سیمنون (جنایینویس فرانسوی و خالق کارگاه مگره) را میخواندم که سالی چهار رمان مینویسد و هر رمان را در عرض ده روز تمام میکند و قبل از این ده روز پزشک معاینهاش میکند که مشکلی طی این ده روز برایش پیش نیاید. به نظر من کسی که هرروز مینویسد دیگر نمیتواند روزی را بدون نوشتن سپری کند.»
مهمانی تلخ چگونه شکل گرفت؟
ایشان درباره واقعی بودن داستان « مهمانی تلخ » و چگونگی شکلگیری این رمان عنوان کرد:
- «این نکته شاید جالب باشد، سال ۷۹ رمانی به نام «نفرینشدگان» مینوشتم و عادت کرده بودم که هرروز سرکار بنشینم. یک روز صبح خبر دادند که دیشب پسرخالهام آپاندیسیتاش ترکیده و دارد بهوش میآید و اسم مرا صدا میکند. کار نوشتن روزانه را رها کردم و سراسر روز را هم آنجا گذراندم. روز بعد خیلی سخت کارم را شروع کردم چون یک روز ننوشته بودم، سه چهار روز طول کشید تا سر جای اول برگردم. جالب اینجاست که دو هفته بعد یکی از شخصیتهای داستانی که داشتم مینوشتم دلش درد گرفت و همان شب آپاندیسیتاش ترکید. میخواهم بگویم که آن مورد واقعی وارد داستان شد و در مورد اینکه چطور شکل گرفت من تمام داستانهایم مانند دیگر نویسندهها ریشه در واقعیت دارد.»
- « مهمانی تلخ داستان یک استاد دانشگاه است که یکشبی از سرکار به خانهاش در دزاشیب برمیگردد تاکسی که سوارش بوده بنزین تمام میکند. مسافری سوار میشود که متوجه میشود هفت هشت سال پیش شاگردش بوده و خود استاد باعث اخراجش شده است در این داستان روایت واقعی ازآنجایی شروع میشود که زمانی که من دانشجو بودم. یک نفر سؤالات امتحان دانشگاه را پخش میکند (که بعدها در فیلم سلام سینمای مخملباف بازی کرد) گذشت سالها و بعد توی امیرآباد دیدمش آن زمان دریکی از روستاهای شمال زندگی میکرد و گفت ساکن تهران شده و خانهاش بالای شهر است. خلاصه گفت شماها خیلی بدکاری کردید آن بلا رو سر من درآوردید. من آرزو داشتم هیچکدام از شرایط الآن را نداشتم ولی درسم را ادامه میدادم؛ و خیلی تغییر کرده بود احساس کردم آدم خیلی بهتری شده و البته کارهای دیگر هم میکرد که بعضیها را توی رمان نوشتم. وقتی توی داستان به استاد میگوید که من تغییر کردم، من نظرم هم همینطور بود. بعد همانجا جرقه داستان در ذهن من افتاد. راوی اولشخص داستان مهمانی تلخ درواقع استاد ما بود. کلیشهی از واقعیت، ولی مابقی تخیل است.»
در ادامه درباره دلهرهآور بودن مهمانی ادامه داد:
- «من فقط میدانستم که یک اتفاق بدی خواهد افتاد ولی نمیدانستم برای کی میخواهد بیفتد. برای دانشجو یا برای استاد، منتها همینطور که رمان پیش رفت داشت فضا اتفاق میافتاد. به خاطر خود دیالوگها. همانطور که گفتم باید رماننویس با شخصیتها زندگی بکند چون چیزی که الآن گفتم توی نفرینشدگان اتفاق افتاد و آپاندیسیت یکی از همین آدمها ترکید و من واقعاً آنجا بودم. در پایان تغییری که در مهمانی تلخ اتفاق افتاد و چهرهی که از استاد و زنش پیدا نبود، هویدا و روشن شد؛ بنابراین فضا میرفت به سمت فضای دلهرهآور و من فکر میکنم استاد خیلی بدتر از شخصیت دانشجو دارد. توی آخرین رؤیای فروغ این اتفاق میافتد و در دیالوگها است. البته من سعی کردم داستان کشش را از دست ندهد و دلهره توی آخرین رؤیای فروغ باشد.
تهران و کوچه اشباح
نویسنده پرفروشترین کتاب در رده نوجوانان، ورودش را به حوزه نوجوان اینگونه شرح داد:
- «در سال ۸۶ یک رمان به اسم تهران کوچه اشباح نوشتم. آن موقع ناشرم، نشر مروارید بود. بعد رفت خواند آمد گفت این رمان نوجوان است و اگر چاپ بشود خیلی هم میگیرد آن زمان با کانون پرورش و نوجوان کار میکردم آنها به من گفتند ما کتاب ترسناک برای نوجوان کار نمیکنیم. بعد نشر افق بردم. بلافاصله چاپش کرد و استقبال خوبی شد.آقای هاشمی نژاد به من گفتند این سبک را ادامه بده، چون نوجوانان عاشق کارهای دنبالهدار هستند.»
- «نویسنده نوجوان حتماً باید حسی از نوجوانی خودش داشته و دغدغهاش باشد و کودک درونش قوی باشد. یکخانهی بود ته کوچه ما که سالها هیچکس درونش زندگی نمیکرد وقتی با دوچرخه از کنارش رد میشدم مدتها به این خانه خیره میشدم کسی در آن زندگی نمیکرد تاریک و ترسناک بود درختانش هم بلند شده بود. داستان تهران کوچه اشباح ازآن خانه شروع شد که دوتا پسربچه که یکشب از یکخانهی بیرون میآیند و در راه، به این خانه برمیخورند.»
- «من فکر میکنم در کار نوجوانان آنچه داستان را پیش میبرد حادثه است و شاید کمتر سراغ عمق شخصیتها باید رفت. تغییر و تحولات که ما از آن صحبت میکنیم تأثیری که شخصیتها میگیرد بیشتر در داستانهای بزرگسال اتفاق میافتد. داستانهای بزرگسال بیشتر درونی هستند. ولی من در مجموعه خونآشام داستان حادثهای را به سمت داستان موقعیت بردم. ولی داستان رؤیای فروغ یک داستان موقعیت است که برای نوجوان جذاب نیست.»
وی درباره نام نویسندهی که داستان تهران خانه اشباح حضور دارد، توضیح داد:
- «یک نویسندهی هماسم من بنام سیامک گلشیری توی کتاب تهران کوچه اشباح وجود دارد که همه رمانهای من را او نوشته است. خبرنگاری از من خواست که با آن سیامک گلشیری داخل کتاب مصاحبه کند و من گفتم آن سیامک گلشیری (داخل کتاب) اصلاً مصاحبه نمیکند. بعد از دو هفته جرقه قسمت دوم خونآشام زده شد و نویسنده رده نوجوانان شدم.»
سیامک گلشیری درباره شیوه نوشتن بیان داشت:
- «داستان خیلی بازنویسی میخواهد در ظاهر به نظر ساده میآید. معمولاً نویسندههای ایرانی دهههای قبل خیلی روی نثر تأکید داشتند. نویسنده وارد داستان میشد و شروع میکرد توضیح دادن نثرش و گاهی آهنگین میشد. نویسنده میخواست بگوید که به حضور پرقدرت من پشت نوشتهام نگاه کنید و خودش را به نمایش میگذاشت. نویسندههای جدید بهخصوص بعد از چخوف و همینگوی این کار را نمیکند. نویسنده باید خودش را کنار بکشد. من قید و صفت را از داستانم حذف میکنم و یا خیلی کم استفاده میکنم و دلیلش این است که شخصیتها خودشان باید صحبت کنند. بر اساس شخصیتهایی که در آنها هستند، صحنهها را خلق میکنیم و آنها داستان را جلو میبرند. هیچ صدا و رد پایی ما از نویسنده نمیشنویم. فقط صدای شخصیتهاست که خودشان را معرفی میکنند؛ و این بحث مرگ مؤلف خیلی در داستان اهمیت دارد.»
در پایان، این نویسنده موفق که بیش از ۴۰ اثر را منتشرکرده است، داستان رؤیای باغ را خواند.