رزم رخش رستم با الاغ ملا نصرالدین
رخش که از درد نفس اش بند آمده بود،با ناله رو به رستم کرد و گفت: ای بد طینت بد نهاد، بالاخره مرا نیز چون خودت بیآبرو کردی؟! خدا از سر تقصیراتت نگذرد که من را شرمنده الاغی کردی.
رزم رخش رستم با الاغ ملا نصرالدین|سرزمین هنر|سیدرضا اورنگ|طنز
ملا نصرالدین سوار بر الاغش به سمت فرنگ میرفت. در حین سفر به گذرگاهی رسید. هنگام عبور، مردی غول پیکر سوار بر اسبی سفید با لکههای زعفرانی مقابلش ظاهر شد. هیبت مرد، ملا نصرالدین را گرفت و شکوه اسب الاغ را. ملا که ترس وجودش را فرا گرفته بود، زبانش بند آمد و تنش به رعشه. الاغ نیز محو تماشای اسب بود.
مرد قلدر فریادی رعد آسا کشید: اینجا چه میکنید؟
ملا نصرالدین خود را جمع و جور کرد و گفت: فدای قد و بالایت، عازم فرنگ هستیم و این گذرگاه تنها معبر عبور.
غول پیکر پوزخندی زد و گفت: حرفهای خندهدار میزنی ای دلقک بیچاره، مگر نمیدانی هر گذرگاهی صاحبی دارد و هر عبوری هزینهای؟! ملا نصرالدین گفت: این چه زمانهای است که هر کاری میکنی و هر جا که میخواهی بروی باید هزینهای بپردازی؟ از کنار اتوبان هم که عبور میکنی، مامور عوارض خفت آدم را میگیرد! اینجا نیز که سرزمینی است بی سر و ته، باید برای عبور از یک معبر طبیعی جواب قلدری چون تو را بدهم!
مرد فریاد بر آورد: ای مردک هرزهگو، میدانی من کیستم؟
ملا گفت: از زورگوییات حدس میزنم، اما خودت بگو.
قلدر محکم بر سینه کوبید و گفت: من رستم هستم، یگانه تاریخ و دردانه شاهنامه فردوسی، این هم رخش رخشنده است.
ملا نصرالدین گفت: چون تویی را همه میشناسند، داستان زورگویی و مال اندوزیهایت زبانزد خاص و عام است. حال بگذار بگذریم.
رستم گفت: بیدادن هزینه محال است.
ملا گفت: لباس من طوری دوخته شده که هیچ سکهای در آن بند نمیشود!
رستم گفت: حال که پول نداری، دو راه پیش رویت بیشتر نیست، یا با من مبارزه میکنی و میروی یا الاغ بی سر و پایت با رخش خوش قد و قامت من میجنگد.
الاغ بیچاره نگاهی به قد و بالای رخش کرد، آب گلویش را فرو داد و مظلومانه به ملا نگریست، ملا تاب نگاه خرش را نیاورد و چشم به زمین دوخت.
ملا نصرالدین سرش را بالا گرفت، به رستم نگریست و گفت: برای یک بار هم که شده زورگویی را رها و عدالت پیشه کن، بگذار تن فردوسی در گور بیش از این نلرزد! تاریخ چنین روزی را ثبت خواهد کرد. اگر خود نمیتوانی تصمیم بگیری و از خرد به دوری، زال عاقل را خبر کن یا پر سیمرغ را آتش بزن!
رستم گفت: زود مهیای مبارزه شو که گوشم از این حرفها پر است.
ملا نصرالدین رو به رخش کرد و گفت: لااقل تو کاری بکن که خردت بیشتر از صاحب زورگویت است. بارها او را نجات دادهای و به تو مدیون است.
رخش سری تکان داد و با زبانی که فقط ملا میفهمید گفت: یاسین در گوش هر کسی فرو نمیرود!
رستم: فریاد کشید: ای مردک آماده رزم شو.
ملا نصرالدین گفت: من حریف قلدری چون تو نتوانم شد که به صغیر و کبیر رحم نکرده، حتی به زنان و فرزند خویش.
رستم گفت:بیش از این گزافه بگویی با این گرز چنان بر سرت بکوبم که چون لواشکی بر دامن صخره بچسبی.
ملا نصرالدین دستی به سر و گوش خرش کشید و گفت: چارهای نیست دلاور، آماده مبارزه شو!
الاغ نگاهی به بالای رخش انداخت، سپس به ملا نگریست. ملا پیشانی الاغ را بوسید.
رخش به رستم گفت: از خر شیطان پایین بیا، این همه با آبروی من بازی مکن. در این مبارزه چه پیروز شویم و چه ببازیم، بازنده اصلی ماخواهیم بود. تاریخ و مردمانش تا ابد به ریش من و تو خواهند خندید.
رستم گفت: آماده رزم شو و با سم پولادینت چنان بر سر الاغ بی سر و پا بزن که عکس اش بر زمین نقش شود.
الاغ امتناع کرد،اما ملا در گوش اش چیزی گفت که خرش، خر شد!
مبارزه آغاز شد. رخش دستانش را بلند کرد تا بر سر الاغ بکوبد، اما او جا خالی داد. سمهای رخش به صخره خورد و جرقه زد. رخش مدام حمله میکرد و الاغ چموش حمله را دفع. رخش به نفس نفس افتاد. الاغ دلاور که انگار با نشادر دوپینگ شده بود، چند دور مانند فرفره گرد رخش چرخید. اسب بیچاره گیج شد. الاغ با تمام قدرت جفتکی حواله جایی کرد که نباید میکرد. رخش بیچاره چون گونی سیب زمینی روی زمین پهن شد و سر تسلیم در برابر الاغ جنگجو بر خاک نهاد!
رخش که از درد نفس اش بند آمده بود،با ناله رو به رستم کرد و گفت: ای بد طینت بد نهاد، بالاخره مرا نیز چون خودت بیآبرو کردی؟! خدا از سر تقصیراتت نگذرد که من را شرمنده الاغی کردی.
ملا نصرالدین الاغ پیروزش را در آغوش کشید و بوسه داد!